قسمت هشتاد و نهم.

323 34 2
                                    

به زمین خیره شده بود،کلماتشو جوری میگفت انگار همین چند لحظه پیش یه سطل آب  یخ روش ریخته باشن:
جمله آخرت و تکرار کن
-جمله آخرم؟
یا من خیلی خنگ شدم یا اون واقعا نا مفهوم حرف میزنه!!
سرش و بالا گرفت و برای اولین بار توی چشمام زل زد:
تو گفتی بعد از فراموشیت؟؟؟تو..همچی رو فراموش کرده بودی؟
یکم ترسیده بودم، اون چشماش واقعا رنگ خون شده بود!
-تو..لعنتی..چرا بهم نگفتی حافظت و قبلا از دست دادی؟؟؟
من چشمام مشکل پیدا کرده بود یا اون واقعا توی چشماش اشک جمع شده بود؟؟
نایل یکدفعه دستم و گرفت و من و توی بغلش کشید!!!
نفسم توی سینم حبس شده بود!دلیل کارهای الان نایل چیه؟
نایل یکم ازم فاصله گرفت و توی چشمام زل زد با صدایی که میلزید گفت:
تانیا...یعنی سارا!!یک سوال ازت دارم که باید قول بدی راستش و بگی!!
-من راستش و میگم نایل
این و خیلی آروم گفتم
-تو..واقعا الیور و دوست داری؟تو عاشقشی؟؟تو با اون خوشحالی؟اگه دوباره باهاش باشی میخندی؟
مثل اینکه دوباره داشت اعصابم خورد میشد!اصلا معنی این سوالای مزخرف،توی این وضعیت چیه؟
-این دیگه چه سوالیه؟؟یعنی واضح نیست؟نایل اون تنها کسایی که پیشش احساس آرامش میکنم!!
تقریبا داد زدم
-آره..البته از بعد از فراموشیت
-چی؟
-هیچی..
مچ دستم و گرفت و مصمم گفت:
سارا تو همین الان باید برگردی به خونه
-اگه نیام؟
-تو مجبوری که بیای!!
این و با لحنی گفت که دیگه نتونستم مخالفت کنم!
.
پرده پنجره اتاقم و کنار زدم و با نگرانی به نایل که سوار ماشینم شد و رفت نگاه کردم.ساعت یک شب بود و بارون خیلی شدیدی میبارید،من واقعا نگران بودم!از اینکه نایل این موقع شب و زیر این بارون چه کاری داری که باید انجامش بده؟؟
روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم فکر و خیالاتم و از ذهنم خارج کنم تا بتونم بخوابم اما فایده نداشت!به یاد آوردن الیور و لورن باعث شد دوباره شروع به گریه کردن کنم.من توی یک شب بهترین دوستم و نزدیک ترین فرد زندگیم و از دست دادم و تحملش و نداشتم!یکدفعه به یاد نایل افتاد،اون امشب واقعا مرموز شده بود و رفتارش خیلی عوض شده بود اون ساعت یک نصف شب از خونه بیرون رفت و بدترین قسمتش این بود که من دلیل کارهاش و نمیدونستم!
.
.
از خواب پریدم،روی تختم نشستم گوشی موبایلم و برداشتم؛ساعت چهار نصف شب بود!دیگه نمیتونستم بخوابم،پس ملافه رو کنار زدم،بلند شدم و به طبقه ی پایین رفتم.
لیوان و پر از آب کردم و با یک نفس همش و بالا کشیدم،یعنی نایل برگشته؟اوه..حتما برگشته،الان ساعت چهار نصفه شبه!این دیگه چه سوالیه
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که یکدفعه صدای زنگ در به گوشم رسید!این موقع شب..؟!
یکم ترسیده بودم،با تردید به سمت در رفتم و بازش کردم،اوه خدای بزرگ!من چی میدیدم؟؟؟
درسته..این نایل بود که لیچ آب،روبروم ایستاده بود!!
نایل بدون هیچ حرفی وارد خونه شد
-نایل..تو زیر این بارون..تا الان کجا بودی؟؟؟
نایل به طرفم چرخید و بی تفاوت روبروم ایستاد:
تو از حرفای امشبت مطمئنی؟مطمئنی با الیور خوشبختی؟
-تو دیگه داری دیوونم میکنی!من واقعا معنی این کارهات و حرفات رو نمیفهمم نایل!
نایل نفس عمیقی کشید و بهم نزدیک تر شد،قبلش با پشت دستش چشماش و پاک کرد،ببینم اون گریه کرده بود؟؟آخه برای چی؟
اون یک نامه رو طرفم گرفت:
این چیه؟؟
با تعجب این و پرسیدم.
-میدونی سارا..این راسته که آدمای عاشق دیوونن!آخه اونا حاظرن خودشون زجر بکشن و توی عذاب باشن اما عشقشون و خوشحال ببینن!
-نایل..من واقعا منظورت و نمیفهمم!
لبخندی زد:
مگه الیور و نمیخواستی؟؟اون نامه رو بخون!الیور هنوزم ماله توهه!من پیشش بودم!اون و راضی کردم تا همچی رو بهت بگه تا دیگه اشک نریزی سارا
این و گفت و بعد دوباره به سمت در رفت:
نایل دوباره داری کجا میری؟؟
-من باید بلیط بگیرم..من باید ساعت ده به لندن برگردم،و تا اون موقع هم نمیتونم اینجا بمونم!
من میخواستم به سمتش برم و اون و راضی کنم تا این موقع شب نره،یا حداقل ازش برای آخرین بار خداحافظی کنم یا مثلا ازش بخاطر این کارش تشکر کنم؛اما شوق باز کردن اون نامه و خوندنش مانع شد و نایل بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت..
پايان پارت هشتاد و نهم

sorryWhere stories live. Discover now