قسمت شصت و ششم.

426 34 2
                                    

دستم و توی موهام تکون دادم،این سوالات توی ذهنم رژه میرفت:
نایل توی چهارده سالگی من چه نقشی داشته؟؟اون با من چه نسبتی داره؟؟من فقط از خاطراتم فقط یک نفر و یادم مونده اون هم تنها عشقم بود که..
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ناگهان صدای قشنگ گیتار من و بخودم اورد ،به دنبال صدا از اتاق خارج شدم.
با تعجب به نایل که توی بالکن نشسته بود و گیتار میزد خیره شدم.
تمام مدت پشت دیوار ایستادم و به صدای گیتار زدنش گوش دادم،واقعا بهم آرامش میداد!انگار تمام غم هام ازم دور میشدن و فقط من میموندم و رویاهام...
.
.
.
لویی با تعجب پرسید:
تانیا اون ظرف دیگه چیه؟؟
-راستش،زین دیشب یکم حالش خراب بود!اینا رو واسه اون درست کردم!
بعد از این حرفم،هری با عصبانیت بهم نگاهی انداخت و بعد قاشقش و محکم توی بشقاب رها کرد و از روی صندلیش بلند شد و رفت؛زین هم رو کرد بهم:
مرسی تانیا،ولی اصلاااا اشتها ندارم!
با اخم به زین خیره شدم آخه آدم کم بود من باید به این خدای شررات محبت میکردم؟؟؟؟
نایل نگاهی به کاسه سوپ انداخت و اون و به طرف خودش کشید:
میشه من اینا رو بخورم؟؟؟
با ذوق بهش نگاه کردم:
چی؟؟؟؟آره😀
.
.
.
خیلی عجیب بود!!حالا که من و زین میخواستیم بریم،هیچکس این دور و برا نبود که از خداحافظی کنیم!!!
زین گفت:
عاشق دماغ گندم بریم؟؟؟
با اخم بهش خیره شدم و بعد از چند لحظه گفتم:
اما ...خداحافظی...
زین دستگیره در و گرفت و اومد در و باز کنه که ناگهان لیام از پشت داد زد:
صبر کنییید!!!ماهم میاییم!!!!
من و زین با تعجب به طرفشون چرخیدیم:
بلهههههههه؟؟؟؟؟؟؟
با تعجب به لویی،لیام،نایل و هری که چمدون به دست روبرومون ایستاده بودن نگاه میکردم:
آخه...شماهاهم میخواین...؟؟
هری بهم نزدیک شد:
ماهم دنبالت میاییم به همون دلیلی که دنبال زین میری!!!!
.
.
.
زین به خواهرش اشاره کرد:
تانیا،اینا خواهرام هستند.ولیحا صفا و دنیا
-سلام دخترا😊
دنیا با لحن خاصی گفت:
شما؟؟
زین قبل از اینکه بزاره چیزی بگم گفت:
عاشقه دماغ گندم،تانیا!
ترشیا خانوم در جواب زین گفت:
هیییی!بنظرم تانیا خیلی از پری بهتره!
زین به طرف اتاقش رفت و گفت:
هیچکس مثل پری نمیشه!!
با حرص بهش خیره شدم،این دیگه داشت بیشتر از حد وز وز میکرد!
.
.
.
زین از روی تختش بلند شد و با تعجب گفت:
تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
بی توجه به زین،به در و دیوار اتاقش نگاه میکردم.روی در و دیوار اتاق و میزش پر بود از عکس های پری!!!فکر میکنم زین با اومدن به خونش،با این وضع اتاقش حالش بد تر بشه!!!!
رو بهش گفتم:
مادرجونت گفتن امشب باید توی اتاق تو بخوابم!
زین مخکم زد توی پیشونیش:
اینجاهم از دست این دماغ گنده راحت نمیشم😐
با عصبانیت داد زدم:
اگه یک بار دیگهه به من بگی دماغ گندهههه...
زین درحالیکه روی تختش دراز کشیده بود گفت:
چیکار میکنی؟؟میزنی تو گوشم یا پارتم میکنی تو استخر؟؟؟
ناگهان به خودمم اومدم و یادم اومد که من عاشق زین هستم پس این رفتار ازم بعیده!!!صدام و نازک کردم:
هه...چیزه تو عشقمی!!دلم نمیاد باهات اینکارا رو بکنم!!😁😐
پایان پارت شصت و ششم

sorryWhere stories live. Discover now