چپتر8؛ جولین 7

459 96 72
                                    

لو ونژو با شنیدن حرف های این موضوعی که قانونی نبود، نتونست جلوی خارش کف دستش رو بگیره، و خیلی دلش میخواست که این انگل جامعه به فامیلی فی رو بگیره و پر سر و صدا کتکش بزنه

****

لانگ چیائو چتر تاشو رو نگهداشته بود، با دو سه قدم بسرعت وارد ساختمون اداری اداره ی شهری شد، و یه زنجیره ی طولانی از ردپاهای خیس رو بجا گذاشت.

وقتی به طبقه ی بالا رفت، اون توسط چیزی روی زمین سر خورد، و تقریبا به سجده افتاد، با عجله توی اون وضعیت سخت نرده رو گرفت، و همینکه سرش رو بالا آورد، اتفاقا دید که لو ونژو از دفتر مدیریت اون طبقه پایین میاد.

لو ونژو و اون نگاه هاشون بهم برخورد کرد، چهره ش همراه با جدیت نادری بود.

لانگ چیائو دستش رو دراز کرد و چتری هایی که روی پیشونیش چسبیده بودن رو با انگشتاش پیچ داد: "رئیس، چیشده؟ اینجوری که جدی هستی یکم وحشت زده م میکنه."

"تائو ران و اون عینکی کوچولوی زیرشعبه، امروز طبق سرنخی که هم اتاقی هه ژونگیی داده بود، این استنباط رو کردن که هه ژونگیی قبل از مرگش احتمالا با یه شخص مرموز درارتباط بوده،" لو ونژو با صدای آروم گفت، "میگن اون فرد بنابر یسری دلایل، قبلا با هه ژونگیی تو ساعت کاری یکم درگیری داشتن، بعدش برای عذرخواهی رسمی، اون گوشی رو بهش هدیه میده."

لو ونژو قدبلند و با پاهای کشیده بود، خیلی سریع راه میرفت، و لانگ چیائو باید تمام مسیر رو تند راه میرفت تا تازه بتونه بهش برسه، با شنیدن این حرف، حس کرد که مغزش بدنبال موهای خیسش داره تبخیر و خشک میشه، و یکم گیج و مبهوت یه دور تکرار کرد: "یجور درگیری؟ پس......پس گوشی هدیه داد؟ خب منم هرروز توی مترو با ملت درگیري داشتم، چرا هیچوقت کسی به من هدیه نداده؟"

لو ونژو بندرت پیش میومد به شوخی های اون جواب نده: "تائو ران و بقیه نقاط تحویل کالای متوفی رو دوباره بررسی کردن، و طبق مسیر کاری تحویل کالای اون یدور رفتن و پرس و جو کردن، تا بالاخره یه شاهد عینی جلوی یه کافی شاپ زنجیره ای پیدا شد—شاهد گفت، چند روز پیش هه ژونگیی وقتی کالا رو کامل تحویل داد و داشت آماده میشد که بره، تو ورودی مغازه که چندان دور نبوده واقعا با کسی درگیری فیزیکی داشته، که دوربین نظارتی داخل مغازه هم تصادفا شماره پلاک اون فرد رو ضبط میکنه."

حین گفتن، اون دوتا به بیرون اتاق بازجویی رسیدن، و به فاصله ی شیشه‌ی یکطرفه، تائو ران رو دیدن که جوونی روبروش نشسته بود.

اون فرد یکم بیشتر از بیست سالش بود، موهای رنگ شده ش بور بودن، و رو کل هیکلش از مارکای مختلف رنگاوارنگ و جورواجور بود، با نگاه کردن بهش میشد برداشت کرد، که اون تمام انرژیشو گذاشته تا آتیششو سرکوب کنه، و انرژی شرارت داشت از توی هفت تا سوراخ روی سرش میزد بیرون. (هفت سوراخ چشم ها، گوش ها، پره های بینی، دهن)

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now