Sorry💘:
#پارت_چهارم:
تقریبا مدیر برنامه رو به من کرد و با جدیت تمام گفت:
فردا صبح ساعت نه به این آدرسی که نوشتم برو،اینم کلید ساختمون!فقط حواست باشه که درمورد خودت چیزی نگی تا ما خودمون راست وریستش کنیم.
پس قراره درمورد من بهشون دروغ بگن!!😢 آره دیگه مگه یک دختر پیشخدمت میتونه دل یک ستاره هالیوودی رو ببره؟؟؟😞😞 هر لحظه که میگذشت از کاری که باید میکردم متنفر تر میشدم اما مجبور بودم!!من چاره ی دیگه ای ندارم!
در افکار خودم بودم که ناگهان پیرزن جیغ جیغو یک پیراهن سفید گل گلی دخترونه رو بهم داد و گفت:
وقتی میای این و بپوش.
پیراهن واقعا نازی بود،سفید بود و پر از گل های یاسی بود و بیشتر شبیه پیراهن هایی بود که دخترای جزایر هاوایی میپوشند!ولی با این حال گفتم:
چرا باید این رو بپوشم؟؟
-چون ما میگیم!
و اینگونه بود که لال شدم!
😊
.
.
.
ساعت هشت و نیم صبح بود و من نیم ساعت زودتر روبروی ساختمونی بودم که قرار بود باشم،بودم!سرم رو تا جایی که میتونستم بالا کشیدم تا بتونم آخرین طبقه ساختمان رو ببینم!ساختمان واقعا شیکی بود حتی شیک تر از ساختمانی که سلنا توش بود!
😳
رو بروی در واحد36 ایستاده بودم توی یک دستم یه چمدون بود و توی دست دیگم یه پاکت پر از خوراکی،پیراهنی هم که گفته بودند رو پوشیده بودم و موهامم باز روی شوناهم ریخته بودم توی این فکر بودم که خاک تو سره من که حتی اعضای گروه رو هم نمی شناسم!
بالاخره در واحد رو باز کردم و وارد شدم واقعا خونه قشنگی بود اما خیلی نامرتب بود!پس پیشخدمتشون چیکار میکرد؟
خونه ساکت ساکت بود،اولش فکر کردم هیچ کس خونه نیست اما صدای خر و پف میومد!پس خوابن!ناگهان یه پسر 19،20ساله از دستشویی بیرون اومد موهاش فرفری بود و خیلی ژولیده پولیده بود،چشم های سبز رنگی داشت و قدشم نسبتا بلند بود .پسره خوش قیافه بود 😍 ولی واقعا خیلی شلخته بود!😒 نه...اون یکی از پسرهای واندی نیست...!تصوری که من از واندی داشتم پسرهایی بودند که تو خونه ام اتو کشیده و مرتب بودند!پس محاله این یکی از اونا باشه!شاید،شاید اون مستخدمه!آره!!!اون مستخدمه!
😏😌
مستخدمه با چشم های پف کردش با تعجب به من خیره شده بود که من با بی اعتنایی در حالی که سعی میکردم ادای سلنا،یه دختره متشخص و پولدار رو دربیارم پلاستیک خوراکی ها به طرفش گرفتم و گفتم:
بیا اینا رو بزار تو آشپزخونه،واقعا که پیشخدمت تنبلی هستی!ببینم،نگاهی به سر و وضع خونه انداختی؟
پسره ناگهان زد زیره خنده انگار که جوک شنیده بود!با تعجب بهش خیره شده بودم و گفتم:
چیزه خنده داری گفتم؟
اونم در حالی که سعی میکرد خودش و کنترل کنه گفت:
نه،نه!
و پاکت خوراکی ها رو از دستم گرفت و به سمت آشپزخونه رفت.با تاسف بهش خیره شده بودم :
هـِیــــــ دلم واسه واندایرکشن میسوزه که همچین پیشخدمتی داره!
😒
دوباره پسره زد زیره خنده!شیطون میگه بزنم فکش و داغون کنم!آخه شما بگید حرفم خنده داره؟؟
😡😁
عکس تمام شخصیتادو براتون گذوشتم=)
پایان پارت چهارم❤
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles