وقتی لویی قرعه رو خوند همه خیلی شوکه شدیم اما مطمئنا من و نایل از همه بیشتر جا خورده بودیم!
کمی که به حرف های گذشته نایل فکرکردم متوجه شدم اون داره تمام سعیش رو میکنه تا من رو فراموش کنه پس اگه این اتفاق نیوفته بهتره،حداقل واسه نایل!
نگاهم رو به طرف نایل چرخوندم و گفتم:
ولی ما انصراف میدیم مگه نه؟
لیام با تعجب پرسید:
واسه چی؟؟؟؟
-چون نه من و نه نایل،حاضر به انجامش نیستیم!
لوییس رو به نایل گفت:
تو حاضر نیستی؟
نایل اول یک نگاه به من کرد و بعد از چند لحظه مکث،رو به لویی جواب داد:
نه!من راضیم!پس انجامش میدیم!!!!!!!
هری با حرص گفت:
خب دیگه...!آقای هوران که مشکلی ندارد، پس تانیا ،خانوم جای اعتراض نمی مونه!!!
من هنوز با تعجب به نایل خیره شوده بودم!این بابا اصلا خوشش میاد من و بزنه تو دیوار!اصلا یکی فازو این و با رسم شکل به من توضیح بده!!!!
...
وقتی اون پیراهن یاسی رنگ و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم همشون با تعجب بهم خیره شه بودند!
لویی کمی نزدیک تر شد و با ذوق گفت:
واییی تانیا!فک کنم یه نمه از النور هم خوشگل تر شده باشی!
لیام هم ادامه داد:
اگه لوییی یه حرف راست زده باشه همینه!
با لبخند گفتم:
هی پسرا!منظورتون چیه؟؟؟
بعد از این حرف من ناگهان هری از پشت سرم جلوم سبز شد و من هم از ترس پریدم توی بغلش!!!!
من خیلی سرخ شده بودم،اما هری بی تفاوت،به چشمام خیره شده بود، گفت:
منظورشون اینکه خیلی ناز شدی!یعنی...ناز بودی، اما خوشمل تر شدی!!!!!!
من عرق کرده بودم،با بهت به هری خیره شه بودم و اونم بدون هیچ حرکتی،با لبخند و چشمای مهربونش به چشمام زل زده بود،اما ناگهان، نایل جلو اومد ، دست من و گرفت و از بغل هری بیرون کشید و با حرص رو به من گفت:
خیلی متاسفم که وارد جمع دو نفرتون شدم اما ما دیگه باید بریم آماده بشیم چون اگه دیر بجمبیم واسه نمایش دیر میشه!
بعد رو به هری ادامه داد:
متاسفم هری،بعدا میتونید به کارهاتون برسید!!
بعد دست من و کشید و باهم وارد بالکن شدیم...
...
هردومون بدون کلمه ای حرف،به منظره شهر خیره شده بودیم که ناگهان نایل به چشمام زل زد و گفت:
تانیا،تو به هری علاقه داری؟؟؟
ابتدا لبخندی زدم و گفتم:
نمیدونم،شاید هنوز نه
نایل بلافاصله گفت:
یعنی ممکنه در آینده داشته باشی؟؟
لبخنده شیطنت آمیزم پر رنگ تر شد و جواب دادم:
کی از آینده خودش خبر داره؟
نایل نگاهش و ازم گرفت و باز به منظره شهر خیره شد و دستاشو توی جیباش کرد و گفت:
بازم هنوز جای شکرش باقیه!
-نایل میدونستی خیلی حسودی؟؟؟
نایل به طرفم برگشت و گفت:
آره،من در مواردی خاص،زیادی حسود میشم ولی شرط میبندم که تو خلی حسود تر باشی!
و بعد با عصبانیت از بالکن بیرون رفت...!
.
.
.
دیگه نمایش و شروع کرده بودیم،زین و لویی و لیام هم روی صندلی ها نشسته بودند و میخواستند نکته برداری کنند و حتی یک لحظه رو هم از دست ندن!
اما نایل بهم نزدیک شد و دستم رو گرفت اما هنوز یک کلمه حرف نزده بودیم که صدای زنگ در و شنیدیم!
لیام مثل همیشه پرید و دره خونه رو باز کرد،هیچگدوممون باورمون نمیشد!ببینم این دخترا چرا هر دفعه بی خبر به خونه پسرا میان؟؟؟
کندل و ملیسا با حالتی خاص،همزمان گفتند:
سلام پسرااااا!!!
لویی با نگرانی رو به پری گفت:
ببینم،النور هم هست؟؟؟؟
سوفیا جواب داد:
نخیر،ما اومدیم اینجا تا واسه تولدش نقشه بکشیم،اون اصلا از این موضوع خبر نداره!
ناگاهن،نایل نگاه شیطنت آمیزی به من انداخت و بعد به طرف ملیسا رفت و اون و بغل کرد و گفت:
هی چقدر این جلیقه قرمز بهت میاد!یعنی،خوشمل بودی،خوشگل تر شدی!
نایل این حرف رو زد و بعد،با حرص به من خیره شد!
از حرس دندون هام بهم فشار دادم و بعد به طرف اتاقم حرکت کردم اما قلش رو بهنایل گفتم:
بابا اوکی،من حسود ترم!حالا تو رو خدا بس کن!
شاخ ها رز قرمز و آبی رو هرکدوم،توی لیون های آب جداگانه،روی میزم گذاشتم،هر دوشون فوق العاده خوش بو بودن!
اومد از اتاق خارج بشم که ناگهان زین جلوم سبز شد!از ترس ،جیغ خفیفی زدم!
-هی تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
زین با خونسردی گفت:
اجازه ندارم به اتاق خودمم هم بیام؟
-چرا این اجازه رو داری ولی اجازه نداری که به من این اجازه رو ندی که شب ها روی تختم بخوابم!
-این و دیگه...دلم میخواد!
اومدم از کنارش رد شم و در حین،آروم زیر لبم گفتم:
حقا که خدای شرارتی!
زین گفت:
فهمیدم چی گفتی،خودت خدای شرارتی!
برگشتم طرفش و با حرص گفتم:
من نمیتونم خدای شرارت باشم!این صفت اختصاصیه توهه!
-به هر حال،خودت خدا شرارتی!
با تعجب گفتم:
وااا!گیر عجب آدم خری افتادیما!
زین با خونسردی گفت:
خودت گیر عجب آدم خری افتادی!
چند دقیقه متفکرانه بهش خیره شدم،به این فکر میکردم این با این ضریب هوشیه بالاش،چطوری تونسته دووم بیاره؟
دوباره اومدم از کنارش رد بشم که باز هم دستم رو گرفت و گفت:
تانیا!میدونم اینجا چیز هایی هست که عذابت میده!پس ازشون دور شو!خیلی بهشون نزدیک نشو!یعنی..بهشون این فرصت و
نده که حالت و بگیرن!
خوب منظورش رو میفهمیدم،حتی زین هم از رابطه خوب بین من و کندل و ملیسا با خبر بود!
لبخندی زدم و گفتم:
مرسی که نگرانمی!
اون لحظه فرصت خیلی خوبی برای مخ زنی زین بود اما متاسفانه ،اون لحظه اعصابم خیلی خورد بود!
.
.
.
تصمیم گرفته بودم که به حرف زین عمل کنم!
پس از اتاق بیرون اومدم به طرف در خروجی رفتم،هری با تعجب گفت:
هی تانیا!کجا میری؟
به طرفش برگشتم و گفتم:
میرم هوا خوری!
بعد از این حرف من،هری که از حالم و اینکه میخواستم از دست ملیسا و کندل فرار کنم با خبر شده بود،به طرفم اومد دستم وگرفت و گفت:
پس منم همراهت میام!
لویی گفت:
هییی!پس نمایش من چی میشه؟؟؟؟
بعد از این حرف لویی،سوفیا با کنجکاوی پرسید:
قضیه این نمایش چیه؟؟؟
لیام جواب داد:
قراره که لویی،شب تولد النور همه چی رو اعتراف کنه و ما هم قرعه کشی کردیم و الان تانیا و نایل باید واسه لویی نمایش آموزشی بزارند!
ملیسا رو به من گفت:
اخیـ بمیرم واسه نایل از بچگیش بد شانس بوده!
کندل هم گفت:
هری،تون با این دختره میخوای بری بیرون؟؟
-بله،مشکلیه؟؟؟
کمی فکر کردم و رو به ملیسا گفتم:
تو میتونی بجای من نمایش بدی!
پسرا همزمان گفتند:
بله؟؟؟؟؟؟
-خب،ملیسا که رابطش با نایل خیلی بهتره،اینجوری نمایش خیلی بهتر میشه!منم به هوا خوریم میرسم!
ملیسا ادامه داد:
کلا از هر نظر فکر کنی نمایش با من تا نمایشی که با تو باشه،خیلی بهتره!
چیزی نگفتم و تنها دست در دست هری،اومدم از خونه خارج بشم که یکی دست راستم و از عقب گرفت:
تانیا!قبلا هم بهت گفتم،بازم میگم!قرعه به نام من و تو در اومده، پس من،فقط با تو این نمایش رو میدم!الانم بهتره اول نمایشت و بدی و بعد،هر کجا که خواستی،با هرکی که خواستی بری!
پایان پارت چهل و ششم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles