قسمت ششم.

588 45 1
                                    


#پارت_ششم:
من هنوز روی زمین بودم و داشتم فکر میکردم که هری کدوم خریه که بالاخره ایشون متوجه شدند که من اون هریه نیستم و گفتن:
وایـــــــــــ!نایل بیا که لیام یه دختر و زد کشت!!!
بعد از این حرف اون پسره لیام؛صدای کس دیگه رو شنیدم که داشت هرهر میخندید ومیگفت:
لیام باز چه گندی زدی؟؟؟
😂
بعد اون پسر که اسمش نایل بود اومد شونه هام رو گرفت و کمکم کرد که از جام بلند شم در حالی که داشتم خودم و جمع و جور میکردم ،نایل گفت:
واقعا متاسفم!
همونطور که شونه هام رو گرفته بود صورتم رو به طرف صورتش گرفتم تا ازش تشکر کنم،اما با یک جفت چشم آبی رنگ که خیلی واسم آشنا بودند مواجه شدم!
😨
 میخواستم ازش تشکر کنم اما انگار لال شده بودم!مثل اینکه اونم همین حس رو داشت و تعجب کرده بود! نایل به من خیره شده بود،داشتم به اینکه این چشم ها رو کجا دیدم فکر میکردم که نایل از شدت تعجب شونه هام رو ول کرد و من:
شترق...!!!!!
😑😐 
بلی!دوباره افتادم زمین!
😓
-هیــــــی نایل!اگه من نکشته بودمش تو الان مطمئنا نفلش کردی،پسر!!!!!
😨
-ببخشید،دست خودم نبود!لیام!بیا بریم جعبه پانسمان رو بیاریم!
این رو گفت و به همراه لیام دویدند و از اتاق خارج شدند.
پس از چند لحظه که حالم بهتر شده بود به سختی از جام بلند شدم.سرم داشت گیج میرفت با انگشتام سرم رو محکم فشار دادم و بعد از اتاق خارج شدم.
.
.
.
با هزار راز و نیاز که  توی این اتاق هم بلایی سرم نیاد در اتاق سومی رو باز کردم و واردش شدم!!
وای خدای من!هرچی اتاق های دیگه بهم ریخته و نامرتب بودند این اتاق مثل دسته ی گل تمیز بود و خیلی با سلیقه وسایل رو توش چیده بودند!گوشه ی اتاق هم بر عکس دو تا اتاق قبلی که تخت دو طبقه ای بود،یک تخت یک نفره بود!
اما روی دیوار اتاق یک پوستر خیلی بزرگ و دیدم که روش عکس یک پسر بود و زیرش نوشته شده بود:
Dj Malik
😎
ببینم این یارو چه نسبتی با زین مالیک میتونه داشته باشه آیا؟؟
به کنار پنجره رفتم و بازش کردم یک نفس عمیق کشیدم...
داشتم منظره بیرون رو تماشا میکردم که ناگهان صدای باز شدن در اومد و بعدش:
هیـــــ پریر کی به اینجا اومدی؟؟؟...اووو نگاه کن همون لباسی که من از هاوایی واسش خریدم رو هم پوشیده!!
حالا فهمیدم چرا مجبورم کرده بودند که این پیراهن و تنم کنم و به اینجا بیام!چون مثل همین رو آقا زین واسه پریر خریده!
میخواستم روم رو برگردونم و بهش بگم که من اونی که فکر میکنه نیستم که ناگهان حس کردم دستاش دور کمرم حلقه شده!😳 دهنش رو به نزدیکی گوشم اورد و گفت:
پریر بابت اون روز واقعا معذرت میخوام!

قلبم تند تند میزد و اون در حالی که چشماش رو بسته بود من رو بطرف خودش چرخوند.هر لحظه به من نزدیک تر می شد،یعنی چی؟؟😳 ببینم، الان ایشون میخواد چیکار کنه ؟؟؟الان که شرفم بره زیره سوال!!!😱
دوست داشتم بهش بگم که من پریر نیستم اما فقط بهش خیره شده بودم و انگار که لال شده باشم هیچ حرفی نمیزدم! اون محکم دستاش و دور کمرم حلقه کرده بود و من حتی تکون هم نمیخوردم!
پایان پارت ششم❤️

sorryWhere stories live. Discover now