از روی تختم بلند شدم،یک خمیازه گنده کشیدم اول از همه چیز به حموم رفتم و مثل هر روز صبح،دوش گرفتم.
از روی پله ها پایین اومدم؛باورم نمیشد که دیشب لورن خونمون مونده بود و اینجا خوابیده بود!البته که پیش من نبود،اون تا خود صبح کله ی اون نایل بدبخت و خورد بس که سوال پیچش کرد!!!
روی یکی از صندلی های چوبی کنار میز صبحانه نشستم و شیطنت آمیز به فکر فرورفتم،خب اعتراف میکنم حداقل بعد از قضیه فراموشیم واقعا دختر شیطونی شده بودم و هر روز حداقل یکبار می بایست یک نفر و حسابی اذیت کنم!!
اول از همه به خانوم کرن خیره شدم،حداقل امروز دیگه نه!!یادم نرفته دفعه قبل که اذیتش کردم از شام محرومم کرد!!
بعد به سمت لورن چرخیدم که سرش توی گوشیش بود؛خب اگه اون و اذیت کنم یا موهام و میکشه یا اینکه لباسام و پاره میکنه!!
هنوز توی فکر بودم که یکدفعه نایل با موهایی ژولیده که مشخص میشد تازه از خواب بیدار شده و لباس های راحتی که ماله پسر خانوم کرن بود وارد آشپزخونه شد و بایک لبخند رو بهم کرد:
صبح بخیر!!
لبخند شیطنت آمیزم پررنگ تر شد:
صبح بخیییر!!
خب مثل اینکه طعمه امروزم و پیدا کردم!!!
.
ساعت نزدیکای ده بود،گوشیم و برداشتم و تایپ کردم:
الیور من تا نیم ساعت دیگه میام!!
-اوه سارا،من از الان منتظرتم!!
گوشیم و روی تخت پرت کردم و برای آخرین بار به خودم توی آینه نگاه کردم،یک شلوار جین تنگ،تی شرت کوتاه صورتی و موهایی که خرگوشی بالای سرم بسته بودم!!شاید کمی بچگونه و احمقانه بنظر برسه اما برای یک قرار ساده خیلیم بد نیست!!
از پله ها پایین رفتم،پارچ آب و از دست خانوم کرن کشیدم:
هی امروز من به گل ها آب میدم!خوبه نه؟؟
خانوم کرن مرموزانه بهم خیره شد:
باز میخوای چه گندی بزنی سارا؟؟؟
نایل روی مبل نشسته بود و درحال خوندن یک کتاب بود،با پارچ آب توی دستم و یک لبخند پهن روی صورتم بالای سرش رفتم:
هوی،صبح بخیییررر!!!
با تعجب سرش و بالا اورد:
صبح بخیر؟؟الان ساعت دهه!!
لبخند پهن تر شد،یکدفعه پارچ آب و روی صورتش خالی کردم و داد زدم:
هییییی!!!!
نایل با تعجب بهم زل زده بود و انگار کلی شوکه شده بود!!لورن هورتی کشید:
کم کم به اخلاقای عجیبش عادت میکنی!!!
خانوم کرن هم اضافه کرد:
میدونستم!!
بی توجه به اون دوتا همونطور که میخندیدم و به سمت در خونه میرفتم به نایل گفتم:
یک هیچ به نفعه من!!!!
.
الیور کنار درخت کاج بلند همیشگی ایستاده بود،موهاش و مثل همیشه بالا زده بود،یک شلوار کتون قهوه ای و تی شرت سورمه ای پوشیده بود و عجیب اینجا بود که این لباس ها واقعا جذاب ترش کرده بود!!
با ذوق به سمتش رفتم و همینطور داد زدم:
هیییی سلام الیوررر!!
آقای اندرسون که کنار مغازش بودیم با نگرانی گفت:
یا خدا!!این دو تا وروجک باز با هم شدن،فقط خدا میدونه قراره امروز چه بلاهایی رو سرمون بیارن!!
.
نزدیک غروب بود،با الیور کنار در خونم ایستاده بودیم اما هنوز زنگ در و نزده بودیم آروم گونش و بوسیدم و با لبخند گفتم:
خب..امشب توی تولد النا میبینمت!
یکدفعه نایل در خونه رو باز کرد و بیرون اومد!!!
توی دستش یک لیوان آب بود،اول با تعجب به من و الیور و نگاهی انداخت و بعد از چند لحظه سعی کرد آروم باشه پس لبخندی زد و گفت:
خب این همون دوست پسرته!!
-اوهوم!!الیور این...
نایل نزاشت حرفم و کامل بزنم و لیوان روی دستش و خالی کرد روی سرتم و بقیش و روی الیور ریخت:
دو،یک به نفع من!!هی...صبر کن ببینم!!!
ادامه داد:
من روی دوست پسرتم آب ریختم!!پس سه یک به نفعم!!!
این و گفت و بعد به سرعت به خونه برگشت!
الیورم که همچنان خشکش زده بود و هنوز بعد از چتد لحظه به در خونه خیره شده بود!!!
-خب الیور من میرم حساب این و برسم،بقیشم توی تولد برات توضیح میدم فعلا بای!!!
.
داشتم به سرعت از پله ها بالا میرفتم تا نایل و گیرش بیارم اما از لحظه ای که اون لیوان و روی صورتم خالی کرد...اون صدای خنده هاش...فاک!!!اینا دیوونه وار برام عجیب و آشنا بودن!!!
به دیوار تکیه زدم و چشمام و بستم،صحنه های مثل فیلم سینمایی جلوی چشمم میومد:
سطل آب توی دستم بود،میخندیدیم،پام سر خورد..تموم آب ها روی اون ریخت!ایندفعه اون لیوان آبو توی صورتم پاشید درست شبیه چند لحظه پیش!!!...شلنگ ها روی توی دستامون گرفته بودیم و دیگه داشتیم آب بازی میکردیم و میخندیدیم...
چشمام و باز کردم و هورتی کشیدم،بلاخره پیداش کردم!!توی بالکن بود!پشت دیوار ایستادم و بهش زل زدم:
آخه چرا اینقدر برام آشنایی؟؟...
.
صدای آهنگ واقعا بلند بود و این اعصابم و خورد میکرد،اما من اهمیت نمیدادم و فقط به نایل خیره شده بودم:
هه،حتما النا خیلی خوشحاله که نایل هوران به تولدش اومده!
نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!!حالا که مهمونا اون و دیدن،مطمئنا فردا باید برگرده به همونجایی که ازش اومده!
توی ایت فکرا بودم که الیور و دیدم که داشت از شلوغی مهمونا میگذشت و بهم نزدیک میشد،کت چرمی که پوشیده بود واقعا زیباش کرده بود!!
ناخوداگاه با دیدنش به طرف لورت رفتم،اون کنار چتد تا پسر بود و داشت میخندید،دستش و گرفتم و به طرف الیور بردم:
سلام الیور!!
الیور لبخندی زد:
سلام سارا،امشب عالی بنظر میرسی!!
لورن لحظه ای که سرش و بالا گرفت و چشمش به چهره الیور افتاد و کاملا تغییر کرد!رنگش پرید و هول شد!!
-سارا...من...باید..خب...من برم!!
لورن با نفرت خاصی دستش و از دستام کشید و به سرعت ازمون دور شد،الیور با اضطراب خاصی گفت:
تو اون و از کجا میشناسی..
-خب اون..یعنی لورن دوست صمیمی منه!!
الیور نفس عمیقی کشید و با نگرانی گفت:
منم باید برم سارا!متاسفم!فعلا..
واقعا گیج شده بودم!!اینجا چه خبر بود؟؟دلیل رفتار های عجیب الیور و لورن چی بود؟مطمئن بودم یک اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم!!پایان پارت هشتاد و ششم
--
پارت بعدی دیگه آخرشه😭منظورم اینکه همچی به حالت قبل برمیگرده..😏
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles