قسمت چهل و ششم.

481 43 4
                                    


‎وقتی لویی قرعه رو خوند همه خیلی شوکه شدیم اما مطمئنا من و نایل از همه بیشتر جا خورده بودیم!
‎کمی که به حرف های گذشته نایل فکرکردم متوجه شدم اون داره تمام سعیش رو میکنه تا من رو فراموش کنه پس اگه این اتفاق نیوفته بهتره،حداقل واسه نایل!
‎نگاهم رو به طرف نایل چرخوندم و گفتم:
‎ولی ما انصراف میدیم مگه نه؟
‎لیام با تعجب پرسید:
‎واسه چی؟؟؟؟
‎-چون نه من و نه نایل،حاضر به انجامش نیستیم!
‎لوییس رو به نایل گفت:
‎تو حاضر نیستی؟
‎نایل اول یک نگاه به من کرد و بعد از چند لحظه مکث،رو به لویی جواب داد:
‎نه!من راضیم!پس انجامش میدیم!!!!!!!
‎هری با حرص گفت:
‎خب دیگه...!آقای هوران که مشکلی ندارد، پس تانیا ،خانوم جای اعتراض نمی مونه!!!
‎من هنوز با تعجب به نایل خیره شوده بودم!این بابا اصلا خوشش میاد من و بزنه تو دیوار!اصلا یکی فازو این و با رسم شکل به من توضیح بده!!!!
...
‎وقتی اون پیراهن یاسی رنگ و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم همشون با تعجب بهم خیره شه بودند!
‎لویی کمی نزدیک تر شد و با ذوق گفت:
‎واییی تانیا!فک کنم یه نمه از النور هم خوشگل تر شده باشی!
‎لیام هم ادامه داد:
‎اگه لوییی یه حرف راست زده باشه همینه!
‎با لبخند گفتم:
‎هی پسرا!منظورتون چیه؟؟؟
‎بعد از این حرف من ناگهان هری از پشت سرم جلوم سبز شد و من هم از ترس پریدم توی بغلش!!!!
‎من خیلی سرخ شده بودم،اما هری بی تفاوت،به چشمام خیره شده بود، گفت:
‎منظورشون اینکه خیلی ناز شدی!یعنی...ناز بودی، اما خوشمل تر شدی!!!!!!
‎من عرق کرده بودم،با بهت به هری خیره شه بودم و اونم بدون هیچ حرکتی،با لبخند و چشمای مهربونش به چشمام زل زده بود،اما ناگهان، نایل جلو اومد ، دست من و گرفت و از بغل هری بیرون کشید و با حرص رو به من گفت:
‎خیلی متاسفم که وارد جمع دو نفرتون شدم اما ما دیگه باید بریم آماده بشیم چون اگه دیر بجمبیم واسه نمایش دیر میشه!
‎بعد رو به هری ادامه داد:
‎متاسفم هری،بعدا میتونید به کارهاتون برسید!!
‎بعد دست من و کشید و باهم وارد بالکن شدیم...
...
‎هردومون بدون کلمه ای حرف،به منظره شهر خیره شده بودیم که ناگهان نایل به چشمام زل زد و گفت:
‎تانیا،تو به هری علاقه داری؟؟؟
‎ابتدا لبخندی زدم و گفتم:
‎نمیدونم،شاید هنوز نه
‎نایل بلافاصله گفت:
‎یعنی ممکنه در آینده داشته باشی؟؟
‎لبخنده شیطنت آمیزم پر رنگ تر شد و جواب دادم:
‎کی از آینده خودش خبر داره؟
‎نایل نگاهش و ازم گرفت و باز به منظره شهر خیره شد و دستاشو توی جیباش کرد و گفت:
‎بازم هنوز جای شکرش باقیه!
‎-نایل میدونستی خیلی حسودی؟؟؟
‎نایل به طرفم برگشت و گفت:
‎آره،من در مواردی خاص،زیادی حسود میشم ولی شرط میبندم که تو خلی حسود تر باشی!
‎و بعد با عصبانیت از بالکن بیرون رفت...!
.
.
.
‎دیگه نمایش و شروع کرده بودیم،زین و لویی و لیام هم روی صندلی ها نشسته بودند و میخواستند نکته برداری کنند و حتی یک لحظه رو هم از دست ندن!
‎اما نایل بهم نزدیک شد و دستم رو گرفت اما هنوز یک کلمه حرف نزده بودیم که صدای زنگ در و شنیدیم!
‎لیام مثل همیشه پرید و دره خونه رو باز کرد،هیچگدوممون باورمون نمیشد!ببینم این دخترا چرا هر دفعه بی خبر به خونه پسرا میان؟؟؟
‎کندل و ملیسا با حالتی خاص،همزمان گفتند:
‎سلام پسرااااا!!!
‎لویی با نگرانی رو به پری گفت:
‎ببینم،النور هم هست؟؟؟؟
‎سوفیا جواب داد:
‎نخیر،ما اومدیم اینجا تا واسه تولدش نقشه بکشیم،اون اصلا از این موضوع خبر نداره!
‎ناگاهن،نایل نگاه شیطنت آمیزی به من انداخت و بعد به طرف ملیسا رفت و اون و بغل کرد و گفت:
‎هی چقدر این جلیقه قرمز بهت میاد!یعنی،خوشمل بودی،خوشگل تر شدی!
‎نایل این حرف رو زد و بعد،با حرص به من خیره شد!
‎از حرس دندون هام بهم فشار دادم و بعد به طرف اتاقم حرکت کردم اما قلش رو بهنایل گفتم:
‎بابا اوکی،من حسود ترم!حالا تو رو خدا بس کن!
‎شاخ ها رز قرمز و آبی رو هرکدوم،توی لیون های آب جداگانه،روی میزم گذاشتم،هر دوشون فوق العاده خوش بو بودن!
‎اومد از اتاق خارج بشم که ناگهان زین جلوم سبز شد!از ترس ،جیغ خفیفی زدم!
‎-هی تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
‎زین با خونسردی گفت:
‎اجازه ندارم به اتاق خودمم هم بیام؟
‎-چرا این اجازه رو داری ولی اجازه نداری که به من این اجازه رو ندی که شب ها روی تختم بخوابم!
‎-این و دیگه...دلم میخواد!
‎اومدم از کنارش رد شم و در حین،آروم زیر لبم گفتم:
‎حقا که خدای شرارتی!
‎زین گفت:
‎فهمیدم چی گفتی،خودت خدای شرارتی!
‎برگشتم طرفش و با حرص گفتم:
‎من نمیتونم خدای شرارت باشم!این صفت اختصاصیه توهه!
‎-به هر حال،خودت خدا شرارتی!
‎با تعجب گفتم:
‎وااا!گیر عجب آدم خری افتادیما!
‎زین با خونسردی گفت:
‎خودت گیر عجب آدم خری افتادی!
‎چند دقیقه متفکرانه بهش خیره شدم،به این فکر میکردم این با این ضریب هوشیه بالاش،چطوری تونسته دووم بیاره؟
‎دوباره اومدم از کنارش رد بشم که باز هم دستم رو گرفت و گفت:
‎تانیا!میدونم اینجا چیز هایی هست که عذابت میده!پس ازشون دور شو!خیلی بهشون نزدیک نشو!یعنی..بهشون این فرصت و
نده که حالت و بگیرن!
خوب منظورش رو میفهمیدم،حتی زین هم از رابطه خوب بین من و کندل و ملیسا با خبر بود!
لبخندی زدم و گفتم:
مرسی که نگرانمی!
اون لحظه فرصت خیلی خوبی برای مخ زنی زین بود اما متاسفانه ،اون لحظه اعصابم خیلی خورد بود!
.
.
.
تصمیم گرفته بودم که به حرف زین عمل کنم!
پس از اتاق بیرون اومدم به طرف در خروجی رفتم،هری با تعجب گفت:
هی تانیا!کجا میری؟
به طرفش برگشتم و گفتم:
میرم هوا خوری!
بعد از این حرف من،هری که از حالم و اینکه میخواستم از دست ملیسا و کندل فرار کنم با خبر شده بود،به طرفم اومد دستم  وگرفت و گفت:
پس منم همراهت میام!
لویی گفت:
هییی!پس نمایش من چی میشه؟؟؟؟
بعد از این حرف لویی،سوفیا با کنجکاوی پرسید:
قضیه این نمایش چیه؟؟؟
لیام جواب داد:
قراره که لویی،شب تولد النور همه چی رو اعتراف کنه و ما هم قرعه کشی کردیم و الان تانیا و نایل باید واسه لویی نمایش آموزشی بزارند!
ملیسا رو به من گفت:
اخیـ بمیرم واسه نایل از بچگیش بد شانس بوده!
کندل هم گفت:
هری،تون با این دختره میخوای بری بیرون؟؟
-بله،مشکلیه؟؟؟
کمی فکر کردم و رو به ملیسا گفتم:
تو میتونی بجای من نمایش بدی!
پسرا همزمان گفتند:
بله؟؟؟؟؟؟
-خب،ملیسا که رابطش با نایل خیلی بهتره،اینجوری نمایش خیلی بهتر میشه!منم به هوا خوریم میرسم!
ملیسا ادامه داد:
کلا از هر نظر فکر کنی نمایش با من تا نمایشی که با تو باشه،خیلی بهتره!
چیزی نگفتم و تنها دست در دست هری،اومدم از خونه خارج بشم که یکی دست راستم و از عقب گرفت:
تانیا!قبلا هم بهت گفتم،بازم میگم!قرعه به نام من و تو در اومده، پس من،فقط با تو این نمایش رو میدم!الانم بهتره اول نمایشت و بدی و بعد،هر کجا که خواستی،با هرکی که خواستی بری!
پایان پارت چهل و ششم

sorryWhere stories live. Discover now