قسمت نود.

383 33 1
                                    

روی صندلی نشستم و نامه رو از توی پاکتش در اوردم،نایل درست میگفت!این نامه با خط الیور بود:
سلام سارا،میدونم الان که داری این نامه رو میخونی چقدر از دستم ناراحتی و میدونم دلت شکسته،اما باید بهت بگم منم توی وضعیت بهتری نیستم ،چون من هنوز عاشقتم درست مثل روز اول!تو تنها دختری هستی وخواهی بود که میتونم عاشقش باشم اما در رابطه با امشب،اون اتفاق..سارا من مجبور بودم!من نمیدونم تو چقدر رابطت با دختر عموم نزدیکه و میدونی اون بیماری قلبی داره یا نه.سارا،لورن عاشقمه و اگه باهاش نباشم،اون غم میتونه بیماریش و خطرناک تر کنه!امیدوارم درکم کنی!ولی وقتی بعد از حرفای امشبم حالت چهرت و اون اشک هات و دیدم و زمانیکه امشب نایل پیشم اومد و درمورد وضعیتت باهام حرف زد،من فهمیدم این راه درستی نیست!من میخوام این مسئله رو به بهترین شکل با لورن حل کنم،پس فردا صبح ساعت نه و نیم توی پارک،زیر درخت همیشگی منتظر تو ولورن هستم،سارا این و بدون که من دوست دارم همیشه با تو باشم
باورم نمیشد،من بیشتر از اینکه الیور هنوز عاشقمه و باید خوشحال باشم،برای لورن متاسف بودم!اون لعنتی چطور درمورد بیماری که داره به من چیزی نگفت؟؟اشکای روی گونم و با پشت دستم پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم،حداقل الان یکم حالم بهتره و باید بخاطر این از نایل متشکر باشم،هی !اصلا اون پسر کی از اینجا رفت که من نفهمیدم؟
.
از روی تختم بلند شدم و ساعت روی میزم و که داشت زنگ میزد و برداشتم و به سمت در اتاقم پرت کردم:
خفه شو،بزار بخوابم!
دوباره سرم و روی بالش گذاشتم و ملافه رو روی سرم کشیدم که یکدفعه یادم اومد امروز با الیور قرار دارم!مثل جت از سر جام پریدم:
عررر...من باید آماده بشم!
.
نگاهی به خودم توی آینه انداختم،من واقعا با این ژاکت طوسی و اون سلوار کتون با وقار و خانوم بنظر میرسم،چیزی که اصلا به من نمیاد!
اومدم از اتاق خارج بشم که ناگهان چشمم به شلوار پسرونه ی روی جالباسی افتاد،به طرف جالباسی رفتم و اون شلوار جین و برداشتمک
مطمئنا این شلواره نایله که اینجا جا گذاشته!
نمیدونم چرا یکدفعه دلم واسه اون پسره کله شقه مهربون تنگ شد!...یکدفعه به خودم اومدم!هی سارا،تو باید زود تر به قرارت برسی تا دیرت نشده!
اومدم شلوار و دوباره روی جالباسی بزارم که یکدفعه یک گردنبند از جیبش روی زمین افتاد!با کنجکاوی خم شدم و اون گردنبند و برداشتم،اون یک گردنبند با پلاکی به شکل حرف(T)بود!
گردنبند و توی دستم گرفتم و جلوی چشمام اوردم و بهش خیره شدم،ببینم این گردنبند دخترونه توی جیب شلوار این پسر چیکار میکنه؟؟
اوه!خیلی دیر شده بود!نمیدونم چرا،اما گردنبند و توی جیب ژاکتم گذاشتم و بعد از اتاق بیرون رفتم.
.
هوا خیلی سرد بود،چند بار سرم و به اطراف چرخوندم تا بلاخره لورن و الیور و دیدم که زیر درخت کاج بلند ایستاده بودن،پس به سمتشون رفتم..
-سلام سارا
الیور این و با صدای لرزان گفت،بی توجه به اون،به چشمای قرمز لورن خیره شدم:
تو..تو چرا بهم نگفتی؟؟
تو چرا بهم نگفتی بیماری قلبی داری؟؟من..من فکر میکردم بهترین دوستتم!
این و تقریبا داد زدم!
-تو..بهترین دوستم بودیو هستی،فقط..من میخواستم وقتی پیش توام تمام ناراحتی هام و فراموش کنم..سارا من متاسفم!
لورن صورتش پر از اشک شده بود و داشت گریه میکرد،تا بحال اینقدر ناراحت ندیده بودمش!
-لورن من باید یک چیزی رو بهت بگم،من..به سارا علاقه دارم و..اون دختریه که دوست دارم باهاش باشم
الیور این و گفت و دستش و به طرفم دراز کرد:
سارا بهش بگو تو هم همین حس و داری!
هوا خیلی سرد بود و من دستم و توی جیب ژاکتم کرده بودم،وقتی به دست الیور که به طرفم دراز شده بود نگاه کردم،اومدم دستم و از جیبم دربیارم تا دستش و بگیرم و حرف بزنم،اما یکدفعه وقتی دستم و بیرون اوردم اون گردنبند و دیدم!
اوه نه،خدای من!با دیدن اون گردنبند،دوباره سردرد لعنتی برگشت!چشمام و بستم و روی هم فشار دادم دوباره صحنه هاییی جلوی چشمام دیدم:
..اون دستم و گرفت و من و توی بغلش کشید:
تانیا،آدم بعضی اوقات به یک بغل احتیاح داره!
-مرسی !
..یکدفعه جلوم ایستاد من و توی بغلش کشید:
تا وقتی عاشق منی..تا وقتی که میگی من و دوست داری باید وقتی ناراحتی پیش خودم بیای!من باید کسی باشم که تو رو توی بغلم میگیرم و آرومت میکنم!
..با تعجب بهش خیره شدم،اون با عصبانیت به من نگاه کرد و بعد گردنبند توی دستش و با عصبانیت به روی زمین پرت کرد:
چون من این گردنبند و برای عشقم خریده بودم!
-حالت خوبه سارا؟؟
صدای الیور من و از رویاهام بیرون اورد:
منتظر چی هستی؟
دستش و بهم نزدیک تر کرد به نشونه اینکه بگیرمش اما من زمزمه کردم درحالیکه اشک توی چشمام جمع شده بود و نمیتونستم نفس بکشم:
تانیا..هری..زین..
و نایل!
این و تقریبا داد زدم!
لورن با تعجب پرسید:
حالت خوبه سارا؟
چند لحظه به زمین خیره شدم و بعد رو به لورن گفتم:
من تانیام،نه سارا!
-چی؟؟؟
-ولش کن!الیور الان ساعت چنده؟؟
-خب.تقریبا ده!
اوه نه!!من باید تا دیر نشده خودم و به فرودگاه برسونم!!بعد دویدم تا ازشون دور شم اما ناگهان برگشتم:
الیور میدونی..تو و لورن واقعا خیلی بهم میاین!!!
این و گفتم درحالیکه اونا با چشم های گرد شده فقط بهم نگاه میکردن!
.
درحالیکه نفس نفس میزدم رو به مسئول فرودگاه گفتم:
پرواز به لندن چه زمانیه؟؟
اون زن آدامس و توی دهنش چند بار چرخوند و با لحنی خاص که دلم میخواست خفش کنم،گفت:
خب،همین الانه که انجام بشه!!!
بدون معطلی دویدم،دویدم تا پیداش کنم!!!
هرچقدر گشتم نتونستم اون و پیداش کنم!نفس نفس میزدم و گریه میکردم!تا اینکه،اوه خدای من!چی میدیدم؟؟نایل پشت اون دیوار شیشه ای بود و داشت از پله برقی بالا میرفت،چند بار داد زدم:
نایل،نایل!!برگرد!!
نگام کن!خواهش میکنم..التماست میکنم!!
چند تا جمله آخر و با نا امیدی زمزمه کردم،اما اون بدون اینکه برگرده و من و که منتظرش ایستاده بودم ببینه،رفت..!
جملات آخرش،اون جمله های قبل رفتنش توی گوشم میپیچید:
این راستکه عاشق ها دیوونن!آخه اونا حاضرن خودشون شکنجه بشن تا در عوض عشقشون و خوشحال ببینن!
داد میزدم و گریه میکردم در حالیکه همه با تعجب بهم نگاه میکردن اما ون چیزی نبود که اون لحظه برام مهم باشه:
تو عوضی..تو واقعا خیلی عوضی هستی نایل!!چطور فکر کردی..چطور فکر کردی من بدون تو با الیور خوشبخت و خوشحالم؟؟
آخه تو عوضی نمیدونستی هیچکس برام تو نمیشه؟؟!!!
جمله آخرم زمزمه کردم و آه کشیدم!
پایان پارت نود
١١٢٥ تا كلمه😐💔

sorryWhere stories live. Discover now