قسمت صد و دو.

500 27 7
                                    

پارت صد و دوم:
دستش و توی دستم بیشتر فشردم و بعد اون بالا اوردم و روی قلبم گذاشتم:
ببین،میتونی حسش کنی؟این لعنتی خیلی وقته که فقط برای تو میزنه
هیچکدومشون حرفی نمیزدن و تنها به من زل زده بودن هر سه تاشون ماتشون برده بود
وقتی چشمم به دست هری افتاد که روی قلبمه تازه به خودم اومدم!سرم و بالا گرفتم و دست هری و رها کردم،نفس عمیقی کشیدم و کاملا بیخیال،انگار اتفاقی نیوفتاده برگشتم و از بین نایل و زین گذشتم
-صبر کن
برگشتم و به زین نگاه کردم:
چیه؟
-تو همین چند دقیقه پیش اعتراف کردی و حالا همینطوری سرت و پایین انداخت و داری میری؟
با تعجب به نایل که این حرف ها رو میزد نگاه کردم:
من اعتراف کردم؟
-نکردی؟
سرم و به سمت هری چرخوندم و یکدفعه زدم زیر خنده،هر سه تاشون جوری بهم نگاه میکردن انگار شاخ دراوردم:
اوه من اعتراف نکردم
چند قدم به سمت هری برداشتم و لبخندی زدم:
امیدوارم جمله هایی که بهت گفتم بدرت بخوره
-اوه..!یعنی تو میخواستی فقط بهم..؟؟
سرم چند بار تکون دادم:
درسته من میخواستم بهت نشون بدم یک اعتراف عاشقانه میتونه چه شکلی باشه ، همین
بهد روم و برگردوندم اما یکدفعه دوباره برگشتم:
حالا ببینم بدرت خورد؟
-البته که بدردم خورد تانیاهری لبخندی زد البته نمیتونم بگم واقعا پشت لبخندش چی بود
.
-این دیگه چیه؟؟
زین نگاهی به کاسه سوپ انداخت و بعد به من خیره شد
-خب سوپه دیگه
شونه هام و بالا دادم و بهش نگاه کردم،راستش نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم یا چی بگم
-مرسی از راهنماییت
-نگاهی به خودت انداختی؟حالت اصلا خوب نیست
-حال من با یک کاسه سوپ خوب نمیشه
زمزمه کرد،نفس عمیقی کشیدم بخاطر این حالش احساس گناه میکردم چون قسمتیش تقصیر من بود من کسی بودم که باعث بهم زدن زین با پری شدم ولی به هر حال اون نمیتونه بخاطر این سوپ حداقل یک تشکر کنه؟
زین که متوجه اخمم شده بود قاشق و برداشت شروع به خوردن سوپش کرد
اون خیلی از سوپ خوشش نمیاد ولی فقط بخاطر من داشت میخورد و دائم با قاشقش توی سوپ ور میرفت و انگار دنبال چیزی توی اون کاسه میگشت ،به سخی خودم کنترل میکردم تا نزنم زیر خنده
یکدفعه چشمم به چشمای قهوه ایش افتاد،ببینم چرا من تا حالا متوجهشون نشده بودم؟و چرا اینقدر برام آشنان؟؟به چشماش خیره شده بودم تا اینکه زین بلاخره سوپش و تموم کرد و سرش و در حالیکه لبخندی پیروزمندانه روی لبش بود بالا اورد اما متوجه من شد که بهش زل زده بودم،بلافاصله نگاهم و ازش گرفتم و سرم و چرخوندم
یکدفعه چشمم به..یک چیزی که شبیه تیکه پارچه بود و روی میزش بود افتاد
به سمت میزش رفتم و اون و برداشتم:
یک هد بند؟؟
رنگش آبی بود و روش دو حرف Z و A گلدوزی شده بود و یک جورایی بنظر میرسید خیلی قدمی باشه:
زین،این چیه؟
بلافاصله به طرفم اومد و اون هد بند و از دستم کشید:
این خیلی برام ارزش داره
با تعجب بهش نگاه کردم:
متاسفم،نمیخواستم ناراحتت کنم
یک قدم به سمتم برداشت:
اون نه تانیا،فقط..این یک یادگاریه که خیلی برام ارزش داره
با تعجب بهش نگاه کردم:
یک یادگاری از ...یک عشق قدیمی؟؟
-درسته
سرش و پایین انداخت:
ولی اون مرده..
درست میدیدم؟؟چشماش قرمز شده بود؟؟این ماله خیلی وقت پیشه ولی حتما زین خیلی دوستش داشته که بعد از این همه مدت هنوز بخاطرش گریه میکنه
-من واقعا دوستش داشتم،بیشتر از هرچیز و هرکسی که فکرش و بکنی..
نفس عمیقی کشید و به سمت در اتاق رفت:
من باید یکم هوا بخورم
.
گوشیم و برداشتم و به کندال پیام دادم:
*امروز عصر ساعت پنج،قرارت و یادت نره*
یکدفعه چشمم به ساعت روی گوشیم افتاد،شیت!همین الانشم دیر شده بود!منم باید برم تا ببینم هری چیکار میکنه،پس سریع بلند شدم تا آماده بشم
.
هری روی نیمکت توی پارک زیر درخت بلند سبز نشسته بود،یک تیشرت مشکی،شلوار مشکی ،با بوت های مشکی خب،اون واسه یک اعتراف زیادی عالی بنظر میرسید و اون شاخه گل روز سفید توی دستش که داشت باهاش بازی میکرد توی دستاش یکجورایی مثل یک نقطه سفید میدرخشید.به طرفش دویدم:
سلام
با دیدنم یکدفعه بلند شد و به سمتم اومد:
اوه تانیا،بلاخره اومدی
دوباره یکی از اون لبخندهای درخشانش و زد
-ببینم هری،پس کندال کو؟خیلی دیر اومدم؟
هری چیزی نگفت و فقط نیشخندش پررنگ تر شد
یکدفعه چشمم به جعبه حلقه توی دستش افتاد:
هی پس اینا چرا هنوز اینجان؟؟نگو که گند زدی!یعنی اینا رو بهش ندادی؟؟
من تقریبا داشتم از اضطراب تلف میشدم اما در عوض هری با لبخند روی لبش فقط بهم نزدیک تر شد
-اوه هری ..کندال..اون..این حلقه رو ازت قبول نکرد؟؟وای خدای من ،باورم نمیشه
یکدفعه لبخندش از بین رفت اون..میتونم بگم مضطرب بنظر میرسید اون به صورتم یعنی به چشمام زل زده بود اما اصلا به حرفام گوش نمیداد -هری چه اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشید و حالا دیگه دقیقا روبروم ایستاده بود شاخه گل سفیدی که دیروز خریده بودیم و به طرفم گرفت با تعجب بهش نگاه کردم:
این..این چیه؟
شاخه گل و از دستش گرفتم ،هری روباره نفس عمیقی کشید سرش و پایین انداخت:
همه چیز از اول شروع شد،از اولین نگاه.اما رفته رفته بیشتر و بیشتر شد تا اینکه اینقدر زیاد شد که اگه چند ساعت ازم دور میشدی دلم واست تنگ میشد،اینقدر زیاد شد که فقط از دنیا تو رو میخواستم،اینقدر زیاد که به هر طرف که نگاه می کردم فقط تو بودی،فقط چشمای تو
هیچی از حرفاش و نمیفهمیدم،گیج شده بودم:
هری..تو..قرار بود به کندال اعتراف کنی نه من،ببینم چت شده؟حالت خوبه؟این کارا چیه؟دست از شوخی بردار
دستم و کشید و من و به خوش چسبوند:
تانیا من دوست دارم،عاشقتم خیلی زیاد و این شوخی نیست
دیگه لبخندی روی لبش نبود و چشمای سبزش که توی چشمام زل زده بود میدرخشید
جعبه حلقه رو از توی جیبش بیرون اورد و حلقه رو توی دستم گذاشت:
من..ازت انتظار ندارم الان دستت کنیش اما..میخوام حداقل بهش فکر کنی،لطفا
با تعجب بهش زل زده بورم و حتی به سختی نفس میکشیدم این چیزی نبود که من حتی توی خوابم بتونم تصوش کنم:
هری..من..تو..ما..
جملم نصفه شد چون یکدفعه هری لباش و روی لبام گذاشت و چشماش و بست و دستش و پشتم گذاشت و من و کاملا به خودش چسبوند،با تعجب بهش زل زده بودم هیچ حرکتی نمیکردم
آروم اما عمیق لباش و روی لبام میکشید یکدفعه خودش و عقب کشید خیلی مضطرب بنظر میرسید شاید بیشتر از من نفس عمیقی کشید،لبخندش دوباره روی لباش برگشت:
طعم لبات خیلی بهتر از اونی بود که تصور میکردم
بخاطر این حرفش سرخ شدم دوباره به سمتم اومد:
الان که همچی و بهت گفتم خیلی حالم بهتره،بهش فکر کن،بهم فکر کن،به ما فکر کن،لطفا تانیا
این و تقریبا توی گوشم گفت و بعد از کنارم گذشت و رفت
روم و برگردوندم و به هری که داشت با هر قدمش دور میشد خیره شدم به پسره جذاب و پرطرفداری که حالا..عاشق من بود؟این دیگه چی بود؟دستم و روی لبم کشیدم اون چند لحظه پیش من و بوسید؟؟نگاهی به حلقه توی کف دستم انداختم و بعد به اون شاخه گل نگاه کردم
من باید این عشق صادق و پاک و کنار بزارم و از همه اینا بگذرم؟؟
.
ادامه پارت صد و دوم:

sorryWhere stories live. Discover now