-خیلی خوب تانیا،من روی زمین میخوابم تو هم روی تخت،شب بخیر!
زین این ها رو زد و بعد چراغ خواب و خاموش کرد.
سرم و روی بالش گذاشتم،به سقف اتاق خیره شده بودم و به این فکر میکردم که از وقتی پری با زین بهم زده،زین یک آدم دیگه شده!حتی ایندفعه واسه روی تخت خوابیدن هم اصرار نکرد!
کم کم داشتم خواب میرفتم که ناگهان صدای گیتار به گوشم رسید!!درست همون صدایی بود که دیشب شنیده بودم!!
طوری که زین از خواب بیدار نشه؛از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
پشت دیوار ایستاده بودم و به صدای گیتار زدنش گوش میدادم.توی چشمام اشک جمع شده بود.
نفهمیدم چی شد که ناگهان نایل از اتاقش بیرون اومد و من و پشت دیوار دید:
تانیا،تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
به چشمای آبی رنگش خیره شدم:
نایل من خیلی خستم،خیلی!دیگه واقعا خسته شدم!!
نایل با مهربونی بهم نگاه کرد:
من همینطور..
...سرم و روی پاهاش گذاشتم،بدون شک اون لحظات بهترین لحظات عمرم بود!دلم میخواست هر لحظه به اندازه ی یک عمر طول بکشه،تا من تا ابد پیش نایل باشم!وقتی صدای تپش قلب تند نایل و شنیدم خندم گرفته بود!انگار اون هم احساس من داشت!
.
.
.
با صدای ولیحا از خواب پریدم:
هییییی ببینم تو مگه عاشق داداشم نبودی؟؟؟پس الان سرت روی پاهای نایل چیکار میکنه؟؟؟
سرم و از روی پاهای نایل برداشتم،به سختی چشمام و باز کردم و به دور و برم نگاه کردم؛اوه اوه!!همه هم دورمون جمع شده بودند!!!
دنیا توی آشپزخونه بود و همونطور که داشت آشپزی میکرد با عصبانیت به من خیره شده بود!حاضرم شرط ببندم این دختره یک خسی به نایل داره!!!!
در حواب پوزخند زین لبخند ساختگی زدم:
چیزه...واقعا باورم نمیشه!!!فکر کنم اون نوشیدنی ها مشکلی داشتن!!من تمام مدت فکر میکردم پیش زینم!!!
نایا با تعجب به طرفم چرخید کمی فکر کرد و گفت:
چه جااالب!منم فکر میکردم پیش دنیام!!!
بعد از ابن حرف نایل دنیا داد زد:
اییی دستمممم!فکر کنم دستم و بریدم!!!
نایل به طرف دنیا دوید:
حالتون خوبه دنیا خانوم؟؟؟
زین با اخم گفت:
بفرما،شب پیش عاشق ما بود حالا هم که داره قربون صدقه خواهرم میره😐😐😐
باورم نمیشد که اینقدر زور شده باشم،نایل درست عمون کاری رو کرده بود که من انجام داده بودم اما توی اون لحظه واقعا از دستش کفری شده بودم!!!
.
.
.
نایل صبر کن!!!
نایل به طرفم برگشت:
؟؟؟
-نمیدونستم تا این حد خاطر خواهه دنیا شده باشی!!!
نایل فقط پوزخندی زد و چی ی نگفت.ایتقدر از دستش عصبانی بودم که زیر لبم یک فوش مثبت هیجده بهش دادم و اومدم صحنه رو ترک کنم که داد زد:
تانیا صبر کن!
به طرفش چرخیدم:
چیه؟؟
-حالا من و درک کردی؟؟
-چی؟؟
-تو فقط چند دقیقه جای من بودی،دیدی من چه زجر هایی رو باید تحمل کنم؟
بعد بهم نزدیک شد و توی چشم هام زل زد،محکم با ناخونش به سرم زد:
واقعا نمیشه فهمید این تو چی میگذره!!حرفات یک چیزی رو میگه اما رفتارت چیزی دیگه رو نشون میده!
سعی کردم بحث و عوض کنم،دستم و روی سرم گذاشتم:
اییی سرم!!نمیدونستم دست بزنم داری!!خب..دیگه چی بلدی آقای هوران؟؟
نایل دستاش و توی جیبش کرد،نگاه تلخی بهم کرد:
باشه،بازم از جواب دادن طفره برو،ولی این همیشگی نیست!
پایان پارت شصت و هفتم💖💕
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles