قسمت نود و يك.

369 33 2
                                    

با التماس گفتم:
ببینید خانوم الیزابت،من شما رو به سختی پیدا کردم و آدرستون و از آقای پیتر گرفتم!من هنوز حافظم و به خوبی به دست نیاوردم!
با تردید به چشمام زل زد:
از من چی میخوای؟؟
تقریبا با ناراحتی داد زدم:
من کی بودم؟؟چی شد که من الان اینجام؟؟خواهش میکنم...
کمکم کنید!
با التماس و ناراحتی،برای بار آخر گفتم.
-مطمئنی که میخوای بدونی؟؟
-بلههه!
داد زدم!
نفس عمیقی کشید و یکدفعه یک مشت مجله رو روی میز جلوم پرت کرد!!
با تعجب به مجله ها نگاه کردم و عنوانشون و میخوندم:
سوفیا اسمیت مرده است؟؟
النور و لوییس تامیلسون بهم زدند!
پری ادواردز زین را ترک کرد؟
این مجله ها دیگه چی میگه؟؟یعنی چه ربطی به من و گذشتم داره؟؟
-اینا دیگه چیه؟
-تو..تو کسی بودی که باعث همه ی اینا شدی!!نمیدونم چرا...اما مثل اینکه تو به یک دیو تبدیل شده بودی که روز به روز،خوشبختی اعضا رو می بلعیدی!!
چشمام و بستم،نفس عمیقی کشیدم؛اینا همش دروغن مگه نه؟؟
.
خانوم الیزابت با تعجب بهم نگاه کرد:
حالت خوبه تانیا؟؟
-منم خوبم،همیشه بودم!
-چی؟؟
اشکام و پاک کردم:
خانوم الیزابت!من..همه ی اون کار ها رو برای خود پسرا کرده بودم!
-منظورت چیه؟؟
-من...با اینکه میدونستم یک روزی پسرا همه چی رو میفهمن و درست مثل شما درموردم فکر میکنن،همه ی اون کار ها رو کردم تا فقط اونا رو از اون جهنم نجات بدم!
خانوم الیزابت!من هیچوقت یک دیو نبودم،هیچوقت..!!
حالا که بیشتر چیزا رو به باد اوردم خیلی احساس بهتری دارم:
من باید برگردم!!!
-چی؟میخوای برگردی؟
-من کارهای ناتموم زیادی دارم که باید انجام بدم!
.
دستام و محکم روی میز کوبوندم و داد زدم:
آقای پیتر خواهش میکنم!!من باید برگردم!من...من میتونم دوباره بهتون کمک کنم!
-مطمئنی؟
-معلومه!
-شاید اونجا دیگه جای مناسبی برات نباشه!!
-منظورتون چیه؟
-بهتره امروز خودت به کنفراس خبری بیای و ببینی،بعدش خواسته ی نهاییت و بهم بگو!
.
سالن خیلی بزرگی بود و با این حال پر از خبرنگار بود!!
پنج تا پسر اون ور سالن روی صندلی نشسته بودن و با خبرنگار ها گفت و گو میکردن!
-آقای هوران،این درسته که شما با ملیسا در رابطه اید؟؟
با این سوال ،ناگهان تمام سالن ساکت شد و منتظر جواب نایل شد!!
جمعیت و کنار زدم و بهشون نزدیک تر شدم،نایل از اون سکویی که روش بودن پایین اومد و دست یک دختر و گرفت:
این کاملا درسته!!
به چهره اون دختر نگاهی کرد و دوباره ادامه داد:
من...با ملیسا توی رابطه ام!
هی!اون دختره همون ملیساست؟؟
درسته..خودش بود!یکی از دستام و روی دهنم گذاشتم و بغضم و قورت دادم،باورش برام خیلی سخت بود!این همون نایلی بود که من دیشب دیده بودمش؟؟نکنه...نکنه اون واقعا من و فراموش کرده بود و برای همین دیشب رهام کرد و رفت؟!!!
توی افکارم بودم که صدایی یکی من و به خودم اورد:
کنفراس به اتمام رسیده!!
نایل درحالیکه دست ملیسا توی دستش بود به سمت من می اومدند تا از سالن خارج بشن و پشت سرشون هم بقیه پسرا بودن،اونا درست به روبروم رسیده بودند؛ناگهان چشمای نایل به من افتاد!یکدفعه به خودم اومدم و روم و ازشون چرخوندم و پشتم و بهشون کردم!
حتما تا الان دیگه رفتن!اومدم قدم اولم و بر دارم و برم که یک صدایی باعث شد وایسم:
هی..تو!!میخوام تو ازم یک سوال بپرسی!
بقیه خبرنگار ها با حسرت بهم نگاه کردن:
منتظر چی هستی؟؟زین مالیک بهت یک شانس داده!!چرا به طرفش نمی چرخی؟؟!!
نه!نه!من نباید بر میگشتم!اوناونباید من و میدیدن!من بعد از دیدن نایل و ملیسا..شاید منصرف شده بودم که برگردم پیششون!
-هی با توام!!نفهمیدی چی گفتم؟؟
نفس عمیقی کشیدم،من باید تا دیر نشده فرار کنم!
اومدم اولین قدم و بردارم که یک دفعه دستم و گرفت و من و به خودش چسبوند!!
به چشماش خیره شده بودم!اوه خدای من!این زینه و حتما من و شناخته!!چشماش قرمز شده بود و کاملا خس میکردم که دستاش میلرزیدن!!
اوه خدا!!حتی بقیه پسرا هم،حتی خبرنگارا به ما زل زده بودن!!!!
یکدفعه دستم و کشیدم و دویدم!!خیلی تند!!!دویدم و از اون سالن بیرون رفتم و ازشون دور شدم..!
.
روی نیمکت توی پارک نشسته بودم و به ماه زل زده بورم،تا الان تقریبا ده بار خانوم کرن بهم زنگ زده اما من جوابی ندادم!چون...توی فکر بودم!
نایل من و فراموش کرده؟؟من واقعا خیلی احمق بودم که فکر کردم اون هنوزم فکرش پیش منه!!اون الان دیگه میخواد با ملیسا باشه،مگه نه؟؟حالا با این وضع من میتونم برگردم؟شاید حق با آقای پیتر باشه!شاید..دیگه جایی برای من اونجا نباشه!!
-الو خانوم کرن؟؟من توی پارکم!!تا نصف شبم بر نمیگردم!
-منم تانیا!
-اوه آقای پیتر
-چی شد؟فکرات و کردی؟
-فک کنم حق با شما بوده من...
.
گوشیم و توی کیفم گذاشتم و از روی نیمکت بلند شدم،شاید این سرنوشتمه که دیگه تا ابد سارا بمونم!
داشتم توی تاریکی قدم میزدم که ناگهان صدای قدم هایی رو حس کردم که بهم نزدیک می شد!
دستام و از عقب گرفت و من و به دیوار زد و خودشم بهم نزدیک شد،تقریبا بهم چسبیده بود!
چشمام و بسته بودم و از ترس داشتم میمردم!!
چونم و گرفت و صورتم و بالا اورد
-چشماتو ..باز کن!
اوه خدای من!!اون زین بود که با چشمای قرمز و اشک آلودش بهم زل زده بود!!
-بهم بگو..بگو که تانیای منی!!بگو که اشتباه نمیکنم!!بگو تو زنده ای!!
بهم بگو!!
این و گفت درحالیکه یک قطره اشک روی گونش چکید
بغضم و قورت دادم،سینه ی زین بالا و پایین میومد و نفاس به صورتم میخورد،اون مچ دستام و محکم گرفته بود و فشار میداد
من باید چیکار میکردم؟؟قرار شده بود که سارا بمونم؟؟نایل من و فراموش کرده بود مگه نه؟دیگه جایی برای تانیا پیششون نبود مگه نه؟؟
آب دهنم و قورت دادم و به چشمای سرخش که بهم زل زده بودن،خیره شده بودم:
زین...متاسفم ولی..من اونیکه فکر میکنی نیستم!!من..من
من سارام!اسم من ساراست!
این و با لحنی گفتم که انگار جیزی رو کشف کرده باشم!
ناگهان حالت صورت زین تغیر کرد!مچ دستام و ول کرد و من و رها کرد و عقب رفت:
متاسفم..مثل اینکه...اشتباهی پیش اومده!!
لبخند زورکی زدم:
اوه،مشکلی نیست!
چند قدم ازش دور شده بودم و داشتم میرفتم درحالیکه اشکام دونه دونه میریختند،یکدفعه صدایی باعث شد وایسم:
وایسا،صبر کن!!!
روم و برگردوندم،زین هنوز اونجا ایستاده بود اما صدا از کس دیگه ای بود!!سک پسر با موهای فرفری!اون هری بور!
قدماش و برداشت و بهم نزدیک شد و موهاش و از روی پیشونیش کنار زد،با صدایی لرزان گفتم:
من...من به آقای مالیکم گفتم،من سارام!!
پوزخندی زد:
شاید بتونی به اون کلک بزنی،اما محال بتونی به منم دروغ بگی!
-چی؟؟
زمزمه کرد:
تو تانیایی!تو تانیای خودمی!
بعد اینقدر بهم نزدیک شد که دیگه فاصله ای بینمون نبود!
زین همچنان عقب ایستاده بود و با کنجکاوی به هری زل زده بود،هری دوباره پوزخندی زد،دست چپم و گرفت و کشید و آستینم و بالا زد:
چیکار میکنی؟؟؟
داد زدم
لبخندش پررنگ تر شد،به چشمام زل زد:
تو تانیایی!شلغم،به خاله روی دستت نگاه کن!...بهت که گفتم،من مثل اونا گول نمیخورم!!
پایان پارت نود و یکم

sorryWhere stories live. Discover now