چپتر39؛ هامبرت هامبرت6

381 71 79
                                    

این زمان، فی دو که به کنار پنجره تکیه داده بود، یهویی اتاق مطالعه‌ی کم نور خودش رو دید، و معلوم نبود چرا اون خواب آشفته ی یکم پیشش......بعلاوه اون دوتا دستای آغشته به بوی تنباکو رو یادش اومد

****

اون خونه خیلی بزرگ بود، اون انرژی محدود حیات نمیتونست پرش کنه، و بوی جَو مرده پخش شده بود.

اون بوی مرگ طوری بود که نور خورشید,گل های تازه همراه با نور چراغ نمیتونستن از بین ببرنش.

اون تو ورودی راهرو ایستاده بود، و تردید داشت.

بنا به منطق، این باید خونه ی اون محسوب میشد، ولی هربار که پا به این ورودی بدون لکه میذاشت، و با اون اتاق که با نور خورشیدی که از پنجره ی فرانسویش میومد پر شده بود روبرو میشد، توی قلبش رو وحشت فرا میگرفت.

این زمان، موسیقی مبهمی از طبقه ی بالا به گوش رسید، صدای زنونه ی خوش آهنگی مدام بخش کورس آهنگی رو میخوند، اون برای مدت کوتاهی توی خلسه بود، انگار که به شکل مبهمی میدونست که اتفاقی قراره بیوفته، آروم آروم به راه افتاد، و به سمت داخل رفت.

لمس ظریف نور خورشیدی که روی بدنش جا گرفت خیلی عجیب شد، سرد مرطوب و نمناک، شبیه به نور خورشید نبود، برعکس شبیه به باد توی بارونِ طوفانی بود، که به بازوش که برهنه از یونیفرم تابستونی مدرسه ش بود وزید، و باعث شد لایه ی نازکی از پوستش دون دون بشه.

اون به طبقه ی دوم رفت، صدای موسیقی هم واضح و واضح تر میشد، اون ملودی آشنا انگار مثل تیغ ماهی توی سینه ی اون گیر کرده بود، و اون یجورایی به سختی نفس میکشید، یهویی قدم هاش متوقف شدن، و دلش میخواست فرار کنه.

بااینحال وقتی یهو سرش رو چرخوند، اون تازه فهمید، که تمام چیزای پشت سرش دیگه توی سیاهی حل شدن، همه چیز بنظر چیده شده بود,به خوبی مرتب شده بود، و مقابلش فقط یه راه بود,یه مسیر که توش حرکت کنه.

تاریکی در همه جا و از همه سمت اون رو در برگرفته بود، اون رو وادار به عقب نشینی به راه پله ی باریک کرد، و اون رو وادار کرد تا اون در رو هل بده و باز کنه—

با صدای مهیب "هونگ" اومد، اون حس کرد که چیزی کنار گوشش منفجر شده، بعد سرش رو پایین آورد و زنی که روی زمین افتاده بود رو دید.

گردنش به شکل غیرعادی ای به یه سمت کج شده بود، بدنش دیگه از کبودی و خشکی پر شده بود، و چشماش درعوض باز بودن—انگار که بدنش دیگه مرده، و روحش درعوض هنوز زنده بود.

زن مستقیما به اون خیره شده بود، دو رشته از اشک خونین گوشه ی چشماش باقی مونده بودن، به سردی پرسید: "تو برای چی منو نجات ندادی؟"

تنفس اون یهویی سخت شد، و یهو عقب کشید.

زن تلوتلو خوران ایستاد، و دستش که دیگه دچار جمود نعشی شده بود رو به سمت اون دراز کرد: "تو میتونستی همه چیز رو حس کنی، چرا از من قایم میشدی؟ برای چی منو نجات ندادی؟" (جمود نعشی، مرگاخُشکی یا ریگورمورتیس حالتیه که بعد از مرگ تو ماهیچه های جانداران اتفاق میوفته و بخاطرش بافت‌های ماهیچه ای سفت و سخت میشن)

modu; silent reading (persian translation)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora