جلوی آینه ایستادم و به تصویرم نگاه کردم اون پیراهن مشکی پولکی تنگ و کوتاه که یقه اش باز بود، یکم و توی تنم عجیب غریب و متفاوت بود من تاحالا هیچوقت این مدلی لباس نپوشیدم اما بازم خیلی بهم میومد و چیزی که توجهم و جلب کرده بود اون گردنبند صدفی بود که توی بسته کنار این پیراهن گذاشته شده بود،من واقعا عاشقش شده بودم و وقتی به گردنم انداختمش زیباییش هزار برابر بیشتر شد
موهام و بالای سرم بستم و از اونجایی که آرایش کردن و بلد نبودم بیخیالش شدم
داشتم از اون ساختمون خارج میشدم که ناگهان در واحد خانوم الیزابت باز شد و اون پیرزن با یک آبپاش مشغول آب دادن به گلدون های کنار در خونش شد
یکدفعه چشمش به من افتاد :
اوه،سلام
-سلام
با یک لبخند پهن جوابش و دادم
آبپاش قرمز توی دستش و کنار دیوار گذاشت و یکم بهم نزدیک تر شد:
من هنوز واقعا بابت اون روز که خونم و تمیز کردی ازت مچکرم
-اوه اون ماله خیلی وقت پیشه
یادآوری خاطرات اون روزم با نایل باعث شد دردی رو توی سینم احساس کنم
-ببینم حالا میخوای کجا بری؟
خانوم الیزابت درحالیکه به پیراهنم نگاه میکرد پرسید
-خب..میخوام به یه پارتی برم
-پارتی؟
اون تقریبا داد زد
با تعجب بهش نگاه کردم:
عجیبه؟
به صورتم نگاه کرد:
تو حتی یک ذره هم آرایش نکردی؛این خجالت آوره
شونه هام و بالا دادم و با خجالت گفتم:
راستش،من..بلد نیستم آرایش کنم
-چی؟
اون دوباره داد زد،فکر کنم این عادتشه که هروقت تعجب کرد جیغ بکشه
-بنظرت،خیلی بده که اینجوری به اون پارتی برم؟
با اضطراب پرسیدم
ناگهان لبخندی روی لباش ظاهر شد:
هی!میتونی بیای تو تا من آرایشت کنم
اون به خونش اشاره کرد،از ناچاری قبول کردم،این عجیبه که یک پیرزن هشتاد ساله میخواد آرایشم کنه و حتما عجیب تر از اون باید این باشه که من آرایش کردن بلد نیستم!
.
خم شد و به صورتم نگاه کرد:
تو مهشر شدی تانیا!
آینه ی دستیش و به طرفم گرفت و من توش نگاه کردم،اوه خدای بزرگ!این دختره توی آینه منم؟؟
آرایشم خیلی تند و شدید بود و یجورایی به سبک آرایش بازیگرای قدیمی سینما بود خب از خانوم الیزابت هشتاد ساله باید همین انتظار و داشت
من واقعا تغییر کرده بودم و توی اون پیراهن متفاوت تنگ و حالا این آرایش عجیب،یک آدم دیگه شده بودم ولی یجورایی این سبک و مدل جدیدم و دوست داشتم
با لبخند پهنم رو به خانوم الیزابت کردم:
مرسییییی
عینه خودش جیغ کشیدم و پریدم توی بغلش
.
وارد محوطه باغ سالن مهمونی شدم،هوا یکم سرد بود و لباس کمی که پوشیده بودم باعث میشد سرما تا اعماق وجودم نفوذ پیدا کنه
با دیدن در شیشه ای سالن مهمونی و آدمایی که پشت اون در بودن دوباره ذهنم پر از سوال شد،کی من و به این مهمونی دعوت کرده؟سوفیا،النور و پری؛یعنی اونا به مهمونی اومدن؟؟؟
دور و بر سالن پر از خبرنگار و عکاس بود اما حداقل من کسی نبودم که اونا بخوان بهش بچسبن و سوال پیچش کنن
.
مهمونی تقریبا شلوغ بود،یک گروه موسیقی روی استیج کوچیک درحال اجرا بودن و چند نفر روی آهنگشون میرقصیدن،اونجا پر از افراد مشهور و معروف بود که البته من هیچکدومشون و نمی شناختم:|
با نگرانی سرم و به اطراف چرخوندم تا شاید سوفیا یا النور و پیدا کنم،بلاخره چشمم به سوفیا که یک پیراهن بلند بادمجونی رو پوشیده بود افتاد اون همیشه مرتب و جذاب بنظر میرسه و حالا چی میبینم؟اون لیامه که کنار اون ایستاده؟؟
چند دفعه چشمام و باز و بسته کردم اما مثل اینکه درست میدیدم!از خوشحالی یک جیغ خفیف کشیدم و خانوم مسن کنارم بهم چشم غره رفت،مثل اینکه جیغم خیلیم خفیف نبوده!
سوفیا از لیام دور شد و به طرفم اومد،البته که اون هنوز من و ندیده و تنها برای برداشتن نوشیدنی که روی میز کنارم چیده شده به طرفم اومده
سوفیا دو تا نوشیدنی برداشت و اومد بره که دستش و گرفتم:
سوفیا
به طرفم چرخید و با تعجب بهم زل زد:
میشناسیم؟
لبخندم از بین رفت:
منم،تانیا
با این حرفم یکدفعه یک جیغ بلند کشید،انگار این عادت تنها مختص خانوم الیزابت نیست:
تانیااااااا!
من و توی بغلش گرفت و بعد با ذوق به چهرم زل زد:
تو عالی شدی
-تو همیشه عالی بودی
یکی از پشت سرم گفت:
سوفیا حالت خوبه؟چرا جیغ میکشی؟
به طرفش چرخیدم تا ببینم صدا از کیه که یکدفعه النور و روبروی خودم دیدم!لویی با فاصله کمی از اون ایستاده بود امشب بهتر از این نمیتونه بشه
النور با دیدنم اونم نعره زد:
تانیا؟؟؟؟
تکی بغلش پریدم:
دلم خیلی برات تنگ شده بود النور
با شیطونی بهم نگاه کرد:
برای اولین بار تو عمرم آرزو میکنم کاش من پسر بودم
با تعجب بهش نگاه کردیم:
چرا؟
یک چشمک زد:
تا حسابت و میرسیدم
با این حرفش سرخ شدم و بعد هر سه تامون شروع به خندیدن کردیم
داشتم میخندیدم که با دیدن چهره ی یک نفر لبخندم محو شد،تا حالا تا این حد جذاب ندیده بودمش،سوفیا با تعجب به کسی که بهش خیره شده بودم نگاه کرد:
اوه..زین تو اینجا چیکار میکنی؟
زین سرش و پایین انداخته بود،دو تا دستاش و توی جیب شلوارش کرده بود و هنوز متوجه من نشده بود:
این عجیبه که میخوام یکم نوشیدنی...
وقتی سرش و بالا اورد ،چشماش توی چشمام قلف شده و انگار یادش رفت که داشت حرف میزد
-تانیا!تو...
کمی فکر کردم،باید خودش باشه!آره،این زین بوده که من و به این مهمونی دعوت کرده تا حرص جیجی رو دربیاره
لبخندی زدم و دستش و توی دستم گرفتم:
خب،میخوای چیکار کنیم؟
-چی؟؟
با تعجب بهم زل زد من نمیدونستم چی بگم
یکدفعه جیجی به طرفمون اومد:
اوه،زین من یک ساعته منتظرت اینجا..
با دیدنم جملش و نصفه گذاشت:
تانیا؟تو اینجایی و..؟
آب دهنم و قورت دادم،من اشتباه میکردم این زین نبود که من و به اینجا دعوت کرد،دستم و از دستای زین خارج کردم:
سلام جیجی
و بلافاصله ازشون فاصله گرفتم
.
این پارتی از همین الان مزخرف شده بود و اینکه نمیدونستم کی من و به اینجا دعوت کرده و این پیراهنی که الان تنمه از طرف کیه اعصابم و به شدت خورد میکرد و ذهنم و مشغول کرده بود،چشمام و بین مهمونا چرخوندم تا حداقل یک آشنا رو پیدا کنم که بتونه متهم باشه
ناگهان چشمم به هری افتاد که روی صندلی پشت یک میز نشسته بود و یک گارسون کنارش بود و داشت براش شامپاین میریخت
به کنارش رفتم،اون هنوز متوجه حضورم نشده بود پس با صدای بلند گفتم:
سلام هری
هری سرش و بالا گرفت و با دیدن چهرم شامپاینای توی دهنش و تف کرد و بهم زل زد و بعد از چند ثانیه گفت:
فاک!تو عالی شدی تانیا
لبخندی زدم:
مرسی
اون گارسون به هری که میزو به گند کشیده بود چشم غره رفت و دوباره برای هری شامپاین ریخت و هری جام و نزدیک دهنش برد اما یکدفعه دوباره شامپاین های توی دهنش و تف کرد:
راستی،تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
با این حرفاش از جام پریدم،اگه اون کسی که دعوتم کرده هری هم نبوده پس دیگه کی میمونه؟نه اینکه انتظار داشتم هری اینکار و انجام بده اما دیگه کسی باقی نمیمونه،شاید..کسی باقی نمونده باشه
قبل از اینکه بفهمم کندل که یک پیراهن کوتاه سبز و پوشیده بود و موهاش و به طرز عالی پشت سرش جمع کرده بود به نزدیکیمون اومد،اون با دیدنم چشم غره رفت اما بعد کنار هری نشست و دستش و توی دستاش گرفت:
خب..فکر نمیکردم تو رو امشب اینجا ببینم
صورتش و بالا گرفت و به چشمام خیره شد:
با دعوت کی اومدی؟
لعنت بهش،ای کاش میدونستم جواب سوالش چیه
لبخند زورکی زدم:
نمیدونم
ناگهان سرم و که بالا گرفتم دیدم زین و جیجی هم به جمعمون اضافه شدن هری و زین جوری بهم زل زدن که انگار انتظار این جواب و ازم نداشتن
کندل پوزخندی زد:
یعنی میگی نمیدونی چه کسی تو رو به اینجا دعوت کرده؟این واقعا مزخرفه
من دیدم که هری دهنش و باز کرد تا یه چیزی رو بگه اما قبل از گفتنش دهنش و بست
کندل از روی صندلیش پا شد و به طرفم اومد:
تانیا من درکت میکنم که دوست داشتی به اینجا بیای،اما باید بهت بگم با دروغ گفتن نمیشه چیزی رو درست کرد
دستام و مشت کردم و داشتم تلاش خودم و میکردم تا چیزی نگم
زین یک قدم به طرفم برداشت اما بعد نفس عمیقی کشید انگار کاری از دستش بر نمیومد
کندل یک قدم دیگه هم بطرفم اومد:
باید بگم امشب بطور عجیبی زیبا شدی اما متاسفانه بازم باید بگم تو باید اینجا رو ترک کنی بدون دعوت نامه نمیتونی اینجا باشی
از بین دندونام جوابش و دادم:
خودمم میخواستم اینحا رو ترک کنم
بعد با خشم روم و برگردوندم تا هر چه سریع تر خودم و از این جهنم نجات بدم
وقتی در شیشه ای رو باز کردم تا از اونجا دور شم ناگهان به سینه ی یک نفر برخورد کردم و تقریبا توی بغلش بودم،وقتی سرم و بالا گرفتم چشمای آشنای نایل و جلوم دیدم
نایل دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بالا گرفت با تعجب بهم خیره شد،من تقریبا با دیدن اون چشم ها تمام خشمم و از دست داده بودم اما وقتی ملیسا رو پشت سر نایل دیدم دوباره خونم جوش اومد و خودم و تکون دادم تا از بین بازوهاش رها بشم اما نایل خیلی قوی تر از من بود
اون سرش و به صورتم نزدیک کرد تا حدی که نفساش به صورتم میخورد:
تو خیلی زیبا شدی.اما..اینجا چیکار میکنی؟
با این سوالش یک ذره امیدی که تهه قلبم بهش داشتم از بین رفت،این درسته نایل بعد از اینکه جلوی آقای پیتر ایستاد تا از عشقمون دفاع کنه من و فراموش کرد و این مزخرف بود که تصور میکردم ممکنه اون من و به اینجا دعوت کرده باشه
بلاخره تونستم خودم و از دستاش جدا کنم،چند عقب رفتم تا یکم از اثر اون چشمای جادوییش دور بشم،بعد رو بهش کردم:
من..من فقط راهم و گم کرده بودم و سر از اینجا در اوردم الانم میرم
این و با طعنه گفتم و اومدم اولین قدم و به سمت در شیشه ای ور دارم که ناگهان صدای یکی باعث شد سرجام وایسم:
تانیا صبر کن
قبل از اینکه برگردم و ببینم اون کیه صدای دخترای اطراف و میشنیدم که از زیباییش تعریف میکردن:
-اون فوق العادس
-چشماش و نگاه کنین
-چرا من تاحالا این فرشته رو این دور و بر ندیده بودم؟
روم و برگردوندم و از پاهاش شروع کردم،خب اون کفشای مردونه مشکی پوشیده که زیر نور چراغ برق میزنن و کت شلوارش سورمه ای ش دیوونه وار به بلوز سفید مردونش و کرابات روشنش میومد
وقتی چشمم به چهرش افتاد،قلبم افتاد و ناخوداگاه چند قدم به عقب برداشتم
هری زین و نایل،با چشماشون قدمای الیور و که به سمت برمیداشت دنبال کردن،الیور دقیقا روبروم ایستاد و دستم و توی دستش گرفت و لبخندی زد که اگه چند روز پیش بود همین کافی بود تا من بال دربیارم
-تو راهت و گم نکردی و درست اومدی،و..خوشحالم که دعوتم و به اینجا قبول کردی
بعد از این حرفش نفسم برید،اون اس ام اس و پیراهن از طرف الیور بود
دستم و توی دستش فشرد و به چشمام خیره شد:
من نمیتونم ازت بگذرم بیا همچی و مثل گذشته کنیم
-فاک
زین این و زیر لبش زمزمه کرد و همزمان با اون یک صدای شکستن فضا رو پر کرد،سرم و که برگردوندم هری و دیدم که به الیور زل زده بود ؛نگاهم و از اون به سمت تیکه های خورده شده جام شامپاین که روی زمین پخش شده بود حرکت دادم،و چهره ی نایل که از عصبانیت سرخ شده بود توجهم و جلب کرد
الیور نگاهش و از نایل گرفت و دوباره بهم زل زد ابروهاش و بالا داد و منتظر جوابم شد،به چشمای سبزش خیره شدم همون چشمایی که تا چند وقت پیش تمام زندیگیم بودن اما الان هیچ حسی بهشون نداشتم؛الیور تقصیری نداشت که یکدفعه دوست دخترش ترکش کنه اما اون پسر بلونده چشم آبی من و جادو کرده بود و من نمیتونستم با وجودش به کس دیگه ای فکر کنم
-الیور من ..متاسفم اما نمیتونم قبول کنم
ناگهان چشماش پر از خشم شد، نفس عمیقی کشید و مچ دستم و گرفت و با اون یکی دستش سینم و هل داد و من و به دیوار زد فاصله بینمون و از بین برد ، دوتا دستش و دو طرفم گذاشت،این اتفاقات در یک لحظه افتاد
-تو چت شده؟سارای من کجا رفته؟؟تو..دیگه حتی طرز نگاهات عوض شده؛دیگه از اون دختری که چیزی بجز اون برام ارزش نداشت و مطمئن بودم اونم همین حس و بهم داره خبری نیست!اون سارا کسی نبود که یکدفعه قید همچی و بزنه
داد میزد،صداش خشن اما سرشار از احساسات بود
-چرا باید من و رها کنی؟اون کیه که بخاطرش من و فراموش کردی؟؟اون..لعنتی حتی جرئت این و نداشت که امشب بهت دعوتنامه بده!ببینم،اصلا کسی وجود داره که بخوای بخواطرش من و ول کنی؟
جمله آخرش و با طعنه پرسید،صورتم خیس شده بود دوست داشتم تو صورتش داد بزنم و بگم نایل تنها دلیلمه دوست داشتم نایل دستم و بگیره به الیور بگه اون کسیه که من بهش تعلق دارم اما حالا نایل من و نمیخواد و این اتفاقات نشدنیه پس شاید حق با الیور باشه و در حقیقت من بخاطر هیچی دارم دست رد به سینش میزنم
-گفتم دلیلت برای ترک کردنم چیه؟جوابم و بده
الیور توی صورتم داد زد،حتی اگه تا ابد سوالش و تکرار کنه من هیچ جوابی براش ندارم که بگم
-تو چرا باید تنها پسری که بهت اهمیت میده و امشب به یادت بوده رو رد کنی؟؟؟
لحنش تغییر کرده بودو آروم بود،بهم نزدیک تر شد،اون نگاهش از چشمام بطرف لبام حرکت کرد
چیزی نمونده بود که اون من و جلوی همه ببوسه که یکدفعه:
تو تنها کسی نیستی که بهش اهمیت میدی
سرم و به طرف اون صدا نه،اون صداها چرخوندم؛نایل زین و هری درست همزمان رو به الیور داد زده بودن
مهمونای اطرافمون با تعجب بطرف اون سه چرخیدن و به اتفاقاتی که شاهدش بودن نگاه میکردن و انگار این براشون از یک فیلم سینمایی هم جذاب تر شده بود
پایان پارت نود و هشتم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles