قسمت دوم.

1K 68 6
                                    


ادامه دادم:

ولی من خیلی شانش اوردم که سلنا گومز من رو به عنوان پیشخدمت استخدام کرد!

سلنا لبخندی زد:

آره واقعا!

ناگهان سلنا بلند شد و به طبقه ی پایین رفت و فریاد زد:

تانیا!من باید برم !امروز کنفرانس مطبوعاتی دارم!راستی...!قبل از اینکه برم یه فنجون قهوه بیار!

از جام بلند شدم به نزدیکی نرده ها رفتم به سلنا نگاه کردم داشت آرایش میکرد با صدای بلندی که بفهمه گفتم:

چشم خانوم!

به آشپز خونه رفتم و کابینت و باز کردم:

خانوم دیگه هیچ قهوه ای توی خونه نداریم!

-هی تانیا!مگه بهت دیشب نگفتم که قهوه بخری؟؟؟؟

-خانوم!دیشب؟کی گفتید؟؟؟

-تانیا یادت نیست؟؟؟؟

سرم رو پایین انداختم ناگهان گفتم:

ساعت چند بهم گفتید؟

-ساعت چند؟شاید یازده و نیم شب بود!

-خانوم!من که بهتون گفته بودم من بعد از اون تصادف شبا از ساعت یازده تا تقریبا دوازده رو دیگه توی حافظم نمیمونه!

-اره!راست میگیا!ببخشید این دفعه تقصیر من بود!

.

.

.

کل خونه یا بهتره بگم قصر رو مرتب کردم و روی کاناپه نشستم!واقعا خیلی عجیبه!خوبه سلنا تنهایی اینجا زندگی میکنه!آخه چطور هر دفعه که به خونه میاد بعدش که میره انگاری که زلزله اومده؟؟؟!ولی خب وقتی که میاد من دیگه حوصلم سر نمیره آخه اون شاید هفته ای یک بار بخونه بیاد آخه سرش خیلی شلوغه!ولی دروغ چرا؟من یکم بهش حسودیم میشه!نه تو رو خدا خونش رو نگاه...!کلی طرفدار و یه عشق که با تمام وجود میپرستتش!اما من چی؟

...

با صدای مویسقی از خواب بیدار شدم.مثل اینکه سلنا برگشته!الان تقریبا یه هفته ای میشه که نیومده خونه!با خوشحالی به کنار اتاقش رفتم سلنا داشت آرایشش رو پاک میکرد گفتم:
سلام خانوم!

سلنا روش رو برگردوند و با خوشحالی جوابم رو داد بعد دستم رو گرفت و کنار خودش روی تختش نشوند!با تعجب بهش خیره شده بودم،حتما کاره مهمی داره!

سلنا با خوشحالی گفت:

تانیا،میخوای دوباره پولدار شی؟میخوای مستقل شی؟

باذوق سرم رو تکون دادم و گفتم:

بله خانوم!

-خب این جعبه پیتزا روی به ادرسی که روش نوشته ببر!

.

.

.

روبروی ساختمونی که آدرسش و روی جعبه پیتزا نوشته بود ایستاده بودم!هنوز از دست سلنا آتیشی بودم آخه دختره ی بیشوهر آخه مستقل بودن و پولدار شدن توی پیک موتوری شدنه؟؟؟؟

بالاخره افتخار دادم و زنگ ساختمون و زدم!یه خانوم مسن اومد و منم همراهه پیتزاهه به ساختمون برد!

.

.

.

یه پنج دقیقه ای بود که روی صندلی نشسته بودم و زنیکه هم داشت من و آنالیز میکرد که ناگهان یه مرد سیاه پوست که شلوار جین پوشیده بود و تیشرت مشکی هم تنش بود وارد شد توی یه گوشش هندزفری بود داشت بایکی صحبت میکرد تا تلفنش با یکی تموم میشد یا یکی دیگه شروع میشد!

بالاخره مرده اومد و کنار من روی صندلی نشست نمی دونم چرا من و یاده مدیر برنامه های سلنا مینداخت اونم درست مثل این مرده دائم داره با تلفن حرف میزنه!این بود که بعد از سلام بهش گفتم:

شما مدیر برنامه اید؟

اونم شروع به خندیدن کرد و بعد گفت:

تقریبا!

اون خانوم مسنی هم که کنار ما بود با شوق رو به اون تقریبااا مدیر برنامه کرد و گفت:

خوبه مگه نه؟

-اره!سلنا خوب کسی رو معرفی کرد!

بالاخره بعد از اینکه صحبتاشون تموم شد  اقای تقریبا مدیر برنامه روبه من کرد و گفت:

ببین،من یه پیشنهاد واست دارم که اگر قبول کنی و به خوبی انجامش بدی پول خیلی زیادی بهت میرسه!

اینجا بود که فهمید موضوع فرا تر از پیک موتوری و جعبه پیتزا ست!با تعجب گفتم:

چه پیشنهادی؟

-تو باید چند ماه با گروه واندایرکشن زندگی کنی و توی این مدت فرصت داری که زین مالیک رو عاشق و دلبسته ی خودت کنی!قبوله؟

بله؟جانم؟من؟عاشق و دلبستگی؟ولی من همون گزینه پیک موتوری رو ترجیح میدم!
پایان پارت دوم

sorryWhere stories live. Discover now