قسمت نهم.

570 46 5
                                    


پارت_نهم :
به سختی از جام بلند شدم و لنگ لنگ کنان به سمت در
میرفتم که ناگهان یکی دستم رو گرفت:
تانیا،تو نمیخواد بری!از صبحی کلی زحمت کشیدی!من میرم و خونشون رو مرتب میکنم!!تو فقط یکم استراحت کن!
روم رو برگردوندم،
با دو تاچشم آبی رنگ مهربون مواجه شدم!آیــــ که چقدر این چشم ها واسم آشنا هستند!بگذریم...
مثل اینکه این چشم های آشنا چشم های نایل بود که با مهربونی بهم زل زده بود و این حرف هارو میزد!!!
بعد از این حرف نایل بدون اینکه چیزی بگم دوباره روی مبل نشستم و نایل هم برای تمیزکاری، راهیه خونه خانوم الیزابت شد.
پس از رفتن نایل زین گفت:
نباید میزاشتیم که نایل بره!شما ها که خودتون دیدید ،اون امروز توی استودیو سخت کار کرده بود و واقعا خسته بود!
لیام در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود، روبه من کرد و جواب داد:
اما زین،تانیا هم امروز کل اینجا رو مرتب کرده بود!نگو که منظورت اینکه اون باید بجای نایل میرفت!
لویییس گفت:
حق با لیامه!
اون ها هنوز درحال صحبت کردن بودن که من از روی مبل بلند شدم و به سمت در رفتم...من واقعا خسته بودم!ناگهان سرم گیج رفت و میخواستم دوباره شترق به روی زمین بیافتم که...
-هی تانیا حالت خوبه؟تو کجا داشتی میرفتی؟
این زین بود که شونه هام رو گرفته بود و نزاشته بود که بیافتم و با چشم های نگرانش بهم خیره شده بود!
خودم و از زین جدا کردم و در حالیکه که داشتم از خونه خارج میشدم گفتم:
حق باتوئه زین!نامردیه که بزارم نایل تنهایی خونه خانوم الیزابت رو تمیز کنه،من میرم کمکش!
.
.
.
نایل شلوارش رو تا بالای زانوهاش بالا کشیده بود داشت به
سختی کف خونه رو تمیز میکرد!مثل اینکه درگیر یک لکه شده بود که پاک نمیشد!جالب اینجا بود که نایل درحالی که با لکهه کلنجار میرفت که پاکش کنه کلی ناسزا نثارش میکرد و تهدیدش میکرد که بهتره زود تر پاک بشه!منم سعی میکردم که جلوی خندم رو بگیرم که نایل نفهمه دارم میبینمش و بتونم از ادامه ی ماجرا لذت ببرم!
بالاخره بعد از چند دقیقه ایشون موفق به پاک کردن اون لکه از صحنه روزگار شدند!نایل از خوشحالی از جاش بلند شد و یک جیغ بنفش کشید!منم دیگه از خنده روده بر شده بودم!
نایل که تازه من رو دیده بود با تعجب گفت:
بببینم تو اینجا چیکار میکنی؟
همونطور که یک دستمال برداشته بودم و میخواستم شروع به تمیزکاری کنم گفتم:
اومدم کمک!
.
.
.
به سختی سطل پراز آب رو از روی زمین برداشتم و داشتم به سمت نایل میرفتم که سطل رو بهش بدم که ناگهان دوباره سرگیجه سراغم اومد و من شترق...
-ووییـــــــ نایل معذرت میخوام.مثل اینکه لیچ آب شدی!!!
نایل که خیس آب شده بود به سرعت به سمت شیر آب رفت و یک لیوان رو پر از آب کرد ،بعد به کنارم اومد و با نگرانی لیوان و به سمتم گرفت:
حالت خوبه؟بیا این رو بخور!
-نه مرسی آب نمی خوام!واقعا ببخشید که خیست کردم!
نایل لبخند شیطنت آمیزی زد و به چشمام خیره شد.من دوباره توی کف اون چشم های آشنای آبی رنگ رفته بودم که ناگهان نایل شرور، لیوان آب رو روی صورتم خالی کرد!
-هیـــــــ چیکار میکنی؟؟
-بابا این یک لیوان آب در برابر اون سطل آبی که تو روی سرم خالی کردی هیچه!
همونطور که با عصبانیت به سمت شیلنگ آب میرفتم گفتم:
حالا نشونت میدم!!!
بعد شیر آب رو باز کردم شیلنگ و به سمت نایل گرفتم!
-هی تانیا لطفا بس کن!
با بیرحمی جواب دادم:
تا نگی قلط کردم ولت نمیکنم!
داشتیم به آب بازیمون می پرداختیم که ناگهان در باز شد و: لوییس همونطور که وارد اتاق میشد:
میگفتید میخواین آب بازی کنید،زود تر میومدیم کمک!
لیام:
به جای این کار ها بلند شید خونه رو مرتب کنید!
پیشخدمته:
مزاحمتون که نشدیم؟؟؟
و زین:
نگاشون کن مثل بچه های دوساله رفتار میکنند!
ببینم اینا از کجا پیداشون شد؟؟؟واییی خدا نکنه اومدن کمک؟از اینا بعیده!
اون چهار تا با تاسف به من و نایل و اون شلنگه خیره شده بودند و من و نایل هم هیچ جوابی در پاسخ به سخنان زیباشون درموردمون، نداشتیم!
❤️پایان پارت نهم

sorryWhere stories live. Discover now