چپتر 79؛ مکبث 20

344 68 74
                                    

"منو بیرون در نگه میداری آره؟ فی دو، سی ثانیه دیگه بهت وقت میدم، اگه بازم درو باز نکنی، دیگه نمیام در اتاقتو بزنم."

****

"الو الو الو؟" لانگ چیائو که از اون سمت خط هیچ صدایی نشنید، یهو یکم مضطرب شد، "رئیس هنوزم اونجایی؟ یه صدایی دربیار، اینجوری که صدات درنمیاد خیلی منو به وحشت میندازه آ!"

"مم،" لو ونژو درحالیکه حواسش اصلا سرجاش نبود با صدایی جواب داد، "چیزی نشده."

حرفش که تموم شد، بی اینکه به جیغ جیغ کردنای لانگ چیائو گوش بده، خودش تلفن رو قطع کرد.

زیرزمین تهویه نداشت، و هوای کهنه و پوسیده ای شناور بود، تو پس زمینه ی سفید، بوی ضعیف خون میومد. یه تار موی خیلی بلند از هدفون آویزون بود، که لو ونژو با احتیاط برداشتش، و انگشتش از روی پشتی سرد ریکلاینر کشیده شد.

رد سایش و پارگی واضحی روی اون چندتا بند تسمه ی مهار کننده وجود داشت.

این یه صحنه ی نمونه از "بیزاری درمانی" بود—موقع پخش تصاویر روی پروجکشن، از طریق محرک های قوی مثل شوک الکتریکی و دارو و چیزای دیگه، شخصی که خودش رو به صندلی بسته بود رو وادار میکرد تا بازتاب شرطی درست کنه، باعث میشد همچین دردی که تو مغز استخون آدم حک میشد و حسی که موقع دیدن اون تصاویر داشت بهم متصل بشن، و انزجار فیزیولوژیکی اونو برانگیخته کنن، برای رسیدن به هدف "اصلاح" یجور رفتار......یا طرز فکر. (توضیحات مربوط به بیزاری درمانی رو حتما حتما حتما حتمااااااااااا پایین کامل بخونین)

بدن انسان مثل یه دستگاهِ دقیقه، که با دیدن چیزای خوشمزه اونا رو هوسش میکنه، با دیدن انسان های زیبا بهشون جذب میشه، با کتک خوردن درد رو میفهمه، و موقع ناراحتی اشک میریزه......هر تجربه و احساسی با حسی که توسط ارگان های حسی منتقل میشه مطابقت داره، و حرکت بیش از حد ساده و ناشیانه ی "بیزاری درمانی"، درست مثل اینه که از توی بدن یه آدم زنده سیمی که متصل شده رو بیرون بکشی، و به زور توی یه پورت ناسازگار دیگه ای فرو بکنی، اونوقت بازم باید از فلز لحیم کاری مرتبا برای صاف کردن و محکم کردنش استفاده کنی.

ولی یه آدم، از گوشت و خون، چطور میتونه بعنوان یه تخته ی مدار که دلبخواهی مدارهای اتصالش رو جابجا میکنی در نظر گرفته بشه؟

"اتصال شخصی" حتی روی تخته ی مدار هم کوتاه بردش میکنه، دیگه بدن زنده ی انسان چی؟

کنج چشمای لو ونژو باخشونت نبض زد، برچسب های تتوی فی دو که عوض میشدن رو یادش اومد، پس برای پوشوندن ردشون بود؟

اینکه اون وقت به وقت به اینجا برمیگشت، برای این بود که بیاد اینجا و خودشو "شارژ کنه"؟

اون نمیترسید با یه بی احتیاطی آسیب جبران ناپذیری به خودش بزنه؟

اون حتی ممکن بود یه راست خودشو به کشتن بده، اونوقت جسدش توی زیرزمین کاملا تاریک میپوسید، و برای چندین ماه هیچکسی پیداش نمیکرد.

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now