پارت صد و هفتم:
در این موقع از سال،این هوای سرد خیلی عجیب بود روی نیمکتی که نزدیکیم بود نشستم و نفس عمیقی کشیدم،هنوز اتفاقات امشب توی سرم میپیچید با اینکه تمام تلاشم و برای رها کردنشون میکردم
بلاخره از دور زین پیداش شد که داشت به طرفم میومد
-اینا...توی این هوای سرد..
با تعجب به بستنی های توی دست زین نگاه میکردم و حتی نمیتونستم جملم و کامل کنم،تصور خوردن بستنی توی این هوا باعث میشد تمام وجودم یخ بزنه
زین با تردید به بستنی ها نگاه کرد و بعد لبخند پهنی زد:
یادم میاد این روشی بود که تو و هری باهاش همدیگه رو خوشحال میکردین
چند قدم به عقب برداشتم:
و تو هم الان میخوای..؟
خندید و به سمتم قدم برداشت،خوردن بستنی کافی نبود حالا میخواست بستنی رو توی صورتم بکوبونه!
-هی!اینجور موقع ها هری بستنی و توی صورت خودش میزد
داد زدم و بعد زین ابروهاش و بالا داد:
واقعا؟
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم ،من ترجیح میدادم دروغ بگم تا یخ بزنم،زین با تردید به بستنی توی دستش نگاه کرد و بعد به چشمای پف کرده ی من زل زد:
آخه این دیگه چه روشیه؟؟
اومدم دهنم و باز کنم که زین چشماش و بست و بستنی و توی صورت خودش کوبوند
از خنده روده بر شده بودم ، پسر بچه ای که توی یکی از دستاش بادکنک زرد رنگی بود و یکی از دستاش توی دست مامانش بود وقتی چشمش به صورت زین افتاد داد زد:
"هی مامان،آدم برفی ریش دار!!"
این حرفش باعث شد من و مامانش پخش زمین بشیم و اخم زین پررنگ تر بشه
-حداقلش اینکه تو داری میخندی
یک دستمال و از توی جیبش بیرون اورد و باهاش صورتش و تمیز کرد
-چرا از روش خودت برای خوشحال کردنم استفاده نکردی؟
گفتم و دستام و توی جیبم کردم
-روش من؟؟
-آره
-خب..میتونم برای دفعه بعدی امتحانش کنم
.
روی نیمکت نشستم و به بچه هایی که توی پارک میدویدن و بازی میکردن زل زدم
زین به سمتم اومد و درست کنارم نشست
-چرا گریه میکردی؟
سرم و پایین انداختم،از قبل منتظرم این سوالش بودم
-خب..بخاطر یک نفر
-یک نفر..
زین یک پاشو رو روی اون یکی گذاشت و زمزمه کرد بعد صورتش و به طرفم چرخوند:
الان چه آرزویی داری؟
-آرزو؟
با تعجب به چشمای عسلیش خیره شدم
-خب..آرزو دارم فرصت این و پیدا کنم که از اون یک نفر بپرسم
-بپرسی؟
-که چرا اشکم و در اورد
گفتم و لبخند تلخی زدم
زین نگاهش و ازم گرفت :
اوه
.
درحالیکه زین دستم و توی دستش گرفته بود و دنبالش میدویدم داد زدم:
هی!من و کجا میبری؟؟
-اینقدر غر نزن و فقط دنبالم بیا
..زین در بزرگ و باز کرد و وارد اون سالن شدیم
-یک سالن سینماهه..خالی؟؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم
-تنهاتون میزارم
-چی؟
با گیجی سرم و به اطراف میچرخوندم
-یکی منتظرته..تا ازش بپرسی
-زین..
به چشمای عسلیش خیره شدم
-خب..من بیرون منتظرتم
زین لبخند پهنی زد و بعد برگشت و از سالن بیرون رفت
...به طرف نایل رفتم که کنار پرده سینما ایستاده بود
-نایل..تو اینجا..
-تو کسی بودی که کارم داشتی
گفت و به چشمام خیره شد،دیگه توی چشماش هیچ احساسی دیده نمیشد
-خب..من..
نتونستم حرفم و کامل کنم و سرم و پایین انداختم
-اگه حرفی برای گفتن نداری میرم
گفت و اومد از کنارم رد بشه که داد زدم:
احساست توی این مدت که با من بودی و هویت واقعیم و نمیدونستی چی بود..من برات چی بودم؟
-یک بازیگر..بازیگر که نقش شایلی و برام بازی میکرد
با بی رحمی جواب داد،درست مثل هشت سال پیش حرف میزد،اوند قدماش و برداره و ازم دو بشه که دوباره داد زدم:
تو چند ماه با من بودی ، تو..عاشقم بودی !حالا چطور میتونی به این راحتی شایلی و انتخاب کنی و من و کنار بزاری؟
روش و به طرفم چرخوند:
تو درک نمیکنی..چون تو حالا عاشق نبودی
نفس عمیقی کشیدم اما فایده نداشت،پس چشمام و بستم و بدون درنگ دستم و توی صورتش زدم،من بهش سیلی زدم،برای دومین بار
-جوری حرف میزنی که تو تنها کسی هستی که عشق و میشناسه،،تو هشت سال پیش هم همین و گفتی اما من حرفی نزدم چون..
-چون؟
نایل درحالیکه دستش و روی جای سیلیم روی صورتش گذاشته بود پرسید
-چون اون موقع عاشقت بودم
مزخرفه،من هنوزم عاشقشم،اما حداقل میتونم تظاهر کنم که نیستم
شروع به دویدن کردم و از سالن بیرون اومدم زین با دیدنم به طرفم اومد
- من و از اینجا ببر خواهش میکنم
گفتم درحالیکه صورتم پر از اشک شده بود
.
با حیرت به آسمون خیره شده بودم:
این بی نظیره
-اینجا هیچ چراغی نیست و تاریک ترین نقطه شهره اما درعوض آسمونش پر از ستاره است
نگاه کردن به اون ستاره ها باعث میشد برای چند لحظه نایل و حرفاش و فراموش کنم
-این روش منه
زین گفت درحالیکه به آسمون زل زده بود،نگاهم و از ستاره ها گرفتم و به زین خیره شدم:
روش تو؟
-وقتی حالم بده این باعث میشه حس بهتری داشته باشم،عجیبه نه؟؟
-نه،اصلا
لبخند پهنی زدم
زین با تعجب بهم نگاه کرد،ادامه دادم:
منم آروم شدم،این روش عالیه
..زین یکی از قهوه ها رو به طرفم گرفت:
اینم این موقع ها خیلی موثره،بهتره امتحانش کنی
قهوه رو از دستش گرفتم و به صورتم نزدیک کردم تا شاید گرمتر بشم
-از کجا فهمیدی؟؟
بلاخره پرسیدم،روم و به طرفش کردم:
چطور فهمیدی اون شخص نایله؟
-اون..تنها کسی که میتونه باعث گریه کردنت بشه،اما البته که تنها کسی نیست که میتونه تو رو بخندونه
زین دستم و توی دستش گرفت:
تا هتل قدم بزنیم؟
به دستم که توی دستش بود نگاهی انداختم و دستم و از دستش کشیدم و توی جیبم گذاشتم
-یعنی دستتم نمیتونم بگیرم؟
-چیزه..هوا خیلی سرده،توی جیبم گرمتره
اومدیم قدم اول و برداریم که سر جام ایستادم:
زین..یکی دیگه رو پیدا کن
-چی؟
با تعجب به طرفم برگشت
-ما لیاقت هم دیگه رو نداریم،یکی دیگه رو پیدا کن تا باهاش به تماشا ستاره ها بشینی،یکی دیگه که وقتی ناراحته اشکاش و پاک کنی و ازش بپرسی آرزوش چیه تا براوردش کنی
قهوه ای توی دستم و به طرفش گرفتم:
بگیرش
زین قهوه رو از دستم گرفت و هنوز هیچ حرفی نزده بود و فقط به چشمام زل زده بود
-من چیزه زیادی نمیدونم،فقط میتونم بگم من و تو به درد هم نمیخوریم،بابت امروز ممنون،امشب عجله دارم،پس فعلا خداحافظ
گفتم و از کنارش گذشتم،درست از روبروش رد شدم و رفتم..من تابحال فقط نایل و دوست داشتم و نمیخوام مثل اون باشم و یکی و الکی به خودم امیدوار کنم،شاید زین دست های گرم و آغوش آرامش بخشی داشته باشه ولی اون کسی نیست که من الان میخوام..
--------
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles