چپتر 103؛ ورخاوینسکی 13

249 43 14
                                    

این بار شیا شیائونن جواب واضحی داد، اون گفت: "من بودم."

****

شیا شیائونن نجات پیدا کرد، اما اینکه اون با پرونده ی عجیب قتل فنگ بین چه ارتباطی داشت، هنوزم تو لایه های مه غلیظی پنهان مونده بود.

اون مسئول گشت اون زمان میخواست چیکار کنه؟ چرا باید وارد منطقه توریستی برج طبل و ناقوس میشد، و چرا باید تو مسیر لو ونژوشون رو دنبال میکرد؟ این هم خیلی مبهم بود.

نور ماه و ستاره ها خیلی خوب و زیبا بودن، برکه ی ژاسپر احتمالا کاملا یخ بسته بود، تمام جاودانه ها از مسیرهای مختلف که از زمستون مخفی شده بودن دور آیینه ی معشوق حلقه زده بودن، اولش فقط میخواستن داستان زمزمه های عاشقانه ی یه فضای رمانتیک رو تماشا کنن، انتظار نداشتن این آیینه ی معشوق واقعا انقدرناشیانه و سرسری درست شده باشه، که وسط راه در کمال ناباوری فرکانسش عوض بشه، و یه فیلم تحقیقات جنایی سرد و خونین وسطش پخش کنه. (یه برکه ی افسانه ای توی کوهستان کونلوئن که محل اقامت شی وانگمو(ملکه ی مادر غرب) هست، یه جاودانه ی زیبای الهی که از باغ درختان هلوی جاودانگی محافظت میکنه.)

جمعیت جاودانه ها باهم اشتیاقشون رو از دست دادن، بی هیچ توضیح اضافه ای ابرهای تیره رو با دست هاشون بالا بردن، و آسمون پرستاره ی صاف و زیبا رو پوشوندن، چیزی به تاریکی و مبهمی انتهای دیگ رو باقی گذاشتن، و بعد تمامشون پراکنده شدن.

وقتی لو ونژو و بقیه رسیدگی به حادثه ی تلاش دختر برای پریدن از ساختمون رو تموم کردن، و بعد از اینکه ترتیب کارای مستقر شدن شیا شیائونن رو دادن به خونه برگشتن، حتی برنامه ی رمانتیک ساعت هشت دنیای انسان ها هم چیزی نمونده بود تا تیتراژ پایانیش رو بخونه.

لو ونژو حس میکرد حتی هوا هم از شدت گرسنگی سه درجه رقیق تر شده، همینکه در خونه رو باز کرد، یه کشف خیلی نامنصفانه هم کرد، فهمید در عین اینکه شکم خودش کاملا خالیه، توی ظرف غذای گربه ی لو ییگو درکمال ناباوری هم غلات و هم غذای کنسروی داره. گربه ی پیرِ بی وجدان یه دل سیر خورده و نوشیده بود، انقدری خودشو لیس زده بود که براق شده بود، و توی لونه گربه ایش پهن شده بود. با شنیدن صدای در، نوک گوش‌های تیزش نیم دور چرخیدن، و هیچ اهمیتی نداد، دیگه چه برسه به خوشامدگویی.

لو ونژو نسبت به جایگاهش توی خانواده درک عمیقی پیدا کرد—معلوم شد چیزی که ارباب لو هرروز واسه خوشامدگویی بهش میرفت و میومد کوپن متحرک غذا بود، و ذره ای هم علاقه نسبت به شخص خود بیل زن مدفوی دوپای بدردنخور نداشت، تاجاییکه غذا بود، واسش مهم نبود که اون انسان وحشی کجا میره، میخواست بمیره نمیخواست هم نمیره.

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now