قسمت پنجاه و سوم.

462 42 0
                                    

کیفم به زمین کشیده میشد،به سختی قدم بر میداشتم.چرا ناراحت بودم؟من که امشب چیزی رو از دست نداده بودم!!!
نایل،وقتی به این فکر میکردم که فقط یک قدم امشب تا باهاش رقصیدن فاصله داشتم بغضم می گرفت!اما حقیقت همین بود،چون سرنوشتمون از هم جدا بود!
...توی خیابونه ساکت،تاریک و خلوت قدم بر میداشتم تا اینکه بعد از یک مدت احساس کردم که یکی داره تعقیبم میکنه!!!
تانیا شجاع باش!آب دهنم و قورت دادم و سرعت قدم هام و بیشتر کردم ولی اون مرد هنوز پشت سرم بود!
به سرعت به طرف یکی از کوچه ها چرخیدم و شروع به دویدن کردم...اما،از شانس بدم کوچه بن بست بود!
به دیوار ته کوچه تکیه زده بودم و نفس نفس میزدم و اون مردم در حالیکه تلو تلو میخورد و یک شیشه مشروب توی دستش بود بهم نزدیک تر میشد!
نگاهی به لباسام انداختام،خدا لعنتت کنه النور با این لباس هایی که بهم دادی،ببین توی چه دردسری من و انداختی!
دیگه فاصلش باهام میلیمتری شده بود،تقلا کردم تا از دستش فرار کنم اما اون محکم تر دست هام و گرفت،داد زدم:
از من دور شو عوضی!!!!!
-چته؟؟؟هنوز کلی باهم کار داریم!
قلبم داشت از  حلقم بیرون میومد و تمام بدنم یخ زده بود،برای بار آخر داد زدم:
تو رو خدا ولم کن!!!!
-خفه...شو!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم،انگار دیگه تسلیم شده بودم چون راه فراری نداشتم!
اما ناگهان یک نفر از توی تاریکی اومد و یقه اون مرد و گرفت، دستش و مشت کرد و با تمام قدرتش به دهن اون مزاحم زد!
هنوز اون مرد از شدت ضربه ای که خورده بود به زمین نیفتاده بود که از اون طرف،یک مرد دیگه،دوباره یقش و گرفت یک مشت محکم تر نثارش کرد!!!!
...مزاحم که دیگه از بس زده بودنش نای ایستادن نداشت! با وحشت یک نگاه به نایل و هری کرد و دمش رو روی کولش گذاشت و فرار کرد!
من هنوز به دیوار تکیه زده بودم،قلبم تند میزد خیلی ترسیده بودم!
نایل به طرفم اومد هیچ وقت اینقدر بهم ریخته ندیده بودمش!صورتش قرمز شده بود و عرق کرده بود،اون بدون توجه به هری رو بهم گفت:
چرا...تنها بودی؟؟؟نمی گفتی ممکنه اتفاقی بیوفته؟؟
آروم گفتم:
مصلا با کی میتونستم باشم؟؟؟
نایل داد زد:
با مـــــــــــــــــــــن...!
بعد دستم و گرفت و گفت:
بریم!
هنوز یک قدم برنداشته بودیم که هری از عقب دستم و گرفت و من وبه سمت خودش کشید و رو به نایل گفت:
تو بهتره با همون ملیسایی که قراره تا چند روزه دیگه رابطتون توی رسانه ها اعلام بشه باشی و نزاری اون تنها باشه!منم تانیا رو همراهی میکنم!
بعد دستم و محکم تر فشرد و از نایل دور شدیم...
سرم رو به عقب برگردونده بودم به نایل که هرلحظه از هم دور میشدیم نگاه میکردم،چقدر توی این لحظه به آغوش گرمش احتیاج داشتم،اما انگار توی اون لحظات از ترس لال شده بودم!
.
.
.
هری دستم و گرفته بود و جلوتر از من ،تند تند قدم برمیداشت.
بلاخره بغضم ترکید،از بدون شک اون شب با اتفااتش یکی از بدترین شبای عمرم شده بود!!!همونجا سره جام ایستادم و زدم زیر گریه!!!
هری به طرفم برگشت:
تانیا گریه نکن...
بدون توجه به اون گریه میکردم،هری نزدیک تر شد:
تانیا بس کن دیگه!
هیچ توجهی به هری نمیکردم و هر لحظه شدیدتر اشک میریختم...
تا اینکه بلاخره هری اونقدر بهم نزدیک شد که نفساش به صورتم میخورد،من هنوز داشتم گریه میکردم،هری خم شد و گونم و بوسید!
گریم قطع شد،با اخم گفتم:
چی کار میکنی؟؟؟
هری جوابی نداد...دوباره گریم شدت گرفت و هری هم دوباره گونم و بوسید!!!
داد زدم:
چیکار میکنی اَخمَخ؟؟
-اگه گریه کنی بازم بوست میکنم!!!
-به درک!!!
-تانیا،اگه بازم ادامه بدی کاری میکنم که تا آخر عمرت دیگه یه قطره هم اشک نریزیا!!!
با این حرف هری دیگه خفه شدم!!!!!!چون خب میدونستم اگه ادامه بدم چه قلطی میکنه!
.
.
.
با اخم به بستنی های توی دست هری نگاه کردم:
من بستنی کاکائویی دوست نداااااااااارم!
-یعنی چی؟؟ولی من عاشق این بستنیام!در ضمن،من اینا رو گرفتم تا تو رو از ناراحتی در بیارم!
با اخم گفتم:
ولی من از اینا نمیخورم و در ضمــــــن من بچه دو ساله نیستم که واسه خوشحال شدنم بستنی بخری!!!
-نمیدونم،ولی اخلاقت که با دوساله ها تفاوت چندانی نداره!
نگاهی شیطنت آمیز به بستنی ها انداختم،و بعد  بستنی ها رو از دست هری گرفتم:
هری مطمئنی اینا رو فقط واسه اینکه من خوشحال بشم خریدی؟؟
-اوهوم
بعد از این حرف هری بدون درنگ،بستنی ها رو به صورتش کوبوندم!!!!
واقعا منظره ی زیبایی داشت!صورت هری پر از بستنی شده بود!
هری هنگ کرده بود و منم دیگه قه قه میخندیدم!!!
هری بستنی های روی دهنش و پاک کرد تا بتونه حرف بزنه:
خیلی دیوونه ای،شلغم!
-خوب خوده نخودت گفته بودی اینا رو خریدی تا من و خوشحال کنی...!
-راست میگیا،انگار خوده نخودم همچین زری رو زده بودم!
لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم:
هری میدونی...
-چی رو؟؟
-وقتی حالم بده با توکه باشم باعث میشی بهتر بشم!!!
هری با طعنه گفت:
بله،بله،یعنی از این به بعد هروقت حالت بده من بایدبا یک عدد بستنی بیام در خدمتت و تو هم کارت و بکنی تا حالت خوب بشه دیگه؟؟؟
-نخود منظورم این نبود!
.
.
.
دیگه به در ورودی هتل رسیده بودیم.اومدیم که وارد هتل بشیم که ناگهان چشممون به نایل خورد، نایل که مارو دید با عجله به طرفمون اومد و بدون درنگ گفت:
هی شما ها تا حالا کجا بودین؟؟؟؟؟
من و هری فقط با تعجب بهش خیره شده بودیم،نایل ادامه داد:
نباید به هتل میومدین!
با تعجب گفتم:
یعنی چی؟؟
-همین که گفتم،نباید اینجا باشید!اینجوری خیلی بد میشه!!!
و دست من وهری رو گرفت و ادامه داد:
حالاهم بهتره تا کسی شما رو ندیده از هتل بیرون بریم!
اما ناگهان صدایی از پشت سر ،نگهمون داشت:
هی صبر کنید ببینم!
ملیسا بود:
که اینجایید شما دو تا!
ملیسا داد زد:
آقای پیتر ،خانوم جنر،پیداشون کردم!!!هری و تانیا اینجان!
نایل با نگرانی گفت:
توی بد دردسری افتادید!
پایان پارت پنجاه و سوم

sorryWhere stories live. Discover now