چپتر 87؛ مکبث 28

371 67 97
                                    

لو ونژو: "......منتظرم باش!"

****

اون صدا انگار از توی رویای اون میومد، انقدر آشنا بود که باعث شد بلرزه، و انتظار طولانی مدت اون رو برآورده کرد.

ابروهای بهم گره خورده ی فی دو بتدریج باز شدن، و اجازه داد بوی ضعیف سیگار توی تصوراتش اونو غرق در خواب آلودگی ناخواسته ای کنه، قبل از اینکه به خواب آرومش بره، تو ذهنش میخواست اون دستی که چشماش رو پوشونده بگیره—حیف، به یه دستش سرم وصل بود، و دست دیگه ش محکم توی گچ حبس شده بود، دست و پاهاش کاملا بیمصرف بودن، و ناچارا تسلیم شد.

به محض اینکه فی دو هوشیاری مستقلش رو بدست آورد، انگار از نو کوپال سرنوشت رو به چنگ آورده بود، توی قلبش انگار یه کوهستان سنگی نگهبان وجود داشت، برهوت و ویران نشدنی، و نیازی به اراده برای زندگی هم نبود، بصورت طبیعی میتونست بامهارت افکار گیج کننده رو جارو کنه تا هیچی باقی نمونه، و با نهایت توان همکاری میکرد تا قابلیت های فیزیکیِ تقریبا از ته کشیده ش رو تنظیم کنه، هربار که میخوابید زمان "شارژ" شدنش بود، و هرروزی که بیدار میشد، با سرعتی که با چشم غیرمسلح میشد دید بهبود پیدا میکرد. (کوپال: گرز مرصع و تزیینی كه شاهان در مراسم تاج گذاری و غیره به دست میگیرن و نشان سلطنته)

البته، "مراقبت و رسیدگی"های لو شیشیونگ مساعدت هایی بودن که نمیشد ازشون چشم پوشی کرد.

این آدم به اسم مراقبت و رسیدگی از اون میومد، و درواقع تمام کارهای جدی رو کمک پرستارا انجام میدادن.

ماموریت روزمره و روزانه ی لو ونژو، این بود که بدوعه بیاد پیش اون سه وعده غذا بخوره، بعدشم با علافی از تلویزیون اتاق اون برای تماشای بازی‌های توپی و برنامه های آشپزی استفاده میکرد، و وقتی میدید انرژی اون ته کشیده و خوابش برده تازه میرفت.

چیزی که بیشتر از همه از شدت عصبانیت آدم رو به جلز ولز مینداخت این بود که، هربار غذا میخورد باید مخصوصا میدویید سمت دریچه ی هوا، تا اجازه بده عطر سوپ دنده ی خوک طوریکه یذره ش هم هدر نره شناور بشه، همزمان، تو تلویزیون درحال پخش برنامه ی پخت استیک گاو زیر دوربینایی با کیفیت بالا بود، که صدای "جلز ولز" میداد—صدا و بو، فی دویی که مثل جیانگشی نه میتونست حرف بزنه و نه تکون بخوره رو احاطه میکردن، میشد گفت که همشون باهم جمع شدن، و اجازه دادن اون از صمیم قلب یدور تجربه کنه که به چی میگن "جواب لطف رو با بدی دادن".

فی دویی که بهش شاره ی مواد مغذی وصل کرده بودن با نگاه بی صدایی صاف به لو ونژو زل زد.

لو ونژو با نگاه اون ملاقات کرد، و انگار یذره هم متوجه سرزنش و محکومیت های بیصدای داخلش نشد، همچنان رساله ی کوتاهی رو شفاها بازگو کرد: "مامانم سوپ دنده ی خوک پخته، و نمیدونم تو آب چه کوفتی پختتش، قبلا بهش گفتم همچین بازیکنی با همچین سطح خیلی 'پایینی' مثل اون باید توی سس سویا بپزدش، گوش نداد، مصممانه میگه پختنش تو سس سویا سالم نیست، و باید تو آبگوشت شفاف پختش، ببین، زمان اضافه کردن ادویه جاتش اشتباه بود، نمکشم اندازه نیست، از مدت و درجه ی حرارتشم که اصلا نگم برات، اگه به گربه بدی بخوره، حدس میزنم گربهه باید ببره بیرون دفنش کنه." (فی دو در همین حین: میو میو! خو مرتیکه اگه انقدر افتضاحه چرا خودت داری میخوری) (آبگوشت شفاف: یا سوپ شفاف، بدون سس سویا، آبپز کردن گوشت بدون چاشنی و ادویه)

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now