چپتر 96؛ ورخاوینسکی 6

398 54 69
                                    

همين الان همينجا بگم که بعدا باز داستان نشه😑
هیچگونه سانسوری در هیچ کجای رمان و در هیچکدام از رمان ها صورت نگرفته، پریست در همین حد مینویسه🤷🏻‍♀️
پس اگه اعتراض، غرغر، تهمت، یا کلا از اینجور چیزا ببینم با دمپایی ابری خیس بهتون حمله میکنم😐🩴
بچه های خوبی باشین آفرین

گوشی لو ونژو که رو پاتختی انداخته بودش صداش بلند شد

****

لو ونژو دربرابر همچین تغییر مود خداگونه ای متحیر شد، و با درموندگی دستش رو دراز کرد تا به پشتی مبل ستونش کنه: "تو......"

فی دو خیلی سریع بدن اونو یه دور کامل گشت، اولین حرکت رو برای گرفتن دست بالاتر زد و اون دستبند نفرت انگیز رو گرفت، همزمان برای سی ثانیه فکر کرد که باید برای مصرف خودش اونو مصادره کنه یا نه، و بعد معقولانه بیخیالش شد—اون مهارت شغلیِ عمو پلیسه رو نداشت، و شاید اونجوری توی تاری که خودش تنیده بود گیر میکرد—درنتیجه دستش رو بالا برد، و دستبند رو دور و به داخل آشپزخونه پرت کرد.

لو ونژو: "......"

"به خندق بیوفت و دفعه ی بعد عاقل تر میشی"، خیلیم عالی، این بچه تو آینده هیچ ضرر بزرگی در رابطه با حضور تو جامعه نمیکنه. (یعنی آدم از اشتباهاتش درس میگیره)

لو ونژو بااحتیاط کمر اون رو گرفت، و آه کشید: "خودتم میدونی الان مناسب نیست که فعالیت سنگین داشته باشی؟"

"پس خشن نباشه، از یکم ملایم ترش خوشت نمیاد؟" زانوی فی دو بین پاهای اون رفت، دستی که همین تازه پتو رو ترک کرده بود و تو مدت کوتاهی سرد شده بود از گوشه ی پایینی لباس لو ونژو به داخل لباسش رفت، و شدت سرما باعث لرزیدن اون شد، فی دو اونو بوسید، و مثل حرف زدن توی خواب با صدای نرمی گفت، "بعدا ازش خوشت میاد، به مهارت های من باور داشته باش."

لو ونژو با یکم شگفتی نگاهی به فی دو کرد: "وایسا، چی گفتی؟"

احتمالا توی يچیزی دچار سوءتفاهم شدی......

فی دو با نگاه اون روبرو شد، و توی مردمک هاش یه جفت انعکاس منعکس شد، انگار تمام لو ونژو رو داخلش محبوس کرده بود، و زیر چراغ لایه لایه نور رو بازتاب میکرد، به طرز باور نکردنی ای میدرخشید.

بعد رو به لو ونژو لبخند زد: "گه."

لو ونژو تو اون زمان نتونست جلوی فرو کشیدن نفسش رو بگیره، پوست سرش به گزگز افتاد، و تغییر ناگهانی ای توی بدنش رخ داد.

فی دو بدون شک حسش کرد، درحالیکه دشمن درحال عقب نشینی بود پیروزی رو دنبال کرد و بند بند ستون فقراتِ اون رو فشرد: "میخوامت."

این جمله دراصل یه لاسِ بدون فکر کردن بود، اما تو لحظه ای که گفته شد، درعوض یهو غوغای بزرگی تو قلب فی دو بپا کرد، مثل نسیم غیرمنتظره‌ی بهاری که زمین منجمدی توی دشت برفی وسیعی رو میشکنه، از پوچی ساخته شده بود، همه چیز رو درنوردید، و پژواک عظیمی رو تو انتهای قلبش به ارتعاش درآورد، که بی توقف میلرزید.

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now