چپتر 95؛ ورخاوینسکی 5

431 51 21
                                    

"شایدم موج بعدی بزنه، و تمام این ها زیر نور روز آشکار بشن، اگه اون زمان من دیگه مرده بودم، لطفا بجای من اون روز، این چیزها رو به کسی که تحویل بده که قادر به ادامه دادن تحقیقات باشه."

****

لو ونژو درحالیکه یه پوشه پرونده از جنس کاغذ کرافت رو نگهداشته بود به بالکن رفت، پنجره رو یکم باز کرد، و یه نخ سیگار روشن کرد. لو ییگویی که دراصل بخاطر بوی بیکن وسوسه شده بود توسط باد سرد کنار زده شد، فورا دمش رو بین پاهاش برد، و لرزون فرار کرد.

مقابلش این سردترین شب نیمه ی سال، پشت سرش خونه ی گرمی بود که باعث میشد آدم توش غوطه ور بشه بود، و توی دستش یه برگه یادداشت قبل مرگِ ترسناک که توسط کسی چروک شده بود قرار داشت.

"نمیدونم دشمنام کی هستن، و نمیدونم چه مدته که وجود دارن، اونا ارگانی عظیمن و ثروت وافری دارن، اختیارات و منابع سطح بالای بیشماری رو در اختیار دارن، درعوض درست انگار که سیری ناپذیر باشن، هنوز هم میخوان هرکاری که میخوان رو انجام بدن، و خودشون رو بالاتر از قوانین قرار میدن—مشکوکم که این آدما با پرونده های قتل زیادی در ارتباطن، حتی بصورت محرمانه از مجرمین تحت تعقیب حمایت میکنن، و اونا رو بعنوان قاتل میخرن."

دستی که خاکستر سیگار رو میتکوند ناگهان مکث کرد، و ناخودآگاه به آرومی لرزید.

نگاهش دوباره از این ردیف کلمات "بصورت محرمانه از مجرمین تحت تعقیب حمایت میکنن، و اونا رو بعنوان قاتل میخرن" گذشت، بین پرونده ی خاندان ژو، قاتلی که با ماشین به دونگ شیائوچینگ کوبید و کشتش یه مجرم تحت تعقیب بود، که معلوم نبود از کجا هویت جعلی سطح بالایی درست کرده، و با کشتن شاهدین گذرون زندگی میکرد.

در تاریکی، بنظر یه رشته ی فوق العاده نازک از مه غلیظی گذشت، و به ابهام رشته ی ظریفی از سرنخ اصلی رو آشکار کرد.

"جیاهویی، هنوزم گو ژائو رو یادته؟ دوست سابقم,برادر خوبم، که تا به امروز هیچکسی هم جرعت نداره بهش اشاره کنه، اون تبدیل به 'سرگذشت ' بدنامی شد، کسی که حتی تو عکس دسته جمعی هم باید تو گوشه ی قاب مخفی بشه. بااینکه استاد فَن به راه کجی رفته، اما یه جمله ای داره که درسته، گو ژائو از اونجور آدما نبود، پشت این حتما یه مشکلی هست."

"استاد فن دیگه به دردسر افتاده، اما برای اعلام انتقام شخصی بود، بعضی وقتا فکر میکنم، من برای چی اینکارو میکنم؟ نمیدونم، بیست سال و خورده ایه که به این شغل ملحق شدم، منطقا، باید از خط مقدم عقب میکشیدم، و از اون ببعد روی کارای مدیریتی متمرکز میشدم، جلسه برگذار میکردم,سخنرانی میکردم، دیگه هرروز با همه جورقانون شکن جنایتکاری در ارتباط نمیبودم، من باید درآرامش تا بازنشستگی کار میکردم، فارغ التحصیلی و ازدواج شین شین رو میدیدم، بعد از کسب شایستگی هام بازنشست میشدم,به خودم رسیدگی میکردم و روزای آخر عمرم رو میگذروندم، باید تظاهر میکردم که هیچ چیزی نمیدونم. واقعا میخواستم اینطور باشه، که مسائلی که وظیفه م بودن رو انجام بدم، هیچکسیم نمیتونست منو درباره‌ی چیزی مورد انتقاد قرار بده."

modu; silent reading (persian translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora