پارت دهم.

563 45 4
                                    


پارت_دهم:
هنوز باورم نمیشد که اونا واسه کمک به ما اومده بودند !اما بالاخره پس از ساعت ها تلاش، من و اون پنج تا موفق به تمیز کردن خونه خانوم الیزابت شدیم!بابا این خانوم الیزابت هشتاد ساله، از واندی و سلنا هم در کثیف کردن خونه حرفه ای تر عملکرده بود!
.
.
.
لیام در واحد رو باز کرد و همگی با خستگی وارد خونه شدیم.هرکدوممون یک گوشه ای ولو شده بودیم!
ناگهان گوشیم شروع به زنگ زدن کرد:
-الو؟بفرمایید؟
-سلام تانیا!منم خانوم رایس! اوضاع با زین خوب پیش میره؟
اوه اوه،همون پیرزن جیغ جیغوهه ست:
نه!اصلا!من و اون حتی با هم صحبت هم نمی کنیم!
-که اینطور...من درستش میکنم!(صدای بوق تلفن)
بی ادب بدون حداحافظی قطع کرد!! ببینم اصلا چطور میخواد درستش کنه؟ این زین رو اصلا مگه میشه میشه درست کرد؟
در افکارم بودم و با عصبانیت روی مبل نشستم و متوجه شدم که نایل درست کنار من روی مبل نشسته!اون چهار تا هم کمی اون طرف تر نشسته بودند.
نایل دستش رو روی سرش گذاشت:
آخ سرم!
با نگرانی به سمت آشپز خونه رفتم یک آب قند درست کردم بعد واسش اوردم:
نایل حالت خوبه؟امروز واقعا خیلی زحمت کشید،مرسی!
نایل که رنگش پریده بود با مهربونی لیوان رو از دستم گرفت.
پیشخدمته با حرص به نایل نگاه میکرد و ناگهان گفت:
آی آییی پام!فکر کنم از بس که امروز زحمـــــــت کشیدم پام درد گرفته!
با خنده گفتم:
خیلی خوب،الان واسه تو هم آب قند میارم!
هنوز به آشپزخونه نرسیده بودم که:
لیام:
آی آیی گردنم!
لوییس:
اوخ از بس زحمت کشیدم کمردرد گرفتم!
زین:
وای مثل اینکه از فعالیت زیاد مثل هشتاد ساله ها روماتیسم گرفتم!
اوه اوه خدای بزرگ!اینا چقدر حسودن!هیچی دیگه...منم دیگه به اجبار چهار تا آب قند خوشگل درست کردم و واسشون بردم!
...
شب بود وهمه توی اتاق هاشون بودند و میخواستن بخوابن اما من و نایل روی مبل نشسته بودیم .نایل رو به من کرد و گفت:
تانیا،وقتایی که توی خونه تنهایی حوصلت خیلی سر میره؟؟
با تعجب بهش خیره شده بودم واسم خیلی جالب بود،چون نایل اولین کسی بود که من رو درک میکرد:
آره!حوصلم واقعا خیلی سر میره!
-خب،میتونی کارهایی بکنی که حوصلت سر نره!
-مثلا چیکار؟
-میتونی...میتونی... بافتنی ببافی!!!
مارو بگو که فکر کردیم که الان چی میخواد بگه:
بافتنی ببافم؟
-آره!میدونی...مادربزرگه من که توی خونه از تنهایی حوصلش سرمیره بافتنی می بافه!
یعنی به معنایی دقیق کلمه اون لحظه میخواستم خفش کنم!آخه نفهم من و با مادربزرگه نود سالت مقایسه میکنی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و درحالی که سعی میکردم آروم باشم، گفتم:
حالا بهش فکر میکنم!اما میدونی،واسه ی من خیلی ارزش داره که تو بفکر منی!تو تنها کسی هستی که با بودنت...
ادامه ی حرفم رو خوردم چون متوجه صدا های خروپف آقای هوران شدم!
با صدای در از خواب پریدم!مثل اینکه روی همون مبل خوابم برده بود!
اوه اوه سره من روی شونه نایل چیکار میکنه؟
باسرعت خودم و از کنارش دور کردم!خدا رو شکر که نایل خواب بود!
متوجه شدم که چند تا کارگر یک تخت دوطبقه رو به اتاق زین بردن و درعوض تخت زین و از اتاقش بیرون اوردند و بعد با زین صحبت کردند و از خونه خارج شدند!
همگی به در اتاق زین رفتیم.لوییس با تعجب به زین گفت:
اینجا چه خبره؟؟؟
اما زین به جای پاسخ دادن به لوییس به من خیره شد و گفت:
واقعا خیـــــــــــلی پررویی!
و بعد از داشت از کنارمون دور میشد که باعصبانیت گفتم:
میشه بگی چرا پررو هستم؟
-هه!پس بنظرت کاری که کردی اسمش چیه ؟
-من چیکار کردم؟
-تو به خانوم رایس گفتی که دوست داری اتاقت با اتاق من یکی بشه و من و تو هم اتاقی بشیم!
بعد از این حرف زین ،همه با تعجب به من خیره شده بودند!نایل از تعجب فقط بهم نگاه میکرد ومنم سرم رو پایین انداخته بودم و هیچی نمی گفتم!
اییی پیرزنه جیغ جیغو احمق!الان با هم اتاقی کردن منو زین همچی رو به خیالش درست کرده؟اصلا کی گفته که بجای من حرف بزنه؟ببینم،حالا نایل درموردم چی فکر میکنه؟
نایل بالاخره گفت:
تانیا...تو واقعا این خواسته رو...نسبت به زین داری؟؟؟
واسم خیلی سخت بود!خیلی...اما مجبور بودم!میفهمین؟ مجبور!
-بله نایل،این خواسته ی منه!
پایان پارت دهم

sorryWhere stories live. Discover now