قسمت صد و ده.(آخر)

1.3K 69 36
                                    

پارت صد و دهم(آخر):
نفس عمیقی کشیدم،دستام و روی نرده های بالکن گذاشتم و چشمام و بستم:
شایلی من آمادم،همچی و بگو
از روی تاب بلند شد و قدم هاش به سمتم برداشت:
اشلی با خلق و خوی پسرونش و اخلاق شیطونش برای آقای هارت که پسری نداشت،تبدیل به فرزند مورد علاقش شده بود،اون معتقد بود اشلی با استواری که داره میتونه وارث مناسبی بعد از اون باشه اما آقای هارت توی سرش رویاهای بزرگی برای دخترش داشت و نمیتونست رابطه عاشقانه اون و با یک پسره به قول خودش رئیت،تحمل کنه پس خیلی زود دست به کار شد و بدون اینکه به دخترش چیزی بگه اون پسر رئیت و به دفترش احضار کرد و تهدیدش کرد،اگه اون پسر به زودی دست از عشق اولش برنمیداشت دیگه خانوادش در امان نبودن امکان داشت پدرش که کارگر کارخونه آقای هارت بود از کار بی کار بشه پس اون چاره ای جز رها کردن اشلی نداشت اما یک مشکل وجود داشت
-مشکل؟
همونطور که چشمام بسته بودم پرسیدم
-نایل تصمیم داشت اشلی و ول کنه اما مصلما اشلی اون و ول نمیکرد،پس یک رابطه دروغین و باخواهرش شایلی شروع کرد و تظاهر کرد شایلی همون کسی بوده که از اول میخواسته،تا اینجوری اشلی و از خودش دور کنه و این اتفاق هم افتاد
-اما من یادمه..یادمه..تو..تو داشتی اون روز بخاطر نایل گریه میکردی،چرا باید بخاطر کسی که رابطه واقعی باهاش نداری گریه کنی؟
-نایل به شایلی چیزی از این موضوع نگفته بود،شایلی تصور میکرد این یک عشق واقعیه که بین اوناست،و اون روز من دروغ گفتم
-چی؟
-من بخاطر اینکه فهمیده بودم پدر نایل یک کارگره گریه نمیکردم،من ناراحت بودم چون تازه همچی و فهمیده بودم،اینکه عشق بین من و نایل فقط یک دروغه
به سختی آب دهنم و قورت دادم:
داستان همینجا تموم نمیشه مگه نه؟
-اشلی تا حالا به این فکر نکردی که چطور توی یک خیابون شلوغ این خاله الا بود که اون شب تو رو زیر بارون پیدا کرد؟؟به این فکر نکردی که چرا نایل بعد از اینکه فهمید این تو بودی که اون شب توی لباس مامور آقای پیتر،جونش و نجات دادی چیزی در این باره ازت نپرسید؟؟به این فکر نکردی که چطور خدمتکارت،وقتی فراموشی گرفته بودی؛نایل و توی خیابون پیدا کرد؟چرا نایل بعد از دیدن اون خاله روی دستت از تو دوری میکرد؟همه اینا نمیتونه اتفاقی باشه مگه نه؟؟؟چرا آقای پیتر تو رو به بهم زدن بین لویی و النور و..مامور میکرد؟ و..
-بس کن!شایلی لطفا!من احمق بودم و الان فقط میخوام حقیقت و بشنوم،و ببینم؛نایل همچی و برات تعریف کرده مگه نه؟؟
-همچی و بهم گفته،درست هشت سال بعد نایل دوباره با اشلی مواجه میشه و گذشته جلوی چشمش میاد،اون میخواد ازش دور باشه نمیخواد دیگه درگیر اون بشه اما نتونست،نایل نتونست جلوی تو رو بگیره و تو دوباره به قلبش نفوذ کردی؛این دفعه آقای پیتر بود که نمیخواست نایل و اشلی باهم باشن چون اون معتقد بود که..
-که عشق جلوی پیشرفت یک پاپ استار و میگیره
این جمله رو قبلا از یکی دیگه هم شنیدم
-درسته،اون نایل و تهدید کرد  و با بهم زدن رابطه بقیه پسرا که تو هم توش دخیل بودی،به نایل فهموند که برنده بازی کی میشه،پس نایل هم سعی کرد با تو سرد برخورد کنه و بهت نزدیک نشه اما این احساسی که بین شما دو تا بود و تغیر نمیداد
حالا میفهمم،حالا دلیل رفتار های سرد  بی دلیل نایل که اون موقع باهام داشت و میفهمم
بعد از اینکه تو تیر خوردی و غیب شدی،نایل با خودش فکر کرد این باید کار آقای پیتر باشه،اون پیشه آقای پیتر رفت و بهش التماس کرد،گفت تو رو برگردونه نایل هیچوقت باور نمیکرد تو مرده باشی اون به آقای پیتر قول داد در اضای برگشتن تو با ملیسا رابطه برقرار کنه
-یعنی..نایل..نایل با ملیسا بود فقط بخاطر من؟
-درسته ،نایل بعد از اینکه فهمید این تو بودی که اون شب تیر خوردی آقای پیتر همچی و بهش گفت،درمورد ماموریت های تو و نایل..
-یک لحظه هم تردید نکرد که من و بخاطرش رها کنه
-اما همچی اینجا تموم نمیشه،آقای پیتر نایل و تهدید کرد که اگه دوباره به تو نزدیک بشه تو واقعا خواهی مرد!
-شایلی ..من ..نمیفهمم...
-اشلی ،نایل برای اولین بار ترسید،اون از غیب شدن دوباره تو میترسید اون از قدرت آقای پیتر میترسید و دوباره توی موقعیت هشت سال پیشش بود اون دوباره میبایست قید عشقش و بزنه پس..
-پس دوباره حیله هشت ساله پیشش و به کار برد!
-امیدوارم درک کنی اشلی
با پشت دستم اشکام و پاک کردم و سرم و به طرفش چرخوندم:
شایلی تو،به نایل علاقه داری؟
-خب هشت سال پیش شاید اما حالا، من و اون فقط دوستیم دوستای خیلی نزدیک..ببین؛نامزدم خیلی هنر کرده که توی این چند ماه خودش و کنترل کرده و جلوی تو ظاهر نشده گفت و ریز خندید
-تو نامزد داری؟
تقریبا داد زدم و شایلی با تکون دادن سرش تایید کرد
مغزم دیگه کار نمیکرد اما هنوز یک چیز دیگه بود که برام مبهم بود:
شایلی..تو از یک قرار که بین زین و نایل بوده چیزی میدونی؟؟
شایلی سرش و پایین انداخت و هورتی کشید:
قرار بین خودت و زین و یادت میاد؟
-قرار؟
-اینکه تو و اون تظاهر کنید با همین
-اوه آره
-اون پیشنههد نایل بود
-چی؟؟
-نایل میخواست حواس تو رو از خودش پرت کنه،زین اولش اصلا قبول نمیکرد اما  نایل اون و مجبور کرد،اون به زین گفت اون تنها کسیه که میتونه توی نبودش از عشقش محافظت کنه و جای خالیش و پر کنه ،تا زمانیکه نایل بتونه دوباره تو رو بدست بیاره یعنی اون از زین میخواست توی نبود اون زین مراقب تو باشه و تو تنها نباشی
این نایل بود که همیشه به زین یادآوری میکرد که کی باید کنارت باشه
-چی؟؟؟
-خب مثلا اون شب بعد از اینکه من و بوسید و تو رفتی نایل دنبالت اومد،اون پشت سرت بود و همراهت اشک میریخت و بعد به زین تلفن کرد و خواست بیاد،اون بهش گفت باید بغلت کنه،باید شبا توی تخت کنارت بخوابه تا حالت بهتر شه
باورم نمیشد،تمام اون لحظات،تمام لحظاتی که من زجر میکشیدم نایل پشت سرم بود ،مثل یک سایه
شایلی بعد از مکث ادامه داد:
اما همچی طبق قرار داد پیش نرفت
-نرفت؟
-زین دیگه اون زین قبلی نبود،اون مثل گذشته برای اینکه مجبور بود وقتش و با تو بگذرونه به نایل قر نمیزد،اشلی اون دیگه ازت متنفر نبود،زین بعد از اون زمان هایی که باهات بود عاشقت شده بود ،پس آقای پیتر از اونم خواست تو رو رها کنه و اون ها به رم رفتن،و وقتی فهمیدن تو مدرک هایی داری که با وجودشون آقای پیتر نمیتونه کاری بکنه،زین و نایل به پایان قرار دادشون رسیده بودن،زمانیکه زین باید تو رو به نایل میسپرد اما اون این کار و نکرد و حتی درمورد احساس حقیقی نایل بهت چیزی نگفت و در عوض تلاش کرد هر چه زود تر قبل از اینکه اتفاقی بیوفته تو رو بدست بیاره
اشلی،حالا میخوای چیکار کنی؟
با تردید گفت و بهم نزدیک تر شد
-میدونی چیه شایلی،دلم واسه اشلی قدیمی تنگ شده
گفتم و چشمام و باز کردم
-اشلی قدیمی؟
با تعجب بهم زل زده بود
-همون اشلی که اتفاقات دور و برش براش مهم نبود،همون دختری که هر اتفاقی میوفتاد براش بی اهمیت بود و اون کاره خودش و میکرد،خوشگذرونی!!
گفتم و زدم زیر خنده
-اشلی حالت خوبه؟
-من همچی و به یاد میارم
-چی؟
روم و بهش کردم:
من امشب همچی و،گذشتم و به یاد اوردم و دلم براش تنگ شده، دلم تنگ شده برای زمانیکه با پسرا بازی میکردم
گفتم و پوزخندی زدم:
و بعد مینداختمشون دور!میخوام دوباره همون باشم و از زندگیم لذت ببرم
-ببین اشلی..من اصلا از حرفات سر در نمیارم ولی..تو ..با حرفایی که امشب بهت زدم مشکلی نداری؟
-میدونی اشلی قبلی الان چی می گفت؟
-چی میگفت؟؟
بهش نزدیک تر شدم و سرم و کنار گوشش و اوردم و آروم زمزمه کردم:
میگفت بیخیال همچی،وقتشه یکم بترکونیم!!
-اما این حق نایل و زین نیست
-اونا بهم دروغ گفتن زمانیکه تنها کسایی بودن که داشتم،این حقشونه شایلی
گفتم و بلند خندیدم و بعد از بالکن بیرون رفتم
.
***سه ماه بعد:
"اشلی هارت در طول سه ماه سریع پیش رفت و حالا به سومین رابطش پایان داد!"
شایلی مجله رو روی میز جلوم پرت کرد و بهم چشم غره رفت
-هی چیه؟؟
از روی صندلی بلند شدم،ژاکت چرمیم و از تنم دراوردم و روبه شایلی کردم:
خب راستش یکم دلم سوخت که این چهارمیه رو از دست دادم..میدونی..لبای خیلی خوبی واسه بوسه داشت!
شایلی سرش و به طرفم چرخوند و با تعحب بهم خیره شد:
تو حالت خوبه؟
-هی!مگه چیه؟؟؟من امشب اومده بودم اینجا تا خواهرم و ببینم نه اینکه به نصحیت هاش گوش کنم
گفتم و بعد به طرف در رفتم و بازش کردم اما با دیدنش کمی جا خوردم:
هی شایلی ببین کی پشت دره!
-اون کیه اشلی؟؟؟
-یک پسر عاشق که دلش برای نامزدش تنگ شده!!
-استفان!
شایلی جیغ زد و به طرفش دوید و بعد خودش و توی بغلش انداخت
-خب فکر کنم بهتره تنهاتون بزارم
گفتم و از خونه بیرون رفتم
استفان رو به شایلی کرد:
ببینم اون عوض شده مگه نه؟
شایلی لبخندی زد:
نه،اون تازه خوده قبلیش شده!و این یعنی نایل و زین کارشون صد برابر سخت تر شده
گفت و بعد همراه با استفان خندید
.
-ببینم چرا نمیری برقصی؟؟خبرنگارا خیلی مشتاقن که بدونن پنجمین دوست پسره اشلی هارت کی میتونه باشه و امشب یک فرصته که میتونی شروع کنی مگه نه؟
کندال گفت و به سمتم اومد
-دهنت و ببند
گفتم و هردومون خندیدیم
-فکر میکنم با تانیا بیشتر حال میکردم
-چی؟
-منظورم اینه،به خودت نگاه انداختی؟تو خیلی پسر کشی دختر!!و اینم اضافه کنم این باعث حسادت میشه
کندال هورتی کشید و آروم توی گوشم گفت:
میدونی امشب نایل و زین هم اینجا توی پارتین مگه نه؟این خیلی مسخرست با وجود اونا اینجا تنها بشینی
-مسخره تر از اون اینه که با وجود هری تو اینجا  کنار من نشستی
گفتم و پوزخندی زدم
-خب..راستش منتظرم اون درخواست رقص بده ولی..
-ولی هنوز نداده مگه نه؟؟شاید اونم منتظره که تو شروع کنی
-محاله که من قدم اول و بردارم اشلی
-هی،یک نقشه دارم
گفتم و از روی صندلی بلند شدم
-کجا میری؟
-فقط بشین و تماشا کن!
.
از بین مهمونا رد شدم و به هری نزدیک شدم،خب اون کنار بقیه پسرا ایستاده بود،البته که سعی کردم به اون دو تا لعنتی خیره نشم اما اونا توی کت شلوارای مشکی خیلی جذاب شده بودن و داشتن با یک گروه دختر خوش میگذروندن!خب مثل اینکه فقط من نیستم که بیخیال شده
هری اومد از کنارم شه که کراباتش و گرفتم و اون و به به طرف خودم کشوندم
-اشلی چیکار میکنی؟
-میدونی چقدر توس این پیراهن هات شدی؟همیشه اینجوری بپوش
گفتم و پوزخندی زدم
-اشلی من نمیفهمم..
انگشتم و روی لبش گذاشتم و اون به خودم نزدیک تر کردم و هر لحظه بیشتر لبام و به لباش نزدیک میکردم
همه به ما دو تا زل زده بودن،هری خشکش زده بود و من توی جمعیت دنبال کندال میگشتم،خودشه!که داره به سمت ما دو تا میاد!مثل اینکه داره همچی خوب پیش میره و بلاخره کندال قدم اول و میخواد برداره البته که اگه اینقدر سرسخت نبود مجبور نمیشدم تحریکش کنم
کندال اومد دست هری و بگیره و از من دورش کنه اما قبل از اینکه هری کشیده بشه این من بودم که به عقب کشیده شدم!
با تعجب به اون دو تا که حالا هرکردومشون یکی از دستام و گرفته بودن نگاه میکردم،مثل اینکه کندال تنها کسی نبوده که تحریک شده
-متاسفم اما نمیتونستم اون عقب وایسم و تماشا کنم
زین گفت درحالیکه لبش و گاز میگرفت
-اشلی این یکی دیگه خیلی زیاد بود پس کنترل کردن خودم سخت بود
نایل گفت درحالیکه به سقف نگاه میکرد
نگاهی به جمعیت که به ما دو تا زل زده بودن انداختم:
میشه بریم بیرون و صحبت کنیم؟
.
-ببین نایل دستت و از اشلی بکش
زین گفت در حالیکه توی باغ قدم میزدن
-شوخی میکنی؟؟من کسی بودم که اول باید بهش میرسیدم و تو فقط..فقط زدی زیر همچی.
-زدم زیر چی؟؟چرا جوری حرف میزنی انگار صاحبشی؟؟؟
زین تقریبا داد زد
-بس کنید!
گفتم و بلاخره از پست دخترا بیرون اومدم:
تا کی میخواین به     این بازی مزخرف ادامه بدین؟ما نمیتونیم..نمیتونیم فقط مثل سه تا دوست از زندگیمون لذت ببریم؟؟
-و تو تا کی میخوای اون ماسک مزخرف و روی صورتت داشته باشی؟
زین گفت و بهم خیره شد
-تا کی میخوای تظاهر کنی برات مهم نیست؟تظاهر کنی درد نمیکشی؟
نایل گفت و یک قدم به سمتم برداشت
-تا کی میخوام تظاهر کنم؟؟من..من اگه تظاهر نکنم دیوونه میشم،شک نکنید!اگه تظاهر نکنم که نمیدونم تنها پسرایی که تونستم عاشقون بشم بهم دروغ گفتن،دیوونه میشم!اگه به این فکر کنم که کسایی که بیشترین اعتماد و بهشون داشتم بین خودشون یک قرار داد مزخرف گذاشتن و بهم دروغ میگفتن دیوونه میشم
-ما همه این کار ها رو برای جون خودت..
نزاشتم نایل جملشو کامل کنه:
میتونستی بیخیال موقعیتت بشی و من و تو به جایی بریم که آقای پیتر پیدامون نکنه اما تو نتونستی،میتونستی راستش و بهم بگی اما نگفتی خیلی کار ها بود که میشد انجام داد اما تو فقط بهم دروغ گفتی و ادامه دادی
اشکام و پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم:
شما تنها کسایی نیستین که از این داستان مزخرف خسته شدین منم دلم میخواد این عذاب تموم بشه اما فقط پیچیده تر میشه
-میتونی همین حالا تمومش کنی
-چی؟
نایل با تعجب به زین نگاه کرد
-اشلی همین الان،همین لحظه،یکی از ما دو تا رو انتخاب کن و این داستان مزخرف و تمومش کن
زین گفت و نفس عمیقی کشید
نفس عمیقی کشیدم و بلاخره سرم و بالا گرفتم:
خب..اگه اینجوری همچی حل میشه؛باشه من انتخابم و میکنم
گفتم و بعد قدم هام و برداشتم و
دستش و گرفتم:
بریم،انتخاب من تویی
چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که زین داد زد:
واقعا؟؟؟واقعا اشلی؟یعنی الان همچی تموم شد؟به همین سادگی تمومش کردی؟
همونطور که دست نایل توی دستم بود به طرف زین برگشتم:
زین این رابطه شدنی نیست،زین من و تو نمیتونیم چون..
-چون؟؟چون چی؟؟؟واقعا؟تو براش دلیل هم پیدا کردی؟خب بگو،دلیلش چیه؟نمیدونستم بی معرفتی میتونه دلیل هم داشته باشه
دست نایل و رها کردم و درست روبروش ایستادم و توی چشمای عسلیش زل زدم:
ببین زین،من و تو نمیتونم با هم باشیم؛نه وقتی که کسی هست که من بیشتر از تو دوستش دارم،وقتی که کسی هست که تو بیشتر از من دوستش داری
-وقتی میگی کسی که تو بیشتر دوستش داری میفهمم منظورت کیه
گفت و به نایل نگاه کرد و بعد ادامه دارد:
ولی وقتی میگی کسی که من بیشتر دوستش دارم نمیفهمم..
-پری،زین تو پری و بیشتر از من دوست داری،قردادت با نایل تنها دلیلی نبود که بخاطرش به سمتم اومدی
-چی؟
-تو به سمتم اومدی چون میخواستی فرار کنی،چون میخواستی از فکر کردن به پری فرار کنی من فقط یک راه فرار برات بودم همین،زین تو باید برگردی پیش کسی که بهش تعلق داری،تو اون و خیلی دوستش داری البته نمیدونم شاید اون بیشتر تو رو دوست داره آخه..ببینم خبر داری اون چند وقت پیش بخاطرت دست به خودکشی زد؟؟؟اما خب تو..
-من میخواستم این کار و بکنم
گفت و سرش و پایین انداخت
-چی؟
با تعجب بهش نگاه میکردم
-اگه تو نبودی،منم قصد داشتم خودم و بخاطرش بکشم
-ببین،نگاه کن زین،چشمات و باز کن و ببین واقعا عاشق کی هستی
گفتم و بعد به سمت نایل برگشتم و دستش و گرفتم
-اما من عاشقتم اشلی،خواهش میکنم..اینجوری ترکم نکن
زین تقریبا داشت التماس میکرد و تن صداش حتی نایل و مردد کرده بود،نایل چونم و گرفت و سرم و بالا گرفت:
اون با رفتنت خراب میشه اشلی
-فقط دستم و بگیر و همراهم بیا نایل اون کسی و داره که توی پارتی منتظرشه
گفتم و دستش و از روی چونم کنار زدم
قبل از اینکه برم درحالیکه پشتم به زین بود گفتم:
تو قبلا هم یک بار من و توی گذشته از دست دادی اما اون تو رو نجات داد،من مطمئنم اون نمیزاره که غرق بشی زین
گفتم و بعد بدون اینکه برگردم و توی چشمای خیسش نگاه کنم از کنارش گذشتم
.
**داستان از نگاه پری:
-اممم،خب فکر میکنم باید یکم بری عقب تر
گفتم و دستم و روی سینش گذاشتم و اون و به عقب هول دادم اما البته که من زورم به این مرد مست گنده نمیرسه
-ببین اون لبا دارن دیوونم میکنن پس لمس کردنشون تنها چیزیه که الان توی مخم میچرخه
دستاش و دو طرف سرم گذاشت و مجبور شدم به دیوار بچسبم تا شاید یکم فاصلم و باهاش بیشتر کنم،چشمام و بستم و تقریبا تسلیم اون لعنتی شدم
..اما هی صبر کن!فکر میکنم تا حالا باید کارش و کرده بود،با تعجب چشمام و باز کردم اما دیگه خبری از اون گوریل روبروم نبود،من فقط با تعجب به زین زل زده بودم که با دست دستش خونی که گوشه لبش بود و پاک کرد و بعد رو به اون مرد مست که حالا پخش زمین شده بود کرد:
همین حالا گورت و کمک کن
اون مرد با سرعت بلند شد و دوید و از کنارمون دور شد زین بهش خیره شده بود که داشت میدوید،نفس عمقی کشیدم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم و گرفت:
فکر نمیکنی که باید تشکر کنی؟
-اممم..خب مچکرم
گفتم و اومدم دستم و از توی دستش جدا کنم اما زین فقط دستم و محکم تر توی دستش گرفت و بعد من و توی بغلش کشید به چشمام خیره شد:
حق نداری با پسری به جز من به کلوب بری،حق نداری کسی جز من و ببوسی،نباید عاشق کسی به جز من بشی و هیچوقت،هیچوقت نباید ترکم نکنی
-زین تو مستی مگه نه؟پس این حرفات خیلی نباید..
نزاشت حرفم و کامل بزنم و انگشتش و روی لبام گذاشت:
آره مستم،اما آدم های مست دروغ نمیگن،اونا فقط وقتی مست میشن شجاع تر میشن و حرف دلشون و میزنن
-خب...این..یعنی تو من و بخشیدی؟
گفتم و به چشماش زل زدم
-نه من نبخشیدمت پری
گفت و بعد بلافاصله لباش و روی لبام گذاشت..
.
**داستان از نگاه اشلی:
در طول مسیر من و نایل حتی یک کلمه هم حرف نزدیم شاید ترجیح میدادیم فقط دستای هم و بگیریم برای چند دقیقه بدون هیچ کلمه ای،بدون هیچ احساسی بجز عشق
وقتی به ماشین نایل که پارک شده بود رسیدیم نایل دوید و در ماشین و برام باز کرد:
بفرمایید!
-من ..من..من قرار نیست باهات بیام
-چی؟
گفت و به سمتم برگشت
-اینکه امشب زین و رد کردم،اینکه گفتم و تو رو بیشتر دوست دارم دلیل نمیشه که بخوام با تو باشم
-اشلی..
-خدافظ نایل..
گفتم و اومدم از کنارش رد بشم اما داد زد:
اگه عاشقمی،اگه دوستم داری چرا نتونیم باهم باشیم؟
-چون بهم دروغ گفتی نایل
گفتم و به طرفش برگشتم:
منم بهت دروغ گفتم منم خیلی چیزا رو بهت نگفتم اما حدص بزن تو چیکار کردی،تو بهم دروغ گفتی اونم زمانیکه مهم ترین و با اعتماد ترین آدم زند گیم بودی،و درست وقتی برگشتی که میخواستم همچی و از اول با زین شروع کنم برگشتی و همچی و خراب کردی و چون بدبختانه عاشقتم نه میتونم با زین باشم و نه میتونم خودم و متقاعد کنم که با تو باشم،خب بهت تبریک میگم نایل،دوباره گند زدی به همه چی🌸
گفتم و نایل که فقط بهم خیره شده بود و حرفی نمیزد و تنها گذاشتم
.
***دو هفته بعد:
از بغل شایلی بیرون اومدم و اشکای روی صورتش و پاک کردم:
منم دلم برات تنگ میشه
-تو..مطمئنی که میخوای به آمریکا بری؟؟منظورم اینه..شاید الان توی فرودگاه باشی و خیلی چیزا رو آماده کرده باشی ولی هنوزم وقت برای منصرف شدن داری
-بیخیال شایلی،سخت نگیر،اونجا برای پیشرفتم خیلی بهتره حالا هم باید برم تا سرو کله طرفدارا پیدا نشده
با این حرفم هردومون خندیدیم و بعد چمدونم و برداشتم و از شایلی دور شدم
..با دیدنش درست جلوم باید اعتراف کنم خشکم زد،چمدونم و رها کردم و فقط به چشمای آبیش که حالا قرمز بود زل زدم
-پس این حقیقت داره؟؟اینکه داری میری؟
-خیییلی عجیبه
گفتم و خندیدم
با تعجب بهم نگاه کرد پس اضافه کردم:
معمولا زود بیخیالم میشدی اما این عجیبه که ایندفعه قصد نداری ازم بگذری
-من نمیزارم به آمدیکا بری،اینجوری..اینجوری دیگه هم دیگه رو نمیبینم
بهم نزدیک تر شد و هر لحظه لباش و به لبام نزدیک تر میکرد که خودم و عقب کشیدم:
میدونی،این خیلی عجیبه که من و تو تاحالا یکبارم هم و نبوسیدیم،مگه نه؟
گفتم و بعد خم شدم و چمدونم و برداشتم و همونطور که ازش دور میشدم گفتم:
زین بیخیالم شد،چرا تو نتونی؟
-همونطور که خودت گفتی کسی بود که اون بیشتر از تو دوستش داشت،اما برای من؛هیچکس مثل تو نمیشه
-اممم،خب این دیگه مشکل من حساب نمیشه
گفتم پوزخندی زدم و بعد ازش دور شدم،هر قدمی که بر میداشتم پشیمون تر میشدم ولی این تصمیمی بود که گرفته بودم،اول باید خودم ازش رد شم تا اون و متقاعد کنم  ازم بگذره
.
روی صندلیم نشستم و نفس عمیقی کشیدم،مثل اینکه دیگه همچی تموم شده،یکدفعه یک دختر بچه به سمتم اومد و یک پاکت نامه رو به طرفم گرفت
-هی این چیه؟
گفتم و لپش و کشیدم
-یک پسر کیوت بلوند این و بهم داد تا بدمش به تو
با این حرفش لبخندم محو شدم و بلافاصله اون پاکت و از دستش کشیدم و  کاغذ نامه رو از توش بیرون اوردم:
فقط میخواستم بهت بگم من و تو قبلا و بوسیدیم،در واقع تو هیچکس و به اندازه من نبوسیدی،خب نیمه شب ،اون لحظاتی که تو بعدا فراموششون میکردی زمانی بود که من و تو باهم میگذروندیم،برام فرقی نمیکرد چه تعداد شبه که تکرارش میکنم اما هروقت که میخواستم پیشت بیام و بهت همچی و اعتراف کنم،بگم عاشقتم،استرس داشتم!و هرشب تو بعد از شنیدن حرفام شوکه میشدی،میخواستی بیخیال همچی بشی اما در آخر فقط این بوسمون بود که همچی و مرتب میکرد،ما میشستیم و باهم حرف میزدیم تا زمانیکه خوابت بگیره و بعد من مجبور میشدم تو رو به تختت ببرم و وقتی صبح از خواب پا میشدی دیگه چیزی و به یاد نداشتی..اینا رو گفتم تا بگم تو همونی اشلی،هنوز عاشقمی و من هنوز منتظرت ایستادم تا برگردی و من و ببوسی تا همچی مرتب بشه..
وقتی اون گردنبندی که خیلی وقت پیش بهم داده بود و توی پاکت نامه پیدا کردم باور نمیکردم،چون این زین بود که اون و از گردنم کشید و از بالکن به بیرون پرت کرد پس امکان نداره..
اما وقتی خط آخره نامشو خوندم تردیم از بین رفت:
و اون گردنبد،راستش من دیدم وقتی زین اون و به بیرون پرت کرد و خیلی جلوی خودم و گرفتم اما نتونستم و باید بگم تقریبا تا نصفه شب طول کشید تا اون و پیدا کنم راستش گرچه سعی میکردم اما نمیتونستم به همین راحتی بیخیال اون گردنبند بشم
و مطمئنم تو هم درست مثل من نمیتونی بیخیالش بشی،نمیتونی بیخیالن بشی درست مثل من،ما نمیتونیم بیخیال بشیم اشلی
-صبر کنید!
داد زدم و از روی صندلیم بلند شدم
.
تقریبا فرودگاه خالی شده بود اما خب نه کاملا،نایل هنوز اونجا بود و امیدوار به اینکه اشلی برمیگرده اما کم کم باور کرد،باور کرد که اون و از دست داده
پس نفس عمیقی کشید اما هنوز قدم اولش و برنداشته بود که متوجه یک سایه روبروش شد،سایه یک دختر با یک چمدون توی دستش،سایه اشلی که داشت به سمتش میومد
-تو برگشتی!
لبخندی زد و به اشلی خیره شد
-برگشتم و بزرگترین فرصت زندگیم و از دست دادم
اشلی گفت درحالیکه قدم هاش و به سمت نایل برمیداشت
-برگشتی و یک عشق واقعی و به دست اوردی
-برگشتم و برنامم و بهم ریختم
اشلی درست روبروی نایل ایستاد
-برگشتی و یک دوست پسر خوشتیپ و به دست آوردی که عاشق بوسه هاشی ولی هیچی ازش و به یادت نمیاری
نایل گفت و شایلی و به خودش چسبوند و بدون تردید لباش و روی لباش گذاشت:
متاسفم اشلی من دوست دارم
-متاسفم نایل من دوست دارم
"پایان"

sorryWhere stories live. Discover now