پارت چهاردهم.

529 46 6
                                    


.با تعجب به زین نگاه میکردم که اول بار گفته بود که شام نمیخواد ولی حالا داشت با لذت غذا میخورد!هنوز یک بشقاب دیگه و یک صندلی خالی روی میزبود مال هری بود اما چون زین سهم من رو برداشته بود و هری هم مثل زین گفته بود که شام نمیخوره صندلی رو کشیدم عقب تا بشینم روش اما...
شترق!!
بلی.این صدای افتادن من روی زمین بود چون اقا هری صندلی رو از زیر پام عقب کشیده بودن!هری رو به من کرده بود و میگفت:
تانیا این صندلی منه!!وکسی حق نداره روش بشینه تازه این ظرف غذا هم ماله منه خودمم میخورمش!
آخه بیشوهر تو که گفتی شام نمیخوری!!!!
با حرص هر چه تمام به سختی از جام بلند شدم و ظرف سالاد و ورداشتم وخیلی خوشمل همش و ریختم روی صندلیه عزیز هری!
-اواااااا ببخشید هری!
هری، کارت میزدی خونش در نمیومد!
از اون جاییکه نه صندلی واسه نشستن روش و نه غذایی واسه خوردن داشتم دست به یک اقدام شرورانه زدم!تصمیم گرفتم تا زین داره شام میخوره این دفعه من زود تر برم توی اتاق و درش رو روی زین قفل کنم. والا!یک شبم اون روی کاناپه بخوابه خو!
.
.
.
باحرص یک لگد محکم به در که از قبل آقا زین،خدای زورگویی و شررات،قفل کرده بود زدم!اینقدر محکم زدم که پام شکست!
-اینقدر زور نزن تانیا در و قفل کردم!
-نه باباااا!
همونطور که گوشه لبم و از حرص گاز میگرفتم اومدم به سمت بالکن برم که گرمای دست های یکی رو توی دستام حس کردم!دیگه لازم نبود برگردم و ببینم کیه، چون خودم فهمیده بودم این گرما، فقط گرمای دست های مهربونه نایله!
-تانیا!از امشب بیا توی اتاق من بخواب!
-اما تو که تخت اضافه...
-من روی زمین میخوابم تو هم روی تخت من بخواب!
وای خدا نایل تو مهشری!عجقم!هی صبر کنین!چرا من به سرکار آقای نایل گفتم عجقم؟؟؟
.
.
.
حدودا یک هفته ای بود که شبا پیش نایل بودم!توی این مدت خیلی بهم نزدیک شدیم!من هرروز و هرشب منتظر بودم نایل بهم درخواست بده!!!!!!!نمیدونم چرا،ولی احساس میکردم این عشق رو قبلا تجربه کردم!
یک روز که از خواب بیدار شدم چشم های آشنای نایل و دیدم که بهم خیره شده بودند!یک خمیازه گنده کشیدم و بالبخند کنارش ایستادم نایل گفت:
تانیا،آخه چرا چشم هات اینقدر واسم آشنان؟؟؟
یعنی واقعا اونم همین حس رو داره؟؟؟
نایل دست چپم رو گرفت و آروم آستینم رو داشت بالا میکشید!نمیدونم چرا ولی مطمئنا میخواست یک چیز رو ببینه!هنوز کاملا آستینم و بالا نکشیده بود که لویی از اتاقشون جیغ که نه،نعره زد:
وای خدا!!!!!النور اس داده داره با کندل،سوفیا،ملیسا و پری میان اینجا!!!!!!!!!!
پایان پارت چهاردهم

sorryWhere stories live. Discover now