چپتر34؛ هامبرت هامبرت1

392 68 42
                                    

لو ونژو یجورایی نتونست طاقت بیاره، زود بعدش سرش رو به چپ و راست تکون داد و خندید، یهو حس کرد که اون دوتا یکم شبیه این مفهوم شدن که اتفاقا باهم ملاقات کردن و با یه لبخند تمام کینه ها و دشمنی هاشون ناپدید شد

****

بعنوان ارائه ی یه مثال نامناسب، وضعیت ذهنی لو ونژو توی این لحظه، احتمالا با اولین باری که ژائو هاوچانگ از دهن خودش شنیده بود که راز "کارخونه شراب سازی فنگ چینگ" لو رفته مو نمیزد.

انگار با صاعقه خشک شده بود، و همراه با "محموله" مچش گرفته شده بود—بابونه های سفید کوچولو شاخه هاشون رو توی بارون دراز کرده بودن.

لو ونژو با تته پته از خودش دفاع کرد: "من......عه......اون چیزه......من راستش تو مسیرم اومدم یه سر بزنم."

با دنبال کردن این رد مسیرش، کاپیتان لوی بزرگ احتمالا میخواست به کره ی شمالی فرار کنه. (اگرم نمیخواست، با این گندی که زده الان باید همون سمتی فرار کنه😂)

نیاز نبود که فی دو دهن باز کنه و مسخره ش کنه، لو ونژو خودشم فهمیده بود که این جمله خیلی با حالت خنگیتِ "ژانگ دونگلای طوری" گفته شده.

توی این لحظه، دیگه بیا درباره ی پوست صورت اون که فقط به ضخامت گوشت هر انسان دیگه ای بود اشاره نکنیم، اگه دیوار بزرگ چین رو هم قرض میگرفت و میچسبوند روی صورتش، بازم نمیتونست جلوی اون نگاه فی دو که آدم نمیتونست ازش قایم بشه رو بگیره، لو ونژو با خجالت و دستپاچگی از نگاه اون طفره رفت، و با بی حواسی چندتا کلمه سرهم کرد، فورا قصد داشت کف پاش روغن بماله، و فوری جیم بزنه.

"شماها حرف بزنین،" لو ونژو گفت، "فردا باید برم سرکار، من زودتر میرم."

همونطور که گفت، با قدم های بزرگی، داشت میرفت که توی بارون بدوعه، و هنوز فرصت نکرده بود "رطوبت" طبیعت رو تجربه کنه، که لحظه ای بعد، اون چتر بزرگ سیاه بالای سرش مثل سایه ای که آدم رو دنبال میکنه باهاش اومد.

فی دو هیچ قدمی برنداشته بود، فقط دستی که چتر رو نگهداشته بود یکم دراز کرد، نیمی از شونه ش خیلی سریع بخاطر بارونِ شدید خیس شد، و روی بدنش مه رقیقی رو شکل داد.

بعدش اون با آرامش پرسید: "پس این گل ها رو تو بودی که میذاشتی؟"

توی این هفت سال، فی دو هربار که برای سالگرد به قبرستون میومد، بعضی وقتا که یکم تاخیر داشت، گاها با یه دسته گل سفید کوچیک که بوی چندانی نداشتن روبرو میشد، مردم هرروز توی قبرستون میرفتن و میومدن، نگهبانش هم تنبل و احمق بود، و با سوال کردن ازش هم نمیشد جوابی درآورد.

با سوءنیت بنظر نمیرسیدن، فی دو هم قصد نداشت خیلی جدیش بگیره، ولی به احتمالات خیلی مختلفی فکر کرده بود، فقط انتظارشو نداشت که لو ونژو باشه.

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now