قسمت چهل و يكم.

466 43 0
                                    

روی مبل نشسته بودم و با تعجب به پنج تاشون نگاه میکردم.
لیام در حالیکه یک مشت لباس و شلوارک و روی شونش گذاشته بود به نزدیکیم اومد و گفت:
چت شده باز؟تا حالا خوشگل ندیدی؟؟؟
یکی از ابروهام و بالا دادم و گفتم:
نخیرشم!آخه دیدن اینکه شما مثل دختر های کوچولو واسه سفر به پاریس استرس دارید خیلی جالبه!
آقای پیتر گفت:
تانیا،تمام سوپر استار ها واسه اینطور مسائل استرس دارند!
زین با یک لحنه مزخرف گفت:
ببینم چرا خودت آماده نمیشی؟دیدن اینکه تو هم عین خیالت نیست که داریم میریم به پاریس و مثل پسر های ول و بی سر و پا رفتار میکنی هم خیلی جالبه!
با قاطعیت گفتم:
من به پاریس نمیـــام!
آقای پیتر با یک لحن خاص رو به من گفت:
یعنی چی که نمیای؟اونجا پسرا به خصوص زین خیلی به کمکت احتیاج دارند!
بدون توجه به اصرار های آقای پیتر گفتم:
من نمیامــــــــــــــ!
لویی روی مبل،کنار من نشست و گفت:
آخه واسه چی؟بدون تو اصلا خوش نمی گذره ها!
هری هم با شیطنت گفت:
اصلا چه دلیلی داری که نمیای؟؟بهنوت چیه،ها؟؟؟
من نمیتونستم به اون مسافرت مزخرف برم چون اونجا ملیسا و کندل عزیـــــــــــــــــز هم حضور داشتد!اما من نمیتونستم این دلیل و به جناب نخود تحویل بدم!پس کمی فکر کردم و پس از چند لحظه گفتم:
چون...چون دلم واسه ی خانواده ام تنگ شده!
آره جونه عمم!اصلا خانواده ام کجا بود؟
ادامه دادم:
من نزدیک دو ماه میشه که پیش شما هستم پس طبیعیه که دلم واسه ی خانواده ام تنگ بشه!فکر کنم زمانی که شما به پاریس میرید فرصت خوبی باشه که من هم پیش خانواده ام برم!
بعد از دلیل زیبای من همه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند،و آقای پیتر هم با خشم به من خیره شده بود تا اینکه آقای پین پرید وسط و گفت:
خب چرا الان نمیری؟؟؟
با تعجب رو به لیام گفتم:
بله؟
لیام ادامه داد:
خب،ما چهار روز دیگر به پاریس میریم خب توهم توی این مدت پیش خانوادت برگرد و بعدشم با ما به پاریس بیا!
در اون لحظه دلم میخواست که ما کمال احترام یک عدد بادمجان زیر چشم خوشمل آقای پین به کارم!آخه این چه حرفی بود که زدی لیام؟من توی این چهار روز پیش کدوم خانواده برم آخه؟
آقای پیتر هم با خوشحالی گفت:
آره!این فکر عالیه!
با تعجب به آقای پیتر خیره شدم ،آخه اون که از وضعیت من خبر داشت چرا حرف لیام رو تایید میکرد؟؟؟
زین چند ثانیه متفکرانه به لیام خیره شده بود...تا اینکه لیام دوباره داد زد:
چیه؟؟؟تو هم مثل تانیا،خوشمل ندیدی؟؟؟
زین جواب داد:
نخیر،در عجبم تو این هوش رو از کجا اوردی!
لیام ژست مزخرفی گرفت...اما هری گفت:
همین و بگو زین!این لیام خره که از این کارها بلد نبود!
لیام با خشم رو به هری گفت:
تو حرف نزنی نمیگن لالی ها!
.
.
.
وقتی آقای پیتر رو یک جا تنهایی گیر اوردم با تعجب گفتم:
من توی این چهار روز به کجا برم؟؟؟
آقای پیتر با لخند گفت:
پیش کسی قبل از اینجا بودی!
کمی که فکر کردم واقعا خوشحال شدم!چون،دلم در ایمدت خیلی واسه سلنا تنگ شده بود اما...نمی دونستم سلنا واکنشش چیه!
.
.
.
یک پیراهن تنگ بنفش رو پوشیده بوم و یک کلاه هم روی سرم گذاشته بودم،تیپم درست مثل دخترای قرن نوزدهم شده بود!اما بنظرم واقعا ناز بود!
در الی که ساک کوچکی توی دستم بود از اتاق بیرون رفتم،نایل رو کاناپه ولو شده بود و داشت فوتبال تماشا میکرد.بقیه پسرا هم توی گوشی هایشان بودند و روی مبل نشسته بودند.
به نزدیکی شون رفتم،یکی ازدست هام بالا اوردم وتکون دادم و بایک لبخند گفتم:
پسرا خداحافظ! من دارم میرم!
اما هیچکس جوابی نداد!حتما نشنیدند!
پس دوباره بلند تر گفتم:
خداحـافظ!
اما بازم کسی جواب نداد!بدون هیچ حرفی رویم رو برگردوندم و از خونه خارج شدم...یک قطره اشک ،آروم روی گونم چکید،برام، رفتار پسرا خیلی عجیب بود!
...
کلید رو از توی جیبم برداشتم و در خونه رو باز کردم.خونه تاریک بود،یعنی سلنا خونه نبود؟شایدم براش مهم نیست که من برگشتم!
اما هنوز اولین قدم رو برنداشته بودم که چراغ ها روشن شدند و سلنا پرید جلوم:
واییییییی تانیا!
پریدم توی بغل سلنا،دیگه هردومون به گریه افتاده بودیم!
سلنا میگفت:
تانیا،خیلی بی معرفتی!نمیگی منه بدبخت دلم برات تنگ میشه؟؟
وقتی هردومون آروم گرفتیم و از توی بغلش بیرون اومدم،متوجه شدم که جی جی و تیلور هم امشب خونه سلنا هستند،اون ها با سلنا دوست های خیلی صمیمی بودند و اون سه تا تقریبا همیشه باهم بودند!
.
.
.
دور یک میز چوبی نشسته بودیم ،من با آب وتاب اتفاقات این شش ماه و واسه دخترا تعریف میکردم و اون ها هم میخندیدند!
وقتی حرف هام تموم شد،جی جی گفت:
تانیا،پش توی این شش ماه حسابی اسکولشون کردی!
گفتم:
نه بابا!اونا خودشون از اول به اندازه کافی اسکول بودن!
تیلور:
تانیا!هری خیلی پسر بامزه ایه!مگه نه؟
جی جی:
اما در عوض زین خیـلی باید خفن باشه!
رو به سلنا کردم و گفتمک
چیه؟تو کسی رو از واندی نشون نکردی؟؟؟
همه خندیدند و تیلور با لحنی طعنه آمیز گفت:
ایشون کس دیگه ای رونشون کردن!
داد زدم:
واوووووو!اون کیه؟؟؟؟؟؟
تیلور جواب داد:
مستر بیبر!
به کلی خشکم زده بود!سلنا و جاستین؟O_o
...چراغ ها رو خاموش کردیم،شب بخیر گفتیم و خوابیدیم...اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ در،بلند شد!
جی جی با اسطراب گفت:
یعنی کیه این موقع شب؟؟؟
سلنا پاسخ داد:
شاید...طرفدارا باشن که خونم و پشناسایی کردن!ولشون کنید!بهتره جوابشون و ندیم!
دوباره همه ساکت شدیم و خوابیدیم،اما بعد از چند لحظه یک صدا هایی رو شنیدیم!انگار که کسی وارد خونه شده بود!!!!!!!!!!
خیلی ترسیده بودیم توی اون تاریکی هیچی معلوم نمیشد و هر لحظه صدا ها بیشتر میشد!میشنیدم که یکی میگفت:
هی!مطمئنی خونه سلنا همین جاست؟؟
اون یکی جواب داد:
آره مطمئنم!بزنین بریم!
پایان پارت چهل و یکم

sorryWhere stories live. Discover now