قسمت هفتاد و پنجم.

436 37 9
                                    

نفس عمیقی کشیدم،دیگه کم کم داشتم نگران خودم میشدم!حالم خیلی بد بود!!نگاهی به ظرف ها انداختم؛آخه اینا که هنوز پر از غذان!
کایلی رو کرد بهم:
حالت خوبه تانیا؟؟؟
با صداش به خودم اومدم و دوباره شروع به شستن کردم و جواب دادم:
من خوبم کایلی جون!!
.
.
.
هنوز داشتم ظرف میشیتم که ناگهان متوجه شدم یکی وارد خونه شد!!اولش خیلی اهمیت ندادم،اما ناگهان خانوم جنر گفت:
سلام زین!هی تو اینجا چیکار میکنی؟؟
ناگهان زین و روبروی خودم دیدم!!
زین دستم و گرفت و کشید:
این موقع شب هم داری کار میکنی؟؟
بعد ادامه داد:
بیا برگردیم خونه!
دستم از دستش کشیدم:
زین من نمیام!!
-چی؟؟
نگاهی به خانوم جنر انداختم و گفتم:
من قول دادم!!پس محاله پام و از اینجا بیرون بزارم تو هم بهتره برگردی!!
زین یکی از ابروهاش و بالا برد:
اینجوریه؟
-بله،اینجوریه!
زین به اطراف نگاهی انداخت ونفس عمیقی کشید و ناگهان با سرعت به طرفم اومد و من و روی کولش انداخت:
من امشب و برمیگردونم!!
پاهام و تکون میدادم و دستام و به کمرش می کوبوندم:
خدای شررات من و بنداز پایین!!!!
-تو خواب ببینی!!
اومدیم از در خونه خارج بشیم که داد زدم:
یه لحظه صبرکن حداقل!!!!!
زین ایستاد و من هم سرم و به طرف خانوم جنر چرخوندم:
متاسفم!!،آها!یه چیز دیگه!!فکر کنم اگه یک ماشین ظرف شویی بخرید راحت تر باشید!!
.
.
.
سوار ماشین شدیم.چند دقیقه ای گذشته بود اما هنوز زین ماشین و روشن نکرده بود!بلاخره رو کردم بهش:
نمیخوای حرکت کنی؟؟
زین با جدیت تمام رو کرد بهم و توی چشمام خیره شد:
چرا بعضی اوقات اینقدر مهربون میشی؟؟اینجوری به خودت صدمه میزنی!دختر میخوای چی رو ثابت کنی؟؟؟
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
فکر کردی نفهمیدم؟؟نفهمیدم دیشب اصلا نتونستی بخوابی؟؟؟حالا بجایی اینکه امروز و استراحت کنی اینقدر بخودت فشار اوردی؟؟؟تانیا من نمیزارم!!نمیزارم به خودت صدمه بزنی!!
اومدم دهنم و باز کنم که بلافاصله گفت:
دلیلشم ازم نپرس چون هنوز خودمم نمیدونم!!
و ماشین و روشن کرد...
.
.
.
وارد خونه شدیم،لویی پرید جلوم:
تانیا زنده ای؟؟
لیام رو به لوییس گفت:
انتظار  داشتی...؟؟
-گفتم شاید کندل زنده زنده قورتش داده باشه!!آخه از اون بعید نیست!!
-اینم حرفیه!!
انگشتم و روی شقیقم گذاشتم و فشار دادم،هری بخ طرفم اومد:
حالت خوبه؟؟
نگاهی بهش انداختم ،ناگهان دنیا تاریک شد و دیگه چیزی رو ندیدم...
.
.
.
چشمام و باز کردم،صبح شده بود!!!ببینم من روی تخت طبقه ی پایینی خوابیده بودم؟؟مگه داریم؟
ناگهان متوجه شدم نایل کنار تختم نشسته و درحالیکه دستم توی دستاشه خوابش برده!!!
ببینم ناموسا اینجا چه خبره؟؟
با تعجب به اطرافم نگاه میکردم که ناگهان هری با یک سینی پر از غذا وارد شد:
هی!!بیدار شدی؟؟؟
سینی پر از غذا رو جلوم گذاشت:
بفرمایید!!
با تعجب به غذا ها نگاه کردم:
ببینم اینا برای منه؟؟؟
-اوهوم
هری با مهربونی به چشمام خیره شده بود،کمی فکر کردم و پرسیدم:
هری لان ساعت هفت صبحه!!تو کی بیدار شدی و این غذا ها رو واسم آماده کردی؟
لبخند هری پررنگ تر شد:
این مهم نیست ،الان فقط مهم اینکه تو همه ی اینا رو بخوری تا خوبه خوب بشی!!
-یه سواله دیگه!!
سرم و کج کردم و بعد از کمی مکث پرسیدم:
ببینم زین کجاست؟؟
-وقتی دیشب از حال رفتی،گفت روی تخت پایینی بخوابونیمت تا راحت بخوابی!خودشم...چون از ارتفاع میترسید،ترجیح داد شب و روی کاناپه بخوابه!!
-زین شب بخاطر من روی کاناپه خوابید؟؟؟؟
-لویی و لیام کجان؟؟؟
-لیام جان که خوابه،لوییسم تقریبا از دیرکز از دنیل هیچ خبری نداشته و کلا الان خیلی دپرسه!!!
با این حرفش نا خوداگاه دلم لرزید!!
...ناگهان نایل از خواب بیدار شد،لبخند پهنی رو لبام نشست:
هیی صبح بخیررر!!!!
نایل بلافاصله گفت:
تانیا الان حالت چطوره؟نمیخوای بری دکتر؟؟
با این حرفش به فکر فرورفتم،به اینکه من لیتقت این همه محبت و ندارم!!!به اینکه نبتید بزارم محبتشون به من ادامه پیدا کنه چون در نهایت به ضررشون تموم میشه!!باید جوری باشم که دیگه به من محبت نکنند!!!
ناگهان از روی تخت بلند شدم:
پسرا واسه همچی ممنونم ولی من الان باید برم و میل به خوردن غذا هم ندارم!!
نایل با تعجب گفت:
چی؟؟؟اما تو باید استراحت کنی!!!
بدون توجه به سمت در اتاق رفتم که ناگهان زین جلوی در ظاهر شد:
حرفای دیشبم به همین زودی از یادت رفت؟؟حالا برو مثل یه دختر خوب غذاهات بخور!!
-گفتم که،میل ندارم!
-هه،محاله بزارم از این اتاق بری بیرون!!
ناگهان هری از سرجاش بلند شد و کنار زین ایستاد:
منم غیرممکنه که بزارم !!
با تعجب به اون دو تا خیره شده بودم که نایل هم بهشون پیوست:
جرئت داری پات و از این جا بزاری بیرون!!
با حیرونی بهشون نگاه میکردم و کلا هنگ کرده بودم!!یکدفعه صدای زنگ در به گوشم رسید،منم از خدا خواسته به این بهونه از اتاق خارج شدم!!!
...وقتی در خونه رو باز کردم و با چشم های قرمز النور مواجه شدم نا خواسته چند قدم عقب رفتم وبهش خیره شدم!!!
.
.
.
لویی با خوشحالی به سمت النور رفت:
هی دختر از دیروز تا بحال کجا بودی؟؟
النور گوشه ی لبش و گاز گرفت و یک مشت عکس و روی زمین ریخت و با عصبانیت به لویی خیره شد و آروم گفت:
لویی...اینا چیه؟؟؟
لوییس با بهت یکی از عکس ها رو برداشت و بهش خیره شد:
این...النور...من...
النور ایندفعه داد زد:
میگم اینا چیه؟؟؟؟
النور با خشم به لویی نگاه کرد، دستش رو بالا برد و... اما کمی مکث کرد و دوباره دستش رو پایین اورد.
درحالیکه اشک هاش صورتش و پر کرده بود ادامه داد:
دیگه همچی تموم شد...دیگه حرفی نمی مونه تا بخوای بزنی لویی!!!
النور حتی فرصت دفاع رو به لویی نداد و با سرعت از خونه بیرون رفت.
نگاهی به عکس ها و بعد به لوییس انداختم،زمزمه کردم:
باید تحمل کنی ...
پایان پارت هفتاد و پنجم💖

sorryWhere stories live. Discover now