فسمت صد و پنج.

444 31 2
                                    

پارت صد و پنجم:
*من واقعا کی ام؟*
.
پنجره کنارم و کشیدم و باز کردم و به صندلی ون تکیه زدم،چشمام و بستم و اجازه دادم هوای گرم به صورتم بخوره به اتفاقات گذشته فکر کردم این دو ماه خیلی زود گذشت درست دو ماه پیش بود که هری توی پارک بهم درخواست داده بود و بعد از اونم کندال بهش اعتراف کرده بود،یکدفعه چشمام و باز کردم و به عقبم برگشتم و به هری و کندال که روی دو تا صندلی کنار هم نشسته بودن نگاه کردم،کندال سعی میکرد با دوربین توی دستش از بقیه افراد داخل ون فیلم بگیره و داشت تاریخ و ساعت و توی ویدیو اعلام میکرد:
امروز،23 ژوئن یک روزه گرم و آفتابی همگی در انتظار یک آبتنی توی دریا و...
اما کندال یکدفعه جیغ زد و تقریبا لیام که سرش و روی پاهای سوفیا گذاشته بود از خواب پرید:
اههههه هری!دستت و از روی دوربین بردااار !من داشتم مثلا یک گزارش تهیه میکردم
هری قهقه زد:
تا اون سلفی توی گوشیت و به من نشون ندی نمیزارم گزارشت و تهیه کنی
لبخندی روی لبام نشست،از دوماه پیش شاید تغییرات زیادی اتفاق نیوفتاده بود اما حداقل رابطه ی هری و کندال یا بهتر بگم،رابطه هری با کندال خیلی تغییر کرده بود!
به اون دو تا خیره شده بودم که یکدفعه چشم هری به من افتاد و لبخند هر دوتامون محو شد و من بلافاصله برگشتم و دوباره روی صندلی ون نشستم و با حرص به ملیسا و نایل که کنار هم نشسته بودن خیره شدم خب اونا دومین زوجی بودن که بعد از هری و کندال خیلی بهشون توجه میکردم اما خوشبختانه چیز زیادی بین اون دوتا ردوبدل نمیشد،نایل یک هدفون و روی گوشاش گذاشته بود و معلوم نمیشد واقعا خوابه یا فقط چشماش و بسته،ملیسا هم که سرش توی گوشیش بود،خب اونا لقب ساکت ترین زوجه توی ون و میگیرن اما جایزه شلوغ ترین و پرسر و صدا ترین دو صندلی کنار هم میرسه به...
-اهههههه تانیا اون پنجره رو ببند!!!
زین برای صدمین بار غر زد و نزاشت فکرم و به اخر برسونم اما البته که شما خودتون فهمیدید شلوغ ترینا کیان
-زین..من..پنجره رو ن.م.ی.ب.ن.د.ممممم!
یکی از ابروهاش و بالا داد:
اوکی،پس من میبندم!
-نههههه،تو نمیبندییییی اجازه نمیدم!
یکدفعه ماشین ون ایستاد
-ببخشید ،اتفاقی افتاده؟
لویی بلاخره دست از پچ پچ کردن با النور برداشت و از راننده پرسید،راننده سیبیلو و تپل به طرز مشکوک و البته عصبانی از روی صندلیش بلند شد و قدم هاش و برداشت،برداشت و برداشت تا دقیقا روبروی من و زین که حالا کپ کرده بودیم توقف کرد و صورتش و به ما دو تا نزدیک کرد:
یا دعواتون و تموم میکنید یا از همینجا پرت میشین پایین!
هر دومون بلافاصله سرمون و به نشونه ی تایید تکون دادیم،من لبخند پهنی زدم و پنجره و باز کردم اما زین لبخند پهن تری زد:
نه عزیزم،بزار باز باشه..^-^
.
تقریبا همه بلافاصله بعد از توقف ون در کنار ساحل پریده بودن بیرون و حالا فقط من و هری بودیم،از پله ها ون پایین اومدم و کفشام و از پام در اوردم و انگشتای پام و تکون دادم تا ساحل شنی و لمس کردم
-تانیا صبر کن
روم و که برگردوندم با هری مواجه شدم که داشت قدماش و به سمتم برمیداشت و حالا دیگه کاملا روبروم ایستاده بود:
من خیلی گیج شدم تانیا
خیلی عجیب بود،این اولین باری بود که بعد از دوماه پیش لحن حرف زدنش و طرز نگاهاش درست مثل لحظه اعترافش شده بود
-منظورت چیه هری؟
با تردید زمزمه کردم
-من..من نمیدونم
شونه هاش و بالا اورد و انگار داشت سعی میکرد جمله های توی ذهنش و مرتب کنه،یکی از ابرو هام و به نشونه ی اینکه هیچی از حرفاش سردر نمیارم بالا بردم،هری بهم زل زد و نفس عمیقی کشید:
من عاشقم،حسش میکنم..ولی من عاشقت نیستم؟!یعنی واقعا احساساتم و درک نمیکنم،تانیا من..
مکثی کرد:
اصلا میفهمی چی میگم؟
لبخندی زدم،در1 این یک مورد من کاملا درکش میکنم،دستم و روی قلبش گذاشتم:
این دیگه تند نمیزنه..!تو دیگه وقتی باهام حرف میزنی قلبت تند نمیزنه..ببین
اما یکدفعه قلبش شروع به تپیدن کرد ،خیلی تند!سرم بالا بردم به صورتش نگاه کردم ،هری به کسی یا چیزی که پشتم بود خیره شده بود:
هری اونجا چیکار میکنی؟بیا توآب!!
روم و به سمت صدا که برگردوندم کندال و دیدم!!همون کسی که هری بهش خیره شده بود!
سرم و به سمت هری برگردوندم و به چشماش خیره شدم،لبخند پررنگی زدم:
تو گیج نشدی،درست فکر میکردی تو عاشقی ولی..
چشمکی زدم و ادامه دادم:
ولی عاشق من نه!
.
با تعجب به دخترایی که توی آب بودن نگاه کردم واقعا اونا چطور میتونن اینجور مایو های کوتاهی و بپوشن؟؟با چشمام کندال و که نیم تنه راه راه نارنجی پوشیده بود دنبال میکردم،اوه خدای بزرگ این دیگه آخرشه!واقعا این یکی دیگه هیچی نپوشیده!یکدفعه یک دختر از توی آب دریا بیرون اومد اما اخدای من!نصف نیم تنش پایین اومده بود!!بلافاصله دستم و روی چشمام گذاشتم:
خیلی افتضاحه
صدای خنده باعث شد دستم و از روی چشمام پایین بیارم،زین درست روبروم ایستاده بود با یک شرت آبی ،اون فکق العاده جذابه!میتونم بگم نظرم درمورد تتوهای روی بدنش عوض شده،خب اونا خیلی جذاب ترش میکنن!!
بلاخره به خودم اومدم:
ببینم به چی میخندی؟
-نگو که میخوای با اون پالتو زمستونی بلند و اون شلوار مخملی به دریا بیای!
با اخم بهش نگاه کردم،واسه خودمم خیلی عجیب بود اما بقیه لباسام به طرز مشکوکی...
-به نظرم با تخلیه کردن کشو لباسات و گذاشتن یک مایو خوشگل توش برات روشن کرده بودم که باید اون و..
-تو چه غلطی کردی زین؟؟؟
تقریبا داد زدم
دوباره شروع به خندیدن کرد:
اما مثل اینکه تو به این راحتیا تسلیم نمیشی
-معلومه که نمیشم من محاله با لباس زیر به دریا برم
گفتم و با یه حالت چندش ب دخترای توی آب نگاه کردم.
-اوه حتما چون اون لباس ها خیلی برات گشادن ،مگه نه؟؟؟
ادامه داد:
به هرحال با این وضع فقط میتونی یکجا بایستی و بقیه رو نگاه کنی،خودتم میدونی.. اما من واست مایو اوردم و توی ساکمه
-من مایو نمیپوشممممم
-واقعا خیلی حیف شد
با یک حالت مسخره گفت و قبل از اینکه بتونم بزنمش به سمت ساحل دوید،با حرص روی یکی از سنگ های کنار ساحل نشستم و بقیه نگاه کردم..
.
به دور و برم نگاه کردم و سعی کردم قسمتی از بدنم و که با این لباس کم پیدا بود با دستام بپوشونم،ولی اینجا خلوت ترین قسمت ساحله پس خیالم تا حدودی راحته
آروم آروم توی آب رفتم اولش بخاطر سردی آب به خودم لرزیدم اما بعدش شروع به خندیدن کردم،خیلی بهتر از اونی بود که تصورش و میکردم!!
-پس بلاخره تسلیم شدی!!
گفت و پوزخندی زد
به طرفش برگشتم:
تو اینجا چیکار میکنی زین؟
-داشتم دنبالت میگشتم،حالا نمیخوای از آب بیرون بیای تا ببینم مایو اندازته یا نه؟؟
-زین شوخیه خیلی مسخریه و باید بگم من از آب بیرون نمیام
-فک نکنم اونقدر هاهم گشادت باشه..
مکث کرد و یکدفعه داد زد:
اما تانیا!هیییی اونجا رو نگاه!یک کوسه داره به سمتت..
قبل از اینکه حرفش و تموم کنه از ترس یک جیغ بنفش زدم و به سمتش دویدم و خودم توی بغلش پرت کردم و دستم و لای گردنش انداختم،اما زین جا خورد و تعادلش و از دست داد!
حالا زین روی زمین ساحل افتاده بود و من روش بودم،لباس کمی که پوشیده بودم بدتدین قسمتش بود،تار موم توی دهنش رفته بود،زین اون تار مو رو از دهنش بیرون کشید و به صورتم خیره شد،خب حتما اون کوسه یک دروغ بیشتر نبود اما من حالا روی زین بودم نمیتونستم بدنم و تکون بودم،انگار خشکم زده بود،درست مثل زین!
یکدفعه یک نفر بازوم و گرفت و من و کشید بالا و بلندم کرد:
اوه،..واقعا مرسی بخاطر اینکه کمکم کردین تا..
اما وقتی سرم و بالا گرفتم و باصورت نایل مواجه شدم که به زین خیره شده بود جملم و نصفه رها کردم
-داشتم دنبالت میگشتم،چون اون دور و بر ندیدمت
ادامه پارت صد و پنجم:
-داشتم دنبالت میگشتم،چون اون دور و بر ندیدمت
با تعجب بهش خیره شده بودم و هیچ حرکتی نمیکردم،نایل به زین اشاره کرد و ادامه داد:
اما مثل اینکه بیخودی نگران شده بودم چون تو اینجا با اون بودی و اصلا به من..
نزاشتم جملش و تموم کنه و یک قدم به سمتش برداشتم و پریدم وسط حرفش:
نایل اون طوری که تو فکر میکنی نیست من فقط اینجا..
-اتفاقا دقیقا همونطوره
تقریبا داد زد،بعد زمزمه کرد:
ایندفعه دیگه همونطوره،اینبار حق با منه تانیا
بهم فرصت حرف زدن نداد و بلافاصله روش و برگردوند و ازمون دور شد:
نایل صبر کن!!!
داد زدم اما اون هیچ توجهی نکرد،اون اشتباه میکنه این..این فقط یک سو تفاهمه،همین!اومدم اولین قدمم و بردارم و به سمتش بدوم که یکدفعه متوجه زین شدم که هنوز پشتم ایستاده بود،تقریبا اون و از یاد برده بودم!نفس عمیقی کشیدم و دوباره به عقب برگشتم و به چشمای عسلیش زل زدم:
زین..من..اممم..میخوای بریم و این دور و بر یک چرخی بزنیم؟
خب شاید گشتن با زین دقیقا اون چیزی نبود که الان میخواستم ولی توی این زمان دوری از نایل و بودن با زین میتونه یک حواس پرتی خوب باشه چوت فکر کردن به نایل میتونه من و دیوونه کنه در ضمن،من واقعا نایل و نمیفهمم اون ازم دوری میکنه اما با اینحال ازم ..ببینم اون واقعا ازم چه توقعی داره؟؟
با سوالم،زین سرش و بالا گرفت و بهم خیره شد،به چشمام خیره شد بعد سرش و خم کرد و فکر کنم به نایل که داشت توی ساحل قدم میزد و ازمون دور میشد نگاه کرد،چند قدم به سمتم برداشت و درست روبروم ایستاد و دستام و توی دستاش گرفت:
فکر میکنم فعلا اون تمام ذهنت و مشغول کرده،الان به کسی که نیاز داری اونه نه من،پس ازش فرار نکن..
این حرف ها رو با لحن خاصی میگفت انگار برای خودش هم قبول کردنش سخت بود،زین دستام و که توی دستاش بود رها کرد و روش و برگردوند و قدماش و برداشت و ازم دور شد،برگشتم و به نایل که داشت دور تر و دور تر میشد و بعد به اون طرف که زین بود که داشت ازم دور میشد نگاه کردم سرم و پایین انداختم و کمی مکث کردم،چی کار کنم؟کدوم طرف؟نایل؟زین؟
یکدفعه سرم و بالا گرفتم و شروع به دویدن کردم:
نایل،صبر کن!خواهش میکنم!..
.
نایل توی جمعیت گم شده بود و دیگه خبری ازش نبود کلوبی که کمی اونطرف تر بود توجهم و جلب کرد،اونجا تنها شانسی که میتونم نایل و پیدا کنم
کلوب شلوغ و تقریبا میز هاش پر بود،صدای آهنگ کر کننده بود و استریپر ها هر گوشه ای درحال رقص بودن،بوی الکل تمام فضا رو پر کرده بود و به هر طرف که میچرخیدی آدم های مستی که ولو شده بودن و میدیدی
موهای بلوند یک پسر که روی یکی از میز ها نشسته بود توجهم و جلب کرد اون پشتش بهم بود پس چهرش مشخص نبود کمی جلوتر رفتم و اون پسر بلوند و شناختم،یک مرد درشت هیکل که بدنش پر از تتو بود به سمت میز نایل رفت و یک بطری ودکا رو روی میزش گذاشت و بعد رفت نایل بدون مکث بطری و از روی میز برداشت و...اون با یک نفس تمامش و بالا کشید؟؟نفس عمیقی کشیدم و اومدم قدم هام و به سمتش بردارم اما یک دختر دیگه ،زود تر از من بهش رسید،صندلی روبروی نایل و عقب کشید و روش نشست و به اون خیره شد
ملیسا یکدفعه سرش و بالا گرفت اما قبل از اینکه چشمش بهم بخوره به دیواری که نزدیکم بود تکیه زدم
-نایل..تو اینجا چیکار میکنی؟
ملیسا با تعجب به نایل نگاه میکرد
-من..اینا..اینا همش تقصیره اون لعنتیه
صداش کلفت تر شده بود و گرفته بود و به سختی متوجه حرفاش میشدم
-ببینم چی شده؟
ملیسا دو تا دستش و روی میز گذاشت و با کنجکاوی به سمت نایل خم شد
-آقای پیتر گفت همونطور که باعث شد اون چند ماه غیب بشه میتونه کاری کنه که اون برای همیشه غیب بشه در صورتیکه ازش دوری نکنم،من اینکارا رو برای خودش میکنم و اون با رفتارش هیچ کمکی بهم نمیکنه
نایل مشتش و روی میز کوبید و دیوونه وار خندید
-نایل تو خیلی مست شدی
خب منم میخواستم همین و بگم..اما..نایل داشت درمورد من حرف میزد؟
-شایلی هشت سال پیش بعد از ماه ها دوستی و رابطمون جلوی همه بچه های کالج تو گوشی محکمی بهم زد و رابطمون و تموم کرد فقط بخاطر اینکه حقیقت و درمورد هویتم نگفته بودم ولی من بازم دوستش داشتم..
بطری بعدی و هم خالی کرد و ادامه داد:
بعد از هشت سال دوباره به زندگیم برگشت با یک اسم جدید..تانیا؟؟
گفت و سرش و عقب برد و قهقه زد
-رفتارش خیلی عجیب و متفاوت شده بود ولی اون خودش بود..اون شایلی بود..اون..اون خال شایلی و روی دستش داشت!
-صبر کن ببینم تو..داری درمورد تانیا حرف میزنی؟؟؟؟؟
ملیسا ودکا های توی دهنش و تف کرد و شروع به سرفه زدن کرد
-اون تظاهر میکرد که من و از یادش برده و با منم مثل غریبه ها رفتار میکرد ولی من بازم دوستش داشتم..اون با هری قرار میگذاشت در حالیکه  خاطرات بچگیامون و،همون زمان هایی که مال من بود،فقط من،توی سرم میچرخید و من بازم دوستش داشتم..و حالا اون یک بازی جدید و با زین شروع کرده!و سوالم اینه..من تا کی میتونم همینطور دوستش داشته باشم؟من تا کی میتونم یک دیوونه باقی بمونم؟؟من..من تا کی باید بخاطرش زجر بکشم ملیسا؟
فورا سرم و برگردوندم،نمیخواستم بقیه حرفاش و هم بشنوم،یک نفر از عقب مچم و گرفت:
شما سفارشی ندارید؟ودکا یا شامپاین؟
-ودکا
جواب دادم من الان واقعا نیاز دارم مست شم تا از این دنیا جداشم، روی صندلی روبروم نشستم و سرم و روی میز گذاشتم و دستام و روی سرم...
.
بارون هرلحظه شدید تر میشد..تلو تلو میخوردم و به سختی قدم هام برمیداشتم ..من کجا بودم؟ساعت چند بود؟چه مدت بود که داشتم مثل یک روح توی شهر پرسه میزدم؟؟جواب این سوال ها ذره ای برام مهم نبود..یک پسر بچه با سرعت دوید و بهم خورد و باعث شد محکم زمین بخورم البته که اگه مست نبودم اینقدر مثل یک پر سست نبودم،فکر میکنم تا الان نزدیک به ده بار زمین خورده بودم..اما اینم برام مهم نبود حتی لباس کمی که پوشیده بودم هم دیگه واسم اهمیت نداشت
برای چندمین بار هم پخش زمین شدم،یک پیرزن بازوم و گرفت و بلندم کرد:
دختر تو کی هستی ؟؟اینجا چیکار میکنی؟
یکدفعه زدم زیر گریه برای خودمم عجیب بود که چرا تا الان غرق گریه نشده بودم؟شاید..چون توی شوک بودم،یک شوک بزرگ!
-من نمیدونم کی هستم،من واقعا نمیدونم،ببینم اسم من شایلیه؟؟اره،اسمم شایلیه!من این و تازه فهمیدم!..
داد میزدم و گریه میکردم پیرزن بیچاره با دلسوزی بهم نگاه کرد اما بعد از کنارم گذشت و رفت،دوباره روی زمین نشستم:
نایل همون پسری که این همه مدت توی ذهنم به یادش داشتم؟؟من اون و زجر میدم؟؟من واقعا کی ام؟؟
-اوه خدای بزرگ!!!شایلی تو اینجا چیکار میکنی؟؟وای خدای من لباساشو نگاه کن!تو چت شده؟؟وسط خیابون نشستی و داری گریه میکنی و..تو مستی؟؟؟؟ درحالیکه هر لحظه ممکنه خانواده آقای رایس سر برسن؟تو آخرش خالت رو میکشی
سرم و بالا گرفتم و با تعجب به زن مسنی که بالای سرم ایستاده بود خیره شدم،اون ..من و شایلی صدا زد؟اون..اون من و میشناسه؟
شاید اگه مست نبودم بلند میشدم و همچی و ازش میپرسیدم،اما حالا..فقط ایستادم و دنبالش به راه افتادم و اجازه دادم من و باخودش به ماشینش ببره..
.
-شایلی هر چه زود تر لباسات و عوض میکنی و به سر و وضعت میرسی تا مهمونامون نرسیدن!
اون زن با تحکم باهام حرف زد و بعد در اتاق و محکم بست و رفت
روی تخت نشستم و به دور و برم نگاهی انداختم یک اتاق بزرگ،یک آینه بزرگ و یک تخت بزرگتر!اینجا هم شبیه به یک قصره درست مثل خونه خانوم جنر
من مست بودم و بیخیال پس سرم و روی بالش نرم گذاشتم و چشمام و بستم بدون اینکه ذره ای به چیزی فکر کنم
.
داستان از نگاه هیچکس:
شایلی...تو...تو...اینجا چیکار میکنی؟تو مگه تو اتاقت نبودی؟فکر کردم خوابیدی!
-خاله جان من همین الان از کتابخونه برگشتم!
گفت درحالیکه کتابای توی دستش و روی میز میگذاشت
-پس..پس اون دختر...اون...اون..کیه..
-خاله..منظورت چیه؟آره؟؟اون ..اون..اشلی؟؟؟
دختر تقریبا داد زد و به طرف اتاقی که تانیا خوابیده بود دوید..
پایان پارت صد و پنجم

sorryWhere stories live. Discover now