قسمت شصت و دوم.

400 38 0
                                    

چشم هام و باز کردم و یک خمیازه بزرگ کشیدم،دیشب روی تخت طبقه پایین خوابیده بودم ،این خیلی عجیب بود چون زین دیگه هیچ حرفی درمورد اینکه میخواد روی این تخت بخوابه نمی زد!شاید این بخاطر اینکه اون این روز ها خیلی ناراحته😢
در اتاق و باز کردم و از اتاق بیرون اومدم پسرا رو دیدم که داشتند با عجله آماده میشدند،همونطور که با انگشتم سرم و می خاروندم رو به لیام گفتم: اینجا چه خبره؟؟
-تانیا،ما امشب یک کنسرت داریم پس امروز باید یکم تمرین کنیم و آماده بشیم!
وقتی چشمم به زین افتاد که با قیافه ای گرفته در حالیکه یک کوله پشتی رو به پشتش انداخته بود از خونه بیرون میرفت،رو بهش گفتم:
هی!زین!حالت خوبه؟؟؟
زین سرش و به نشونه ی تایید تکون داد.
-چی چی و حالت خوبه؟؟؟؟تو حتی امروز صبحونه هم نخوردی!!
-گفتم که لویی،میل ندارم.
با اخم به زین خیره شدم:
یعنی چی که میل نداری؟؟؟
.
.
.
حالا تند همشو بخور تا دیرتون نشده!!!
-اینا همش واسه منه؟؟؟؟؟
ریز خندیدم و جواب دادم:
بله همه ی همش ماله توهه!!!
بعد رو به بقیه پسرا که با تعجب به میز و غذا های روش خیره شده بودند گفتم:
شما ها صبحانه خوردید؟؟؟
لویی جواب داد :
نخیر،نایلم نخورده!!!
.
.
.
هی نایل!صبر کن !
نایل رو بهم کرد و گفت:
چیه؟؟؟
بعد لبخندی زد و گفت:
نمیخواد نگران باشی!مواظب عشقه دپرست هستیم!!!
با اخم بهش خیره شدم و بعد از چند لحظه گفتم :
بیا،این ساندویچ و در راه بخور که گرسنت نشه!😒
نایل با تعحب به ساندویچ نگاهی انداخت و بعد اون و از دستم گرفت:
مرسی
.
.
.
فنجون قهوه رو جلوی  آقای پیتر،روی میز گذاشتم:
میدونید،این روزا زین خیلی ناراحته،کاش میشد براش کاری کرد!
آقای پیتر جواب داد:
در این موضع بهتره خیلی به زین توجه نکنی!!!
با تعجب گفتم:
چی؟؟؟؟؟مگه تا بحال خودتون نبودید که میگفتید اینقدر بهش بچسبم که عاشقم شه؟؟؟
-به هر حال،در این زمان اگه به زین خیلی توجه نکنی، موثر تره!!!!!
با تعجب به آقای پیتر خیره شدم،هیچوقت فازشو درک نکردم!!
من همچنان داشتم با تعجب به آقای پیتر مینگریستم که ناگهان زنگ در،به صدا در اومد.
.
.
.
بفرمایید.
-این چیه؟؟؟
-یک نامه برای آقای مالیک!
.
.
.
آقای پیتر به طرفم اومد:
میشه اون پاکت نامه رو به من بدی؟؟؟
-اما اون ماله زینه!!
نامه رو از دستم کشید:
گفتم بدش!!!!ا
آقای پیتر شروع به خوندن اون نامه کرد و پس از چند دقیقه با خشم اون نامه رو از وسط پاره کرد و بعد اون تیکه ها رو بطرفم گرفت:
اینا رو بریز دور و اگه باز هم از این نامه ها واسه زین اومد قبل از اینکه بدستش برسه ،پارشون کن!
این رو گفت و بعد با عصبانیت از خونه خارج شد.
.
.
.
تیکه های پاره شده نامه رو بهم چسبوندم و بعد،با کنجکاوی شروع به خوندنش کردم:
زین عزیزم،این منم،عشقت!میدونم الان درموردم چه حسی داری و کاملا درک میکنم تصور الانت از من چیه.ولی من هنوز مثل گذشتم؛من هیچ تغییری نکردم،من هنوزم حاضرم برای عشقمون هر کاری بکنم ولی کارهایی که از من دیدی تقصیر من نبود!اینکه الان از هم جداییم خواسته ی من نبود!اون ها،با اون استدلال های مضخرفشون من و مجبور کردند،وادار کردند، که پا روی تو و تمام عشق و احساسم بزارم!حتی الان هم تحت نظر هستم!موبایلم و رفتار و آمدم چک میشه و این نامه رو هم با سختی زیاد تونستم به دستت برسونم!
منتظر نامه های بعدیم باش.
عشقت،پری ادواردز
هنوز توی شوک بودم!
نفس عمیقی کشیدم،ببینم من این نامه رو نباید به دست زین برسونم؟!من نباید بزارم نامه های بعدیم به دستش برسه!یعنی من باید مانع عشقشون بشم؟؟!
گیج شده بودم،روی کاناپه دراز کشیدم،چشمام و بستم و یک بار دیگه به اتفاقات اطرافم فکر کردم.
پایان پارت شصت و دوم

sorryWhere stories live. Discover now