چپتر40؛ هامبرت هامبرت7

331 64 36
                                    

"هیس،" اون گفت، "یکم آروم بگیر، نترس، بذار دخترم همراهیت کنه."

****

بچهای توی ماشین به آشفتگی افتادن، و جیغ میزدن "معلم زود راه بیوفت"، یسریام با گریه صدا میزدن "معلم هو"، چشمای تبهکاری که چاقو داشت به خون نشسته بود، و چاقوش رو به زیرشکم هو لینگ لینگ فرو کرد، هو لینگ لینگ توی کل زندگیش که تا به الان زندگی کرده بود، ثابت و پایدار,بدون فاجعه و بیماری بود، و هیچوقت نمیدونست که توی دنیا یه همچین دردی هم وجود داره، دست و پاهاش قدرت حرکت کردنشون رو از دست داده بودن، و کل بدنش به شکل غریزی جمع شده بود، فقط به مینی بوسی که کنارشون متوقف مونده بود زل زده بود، و امید داشت که اون در از فرصت استفاده کنه و به موقع بسته بشه، تا فرار کنه. (لائوشی، هم معنی معلم، و هم معنی آقا و خانوم میده. هان جیانگ توی این چپتر چندبار معلم/آقا معلم خطاب شده)

سوئیچ روی ماشین بود و بدون اینکه بادی وجود داشته باشه خودش تکون میخورد، تبهکار بنظر فراموش کرده بود که اونو کش بره، اون راننده دنده رو تو دستش نگهداشته بود، و فقط باید یه دکمه رو فشار میداد تا بتونه در رو ببنده، اون تجربه ی رانندگی و مهارت رانندگی زیادی داشت، توی یه ثانیه میتونست بزنه تو دنده، و از توی مسیر کوهستانیِ خالی و برهوت دور بشه......

ولی نکرد.

راننده هان جیانگ چهره ش وحشت زده بود، ولی درعوض توی کابین راننده نشسته بود و از جاش تکون نمیخورد، و رو به اون تبهکار غرش کرد: "دست بردار!"

این زمان دیگه هو لینگ لینگ زبونش بند اومد، از شدت نگرانی چشماش قرمز شدن، و با ناامیدی به سمت هان جیانگ سرش رو به چپ و راست تکون داد، میخواست به اون بگه که بهش توجه نکنه، که بعدش حرف اون مرد صادق و خوش رفتار رو شنید: "مگه نگفته بودیم همینکه پول بخوایم کافیه، اگه توعه فاکی بکشیش، وقتش که برسه چطور میخوای جمعش کنی!"

هو لینگ لینگ درنهایت متوجه چیزی شد، و سرمایی که تو مغز استخون رسوخ میکرد از ستون فقراتش بالا رفت.

این لحظه، کسی توجه نکرد، که پنجره ی توی یه گوشه به آرومی حرکت کرد، و اون دختری که دامن گل گلی پوشیده بود از فرصت آشفتگی ها استفاده کرد و توی پرده های پنجره رفت، اون با پرده های ماشین پوشیده شد، از پنجره ی باز بالا رفت، و مثل یه بچه گربه با دست و پاهای کوچیکش، بی سر و صدا از پنجره رد شد، و روی زمین پرید.

تلاش های شرورانه ی اون تبهکار توسط هان جیانگ متوقف شدن، و با کمال نارضایتی چاقو رو برای اون راننده انداخت، خم شد و موهای هو لینگ لینگ رو گرفت، و انگار که عصبانیتش رو سرش خالی کنه کتکش زد.

نگاه همه به این صحنه ی بیرحمانه جلب شده بود، و قدم های دختربچه هم بخاطر صدای بارون و بادی که زوزه میکشید با صدای فریادهای وحشتناک زن پوشیده شدن، شبِ بی ماه و ستاره تبدیل به دوست اون شده بود، دختربچه از چراغ های ماشین دوری کرد، و بدون فکر و توجه دیوونه وار فرار کرد.

modu; silent reading (persian translation)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz