قسمت هشتاد و چهارم.

453 32 1
                                    


کنار دیوار ایستاده بودم و به الیور و دخترایی که دورش بودن نگاه میکردم،یکدفعه یک دختر تقریبا قد بلند،با موهای بلوند به طرف الیور رفت و با اشفه گفت:
الیورمی...بهشون بگو که من عشقتم!!
الیور پوزخندی زد و رو بهش کرد:
هه،این که یک شب و با هم گذروندیم دلیل نمیشه که من عاشق تو باشم!
بعد از این حرفش دختر زد زیر گریه و با سرعت از کنارش دور شد.
هی صبر کن!
الیور با تعجب به طرفم برگشت،واقعا از دستش لجم گرفته بود!:
تو که از دخترا همه جوره استفاده ای میکنی،چه عیبی داره که بخاطر دلخوشیشون بهشون بگی که عاشقشونی؟
سرش و پایین انداخت و زبونش و توی دهنش چرخوند،بعد یکدفعه به سمتم خیز برداشت و من و به دیوار زد و با اون چشماش بهم زل زد:
شاید بقول تو من دختر باز باشم،ولی واسه قلبم ارزش قائلم و حاضر نیستم حتی با یک دروغ اون زیر سوال ببرم!!بعدشم،من که اونا رو مجبور نمیکنم،خودشون به سمتم میان!
.
یک هفته بعد:
روی صندلی نشسته بودم و توی فکر بودم:
اصلا من چرا به این پارتی مزخرف میومدم؟؟من که کسی رو ندارم!😧
از روی صندلیم بلند شدم،اومدم که از بین شلوغی رد شم و از پارتی بیرون برم که یکدفعه یک نفر دستم و گرفت:
صبر کن!!به من افتخار رقص میدی؟؟
وقتی سرم و چرخوندم و برگشتم،خشکم زد!ببینم اون الیور بود که این حرف ها رو میزد؟😲
نفس عمیقی کشیدم:
من؟
الیور همچنان منتظر جوابم بود،تقریبا همه مهمونا به ما دو تا نگاه میکردند،آب دهنم و قورت دادم:
خب...آره!
.
لورن به چشمام زل زد و یکبار دیگه پرسید:
ببینم مطمئنی اون پسره به تو درخواست رقص داد؟راستی اسمش چی بود؟
-اسمش و نمیگم😐ولی لورن باورت میشه؟اون به من درخواست داد!
-خب الان برای چی ناراحتی؟
-لورننننن!نزدیک به ده بار بهت توضیح دادممم😐😐😐اون یک دختره بازه!من میترسم،میترسم که به منم اونجوری نگاه کنه و بخاطر همینم درخواست داده باشه!
-اصلا ببینم،من موندم تو که هیچی نداری،چرا باید به تو چشم داشته باشه آخه؟؟😂😂
-خفه شو😐راستی از اون پسر عموت چه خبر؟؟بهش گفتی عاشقشی؟؟
-نه هنوز😓هی...بنظرم بهتره همین فردا حساب این آقا الیور و بزاری کف دستش!!تا بفهمه دنیا دست کیه😎
-یعنی میگی اون عاشقم نیست؟این حرفاش و درخواست دیشبش فقط بخاطر....؟
-ببینم سارا،تو برات مهمه که اون بهت چه احساسی داره؟
.
به سختی گیتارم و روی کولم انداخته بودم و باید اون و تا کلاس می کشوندم!انگار گیتار من و از فولاد ساخته بودن!
یکدفعه گیتارم و روی زمین رها کردم:
اوه!!خسته شدم!!
یکدفعه یک نفر گیتارم و از روی زمین برداشت و با خودش به سمت کلاس می برد،با تعجب پرسیدم:
هی،تو دیگه کی هستی؟
الیور به سمتم برگشت و لبخندی زد:
من گیتارت و میبرم!
ناگهان همه ی حرفای دیشبم با لورن و یادم اومد،پس به سمتش رفتم و گیتار و از دستش کشیدم:
هیییی!لازم نیست تو ببریش!خودم اینکار و میکنم!در ضمن،من مثل بقیه دخترا نیستم که بتونی به این راحتی خرم کنی!پس بیخیال من شو!
.
گیتارم و کنار میزم گذاشتم :
هووی!بلاخره رسیدیم!
یکدفعه به یاد اون پسره الیور افتادم و دوباره اعصابم بهم ریخت!
ناگهان چشمم به نقاشی روی میز کارش افتاد.
...با تعجب به نقاشی چشم ها خیره شده بودم،ببینم چقدر شبیه چشمای من بود!
یکدفعه الیور وارد کلاس شد و با تعجب به من و نقاشی توی دستم نگاه کرد،به  طرفش رفتم:
این-نقاشی-این-چشم ها.
-چشمای توان!
با تعجب بهش زل زدم،ادامه داد:
از همون زور اول دیدنت،چشمات توجهم و جلب کرد و توی فکرش رفتم که یک روزی نقاشیشون کنم
نفس عمیقی کشیدم و اومدم بی تفاوت از کنارش رد شم که دستم و گرفت:
هنوز حرفام تموم نشده!
و من و برای بار دوم به دیوار زد:
کم کم اون حس ساده،تبدیل به یک عشق دو آتیشه شد!بعدشم،مگه دختر باز ها نمیتونن عاشق بشن؟همینجا هم بهت بگم ،تو برام با بقیه خیلی فرق داری،پس این خیالات مزخرف و از ذهنت بیرون کن!حالا-بهم بگو-همین الان-تو هم دوستم داري؟
با تعجب بهش زل زدم:
چی؟الیور-من...
-یالا-همین الان بگو!
-من-من.
دوباره بهم زل زده بود!هورتی کشیدم:
آره،خب-منم.
هنوز حرفم و تموم نکرده بودم که لباش و روی لبام گذاشت!
-سارا،خوشحالم،که تو هم همین احساس و بهم داری!
.
دو هفته بعد:
الو؟الیور تویی؟
-آره،خودمم.میگم الان کجایی؟
-توی خیابونم،چطور؟
-امشب بیا خونه ی من!
-آقای الیور،قبلا هم بهت گفته بودم که به این زودی نمیشه!
-چی میگی تو-من فقط میخوام بیای تا شب و باهم بگذرونیم-همین!لازم نیست بترسی😂
-من نمیترسم😐
-باو الان دو هفته از رابطمون میگذره و تو هنوز شب ها پات و توی خونم نزاشتی!میشه بپرسم چرا؟
گوشی رو قطع کردم:
پسره بوقلمون!آخه آدم روی اعصاب عشقش راه میره؟
دوبارع تلفنم زنگ خورد:
الو،الیور گفتم که
نه!امشب نمیاام!آره اصلا میترسم،میترسم یک بلاسی سرم بیاری!اصلا از توی دختر باز بعید نیست!
یکدفعه صدای کرن و شنیدم که خجالت زده گفت:
منم-خانوم-کرنم.
تقریبا سرخ شده بودم!
ادامه داد:
خانوم من امروز یک پسر و توی خیابون دیدم که حالش بد شده بود!پس اون و به خونه اوردم!
داد زدم:
چیی؟چرا به بیمارستان نبردیش؟
-چون یک فرد معروفه!خودتونم خوب میدونید اینجوری همچی خبرساز میشه و واسش خوب نیست!
ایندفعه بلند تر داد زدم:
فرد معروف؟کی؟
-شما نمی شناسینش!
-نمی شناسمش؟
-آخه یکی از اعضا گروه واندایرکشنه!
-گروه واندایرکشن؟
پایان پارت هشتاد و چهارم

sorryWhere stories live. Discover now