چپتر43؛ هامبرت هامبرت10

355 74 33
                                    

فی دو به پهلو چرخید، با نگاهی که توصیفش سخت بود مدت کوتاهی اون مرد رو از بالا تا پایین ورانداز کرد، و یهویی دستش رو به سمت لوله‌ی اکسیژن اون دراز کرد.

****

از بیست سال پیش، لینهوا شَن مثل صاف کردن استخوان و عوض کردن پوست مورد بازسازی قرار گرفته بود، و به طرز جدی ای ظاهرش تغییر کرده بود. خیابونا و ساختمونا از بالا تا پایینشون بهم پیوند خورده بودن، سبک "مدرن" یکپارچه و سازگاری داشت، و به نسبت داخل شهر باشکوه تر بود، فقط درختای کنار خیابون هنوز وقت نکرده بودن بزرگ بشن و سایه بدن، که به شکل یکم مبهمی عجله ی زیر اون آرایش سنگینش رو نشون میداد.

لو ونژو چند دور ماشین رو چرخوند، تا تازه اون دکه ی روزنامه فروشی ای که زیاد جلب توجه نمیکرد رو پیدا کرد.

یه مرد که عینک پیرچشمی زده بود، با پشت خمیده توی دکه روزنامه فروشی نشسته بود و حواسش به دکه بود، هم میشد گفت که این مرد میانساله، و هم میشد گفت که پیره، اگه فقط به صورتش نگاه میکردی، احتمالا هنوز به سن بازنشستگی نرسیده بود، ولی تمام بدنش دیگه فسردگی سنگینی رو نشون میداد، شبیه به کسی که تو وضعیتی که مدام بدتر میشه گیر کرده.

بعد از ظهر گرمترین زمان بود، روی سطح خیابون بخاطر نور خورشید انقدری پخته بود که ازش روغن میزد بیرون، لو ونژو عینک آفتابیش رو بالای سرش گذاشت، و جلوی دکه ی روزنامه فروشی رفت: "یه بطری سودای یخزده آماده کن."

صاحب دکه ی روزنامه فروشی شنید، و همزمان روزنامه ای که میخوند رو بست و یه گوشه گذاشت، خم شد و یه بطری نوشیدنی سرد که یخ ضخیمی روش بسته بود رو به دستش داد.

لو ونژو جلوتر و زیر چتر آفتاب گیر دکه روزنامه فروشی رفت، در بطری رو باز کرد، و تو یه قلپ بیشتر از نصف بطری رو سر کشید.

اون برای کل روز مشغول اضافه کاری و درگیری با همه جور همکار قدیمی بود، با استفاده از وجهه ی مدیر لو، پرچم سوال پرسیدن درباره ی پرونده ی قدیمی رو بالا برد، تا درباره اینکه طرف مقابل چیز مشکوکی داره یا نه بهشون یه دستی بزنه، همشون از یه سیستم بیرون اومده بودن، حرف هاشون هم از یه روال و الگو میومد، و عقب و جلو میکردن، تمام صحنه هاش قابل مقایسه با صحنه های گونگدو توی فیلما بود، و صادقانه خسته ش کرده بودن. (گونگدو: به معنی دعوا سر قدرت پادشاهی که باورتون بشه یا نه یه ژانر فیلمه. تلاش هایی بین امپراطور، ملکه معشوقه ها شاهزاده ها و خاندان دیگه ی سلطنتی برای گرفتن قدرت پادشاهی.)

الان توی مغز لو ونژو از جنس چوب شده بود، نگاهش بی جون بود و انقدری نوشید تا خنکی به قلبش برسه، زیر سایبون بزرگ چتر تکیه داد و ذهنش رو تو استراحت مطلق گذاشت.

صاحب دکه روزنامه فروشی دید که اون فعلا قصد رفتن نداره، گردنش رو دراز کرد و پرسید: "اَی، مرد جوون، من یخمک هم دارم، میخوری؟"

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now