"من عاشق تو بودم، يه هيولا بودم، ولي عاشق تو بودم."—«لوليتا»
****
"من عاشق تو بودم، يه هيولا بودم، ولي عاشق تو بودم."—«لوليتا» (جمله ی چینی ای که توی رمان اومده دقیقا همینیه که من ترجمه کردم، اما نقل قول اصلی توی رمان لولیتا برای این جمله میگه: I was a pentapod monster. کلمه ی pentapod درواقع یه موجودی با پنج تا دست و پاست، اما از طرفی یه اصطلاحیه که به "هامبرت هامبرت" شخصیت رمان لولیتا اشاره داره، بعبارتی به فرد پدوفیل اشاره داره.)
نیمکت های سنگی بدور برکه ی گل های لوتوسی که خیلی وقت بود خشکيده بودن چیده شده بود، یه مجسمه ی برنزی بین گِل و شاخ و برگ خشک شده قرار داشت، شکل مجسمه انتزاعی بود، و چیزایی روش حکاکی شده بود، که با چشم غیرمسلح نمیشد تشخیصشون داد، ولی یه سمتش خیلی صیقلی بود، و میشد از روش سایه ی کج و کوله و مبهم کسی رو دید.
همین یکم پیش، فی دو اتفاقی چشماش رو بالا آورد، و با یه جفت چشم بازتاب شده روی مجسمه ی برنزی روبرو شد.
مجسمه ی برنزی که بهرحال آینه نبود، نور و سایه حسابی محو بودن، و حتی اینکه طرف مقابل مرده یا زن هم واضح نبود، ولی معلوم نبود که چرا، همینکه اون جفت چشما رو دید، ذهن فی دو بی دلیل درگیر شد، و نون خامه ای وانیلی ای که همین تازه قورت داده بود سر سینه ش گیر کرد، اون غیرارادی سرش رو بالا آورد، و درامتداد سایه ی روی مجسمه ی برنزی همه سمت رو گشت—
این شهرک مسکونی قدیمی هیچ سمتش دیوار نداشت، چندتا ساختمون باهمدیگه تشکیل گروه داده بودن، و مرزشون با خیابون اصلی پرترافیک مبهم بود، تو نزدیکیش یه ایستگاه اتوبوس داشت، که بخاطر برنامه ریزیهای نادرست توی همون اوایل، مسيرش از داخل شهرک رد میشد، مردم زیادی پشت بوتهها صف بسته بودن، و دسته دسته میرفتن و میومدن، کار و کاسبی مغازههای رو به خیابون رونق داشت، این زمان اتفاقا نزدیک ظهر بود، و جلوی دکه های اغذیه دیگه یسری آدم ایستاده و منتظر بودن.
جمعیت شلوغی بود، یسری از ساکنان شهرک با پیژامه شون اومده بودن بیرون، و یسری عابرا خارج از محوطه ی مسکونی کار داشتن، یسری از دارندههای ماشین شخصی از داخل شهرک میانبر زده بودن، یسریا غذا میخوردن,یسری منتظر بودن,بعلاوه پیک هایی که گهگداری رد میشدن......
صاحب اون جفت چشم ها خیلی حسابی گوش به زنگ بود، دیگه بی سر و صدا توی دریای جمعیت مخفی شده بود، و فی دو ذره ای از نشونه ی مشکوک بودن پیدا نکرد.
اون بلند شد، و به چن چن گفت: "بریم، برمیگردیم خونه."
چن چن حس بحران نداشت، و ناامیدانه "آ" کشیده ای گفت، با اکراه به ردیف دکه های خوراکی کنار خیابون نگاه کرد، اون خامه ی باقیمونده روی انگشتش رو لیس زد، چشماش رو چرخوند، و با دلیل و منطق از فی دو درخواست کرد: "من هنوز پول تو جیبی دارم، تو یکم پیش منو به خوردن نون خامه ای دعوت کردی، چطوره منم الان به جبران دعوتت کنم؟ من میخوام باطعم ماچا رو هم بخورم." (یه نوع چای سبز پودری، ماچا نوع خاصی از چای سبزه که بو و رنگ خیلی خوبی داره)
YOU ARE READING
modu; silent reading (persian translation)
Romanceرمان مودو به معنی خاموش خواندن یکی دیگه از رمان های پریست همون نویسنده ی رمان ژن هون (گاردین) هست. توضیحات مربوطه توی همون بخش معرفی هست پس اینجا چیزی نمیگم. این رمان بصورت پی دی اف بازم توی همون چنل @priest_novels قرار میگیره و چیزای مرتبط دیگه ش ه...