چپتر 59؛ با صدای بلند خواندن 2

314 56 48
                                    

اون صاف ایستاد، آه بی سر و صدایی کشید، اعتراف میکرد که تحت تاثیر این چهره قرار گرفته.

****

وقتی لو ونژو از اتاق بازجویی بیرون اومد، حس کرد که یذره حالت هذیون‌گویی هم داره، روند بازجویی طولانی مدت و پرتنش برای هردوطرف یجور شکنجه بود، مخصوصا درمواجهه با همچین مظنون هایی با کیفیت روانی شو ونچائو، اینکه به طرف مقابل فضا واسه نفس کشیدن هم ندی، درواقع اینجوریه که به خودتم فضا برای نفس کشیدن نمیدی.

درحالیکه بقیه هنوز بیرون دنبال همه جور مدرکی میگشتن، بازجو و بازجویی شونده باید از طریق حالت چهره ی طرف مقابل,اطلاعات ریزی که بین خطوط حرفا ناخواسته به نمایش گذاشته میشدن متقابلا حقه سوار میکردن و متقابلا قضاوت میکردن-

دقیقا چقدر مدرک تو دستشون دارن، و سو لوژن دقیقا چقدر گفته؟

الان کجا رو با خودش تناقض داشت؟ کدوم جمله ش احتمالا واقعی بود، تو کدوم از اصل ماجرا طفره رفته بود و به جزئی چسبیده بود؟

اونا بهم کلک زدن یا نه؟

تو کدوم جهت کلک بزنم تا تازه بتونم وادارش کنم اعتراف کنه؟

یذره که راحت میشدی، فورا فرصتش توسط شو ونچائو قاپیده میشد تا سفسطه کنه و از اعتراف کردن عقب بکشه، فکر کردن به عوض کردن بازجو هم ناامیدانه بود.

گردن به بالای لو ونژو اساسا کار کردنشون رو متوقف کرده بودن، و کاملا با تکیه به خاطرات عضلاتش بصورت خودکار مسیر برگشت به دفتر رو مسیریابی کرد.

پدر و مادر چو تونگ خبرا رو شنیده بودن، و دیگه بدون توجه به نصیحت‌های خوددارانه دنبالشون به بینهی رفته بودن، فقط گوا هنگ تنهایی باقیمونده بود.

لو ونژو از پشت سر اون رو دید، فکر کرد که گوا هنگ خوابیده، و غیرارادی قدم های آرومی برداشت، بی دردسر از کنار یه کت که معلوم نبود کی اونجا انداخته رو برداشت، و میخواست روی بدن گوا هنگ رو باهاش بپوشونه، گوا هنگ این زمان درعوض یهویی سرش رو بالا آورد.

چروک های کنار چشمش از پل بینی تا شقیقه هاش پر از پیچ و خم بودن، مثل جای زخم های شکاف خورده روی زمین خیلی تشنه، توی سفیدی چشمش به زرد کمرنگ میزد، رد خون مثل تار عنکبوتی به کره چشمش پیچیده بود، و یذره هم خواب آلود نبود.

توی بخش اداری تیم تحقیقات جنایی که قبلا پر از همهمه و شلوغی بود حالا سکوت مطلق بود، یا همچنان بیرون مشغول بودن، یا دیگه نمیتونستن تحمل کنن و خوابیده بودن. دوتا مرد مقابل هم ساکت موندن، اتمسفر هوا انگار بهم چسبیده بود، راکد و بیحرکت، که حتی وزش باد قدرتمندترین کولر هم نمیتونست با وزیدن ببردش.

مدت طولانی ای شد، و گوا هنگ به سختی تو حرف زدن پیشقدم شد: "شماها......شماها اون فرمانده تون به فامیلی لو بهم گفت."

modu; silent reading (persian translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora