چپتر50؛ هامبرت هامبرت17

329 63 68
                                    

تمام تراژدی ها باهم فهرست شدن، و مثل سنگ نوشته ی لوحه های قربانی های یه فاجعه، تکان دهنده و فوق العاده ناخوشایند بود.

****

"ساعت هشت و نیم شب بیست و هفتم، شو ونچائو واقعا خونه بود،" تائو ران اول به بیمارستان رفت، و با چن چنی که بتدریج داشت هوشیاریش رو بازیابی میکرد چندتا جمله حرف زد، و باز باعجله برگشت، سرراه خبرا رو گرفت، و درنتیجه تو مسیر رفت تا مدرک عدم حضور شو ونچائو سر صحنه جرم رو بررسی کنه، "من فاکتور خرید بیرون‌بر حدود شیش ماهش رو بررسی کردم، خیلی بانظم بود، دراصل چندتا رستوران بودن، و همه ی مامورهای بیرون‌بر میشناختنش."

یه افسر جنایی ازش پرسید: "احتمالش هست که فرد بیرون‌بر رو خریده باشن؟"

"یکم درباره ارتباطات شخصی شاهدین و شو ونچائو تحقیق کردم، اما حس میکنم احتمالش زیاد نباشه،" لو ونژو گفت، "بیرون‌برها همشون کم سن و سال بودن، و مدت زیادی نبود که کار میکردن، درعرض دو سه ماه عوض میشن، و با مشتری ها نهایتا درحد شناختن چهره ش آشنان، بعیده که برای یه مشتری که یسری غذا سفارش داده توی همچین مسئله بزرگی شهادت غلط بدن، بعلاوه اینطوری هم نیست که هرکسی جرعت داشته باشه جلو روی پلیس چرت و پرت بگه......یه نکته ی دیگه ای هم هست."

"چی؟"

"این جفت کفشای من چهل و دوعن،" لو ونژو به آرومی با یه پاش روی زمین زد، "وقتی شو ونچائو بعدازظهر اومده بود کتونی پوشیده بود، و من چیز زیادی ازش نفهمیدم، ولی با دیدن اون جفت کفش چرمی که الان پوشیده، توی یه تخمین بصری انگار یکم کوچیکتر بود."

سر و صدا توی اتاق کنفرانس بلند شد.

این زمان، لانگ چیائو بعنوان آخرین نفر وارد اتاق کنفرانس شد، و باسنش رو روی صندلی انداخت: "رئیس، زودتر یکی دیگه رو بیار و عوض کن، از دست اون بچه مغزم ته کشیده، فقط با تماشا کردنشم مورمورم میشه."

لو ونژو پرسید: "سو لوژن چطوره؟"

"به شکل خاصی در آرامشه، موقع خوردن میخوره,موقع خوابیدن میخوابه،" لانگ چیائو سرش رو به چپ و راست تکون داد، و یه قوطی قهوه که همکارش براش پرت کرده بود رو گرفت، "از آدم بزرگا نمیترسه، از پلیسم نمیترسه، من الان هنوزم نمیفهمم این چه تئوری ایه. احتمالا خیلی کوچیکه، و نمیفهمه کاری که انجام داده چه عواقبی داره، احتمالا هم خیلی مکاره، میدونه که کوچیکه و بخاطر همین نمیترسه. اگه باهاش خوب حرف بزنی، باهات تظاهر میکنه که هیچی نمیدونه و احمق بازی درمیاره,مثل یه بچه‌ی لوس رفتار میکنه، اگه بترسونیش، با یه لبخند گل و گشاد بهت نگاه میکنه—راستی، یکم پیش ازم یه بطری شیر شیرین خواست، وقتی کامل نوشیدش ازم پرسید 'خوابم میاد، میشه یکم بخوابم یا نمیشه'، بعدشم واقعا خوابید. راستشو بخوای، اگه موقعی که داشتم یه کار بد میکردم حین ارتکاب جرم منو دستگیر میکردن و به اداره امنیت عمومی میبردن، درحد مرگ میترسیدم، و نمیتونستم بخوابم، این بچه آدمیزاده؟"

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now