چپتر 29؛ جولین 28

361 71 5
                                    

یه احمق خانواده ش رو به آتیش کشید، و ژانگ دونگلای هم که از یه احمق کمتر نبوده هم محلی اون رو 'خفه' کرده. وکیل ژائوی جوون و توانا توی کل زندگیش از همه جور احمق گنده ای که احاطه ش کرده بودن آسیب دیده آ.

****

بجز "فعالیت های یاد گرفتن کشاورزی" از مدرسه ش تو دوران بچگی، لانگ چیائو هیچوقت از شهر خارج نشده بود، تا اینجا شنید، و برای مدتی نتونست بفهمه، که نتونست طاقت بیاره و با دقت پرسید: "نه، شما داری میگی که......یه درخت تو ورودی خونه ی ژائوها آتیش گرفت، و بعد از اینکه افتاد تمام خانواده سوختن و مردن؟ کل خانواده ی اونا نکنه توی یه اتاق زندگی میکردن؟"

"خونه ی اونا خوب نبود،"مادر هه ژونگیی با صدای نرمی توضیح داد، "ما اون قدیم، من یادمه......بعد از اینکه ژونگیی رو داشتیم بود، که تازه بازسازی خونه ها با کاشی و آجر رایج شد. مرد خانواده شون نمیتونست کار کنه، بچها هم زیاد بودن، و نمیتونستن آب و غذاشون رو تامین کنن، از کجا پول میاوردن واسه سقف؟ تمام مدت تو خونه ی قدیمیشون زندگی میکردن، و زمستونا یذره که برف میومد باید سریع تمیزش میکردن، وگرنه سقف خونه رو سرشون خراب میشد."

"با کلی سختی بچه ی بزرگ رو فرستادن درس بخونه، و کل خانواده روش حساب باز میکردن، اون زن و شوهر حسابی خوشحال بودن، و میگفتن اینبار پسرشون توی شهر کار میکنه و پولدار شده، خانواده میتونه به اون متکی باشه، و میتونن واسه خونه سقف تازه بسازن، جوون کر و لال و دختر دوم هم بهش امید داشتن. اون زمان تازه گود برداری اتاق های کناری تموم شده بود، که دوتا دخترا جایی واسه موندن نداشتن، و روی زمین اتاق پدر و مادرشون میخوابیدن، درخت بزرگ که آتیش گرفت همینکه سقوط کرد، به تیرچه ی سقف خونه ضربه زد و افتاد، و زوج پیر همونموقع بخاطر ضربه مردن، سن دوتا دخترا زیاد نبود، یکیشون پاش گیر کرد، و یکی دیگه نمیتونست بشنوه، احتمالا ذهنش هم یکم کند بود، وحشت کرده بود، و میدونست که میخواد خواهر کوچیکترشو بیرون بکشه، کوچیکتره هم کمتر از دوسالش بود، بیشتر از این نیاز به گفتن نداره."

لانگ چیائو مدت زیادی رو گیج موند، با عجله دفترچه یادداشتش رو بیرون آورد تا یادداشت کنه: "اتفاقا وقتی درحال تعمیر خونه بودن آتیش گرفت، اون زمان ژائو هاوچانگ—ژائو فنگ نیان کجا بود؟ یان چنگ؟"

مادر هه ژونگیی مدت زیادی رو فکر کرد: "نه، بنظر واسه مسئله ی خونه مخصوصا برگشته بود......ولی اون روز نبود، رفته بود شهرستان یه استاد رو ببینه یا همچین چیزی. هعیی، اگه اون بود خوب میشد، توی این خانواده از کوچیکا و علیلا، اگه یه پسر بزرگِ خوب اونجا بود، چجوری انقدری پیش میرفت که به این پایان بد ختم بشه؟"

با شنیدن این داستان عجیب مو به کل تن لانگ چیائو سیخ شد: "پس......چجوری میدونین که کار اون احمق بود؟"

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now