چپتر35؛ هامبرت هامبرت2

362 67 58
                                    

دوتا رقیب عشقی از دور به بید سبز رنگ خیره میشن، و یه چماق چوبی به آسمون آبی صعود میکنه

****

تعمیرکار باتاخیر رسید، و با خمیازه های پشت سر هم، بنظر خیلی واسش سخت بود که آسانسور رو فورا پر از نیروی حیات کنه و به زندگی برگردونه، چندنفری که دراصل هنوز منتظر بودن هم بتدریج بیصبر شدن و رفتن.

قهوه ساز با وزن خالص 12 کیلوگرم، بعلاوه جعبه ی بسته بندیش، تقریبا نزدیک 30 کیلویی بود، و وزنش یجورایی خیلی سنگین بود.

ولی فی دو بااینکه یکم تمرین کردن رو نادیده گرفته بود، بهرحال یه مرد جوون بود که سنش مناسب بود و هرچی میخواست رو میتونست انجام بده، بلند کردن چیزای بیست سی کیلویی و بالا بردنشون، درواقع اونقدرا هم مسئله ی بزرگی نبود، مسئله این بود که از چه پوزیشنی باید استفاده میکرد—

جعبه ی مکعبی شکل احتمالا یکی از غیرانسانی ترین اختراع ها بود، مهم نبود که رو پشتت میبریش یا تو بغلت یا روی شونه ت، تماشای استایلش تو همشون خیلی برای چشم نامناسب بود، فی زونگ نوبتی چندتا ژست رو تو ذهنش فرض کرد، و تو همشون هیچ راهی نبود تا با مفهوم زیباشناسی خودش هماهنگ باشه. ولی دردسری بود که خودش خریده بود، و حتی اگه پیراهنش ساییده و پاره هم میشد بازم باید حملش میکرد، فی دو با درموندگی برای مدت کوتاهی با اون کارتن بزرگ چشم تو چشم شد، قصد کرد تا روی همه چیز ریسک کنه، و کارتن رو جایی روی شونه ی بدون لکه ش بالا آورد—خوشبختانه اینموقع کنارش فقط پیرمردای بازنشسته ای که حین حرف زدن فحش میدادن و سگایی که آلوپشیا داشتن بودن. (آلوپشیا آره آتا، یا طاسی منطقه ای، بصورت نقطه نقطه فرد دچار کچلی میشه)

درست زمانی که سرنوشتش رو قبول کرد و پاش رو روی پله ها گذاشت، از پشتش یهویی یکی دهن باز کرد و پرسید: "شما میخواین چندتا طبقه رو برین بالا، نیازه که کمکتون کنم؟"

فی دو سرش رو چرخوند، و دوتا فرد زیبای بزرگ و کوچیک رو دید.

فرد زیبای بزرگتر بنظر بیست و خورده ای سنش بود، و بنظر شبیه یجور سلبریتی زن بود، خیلی برای چشم زیبا و گیرا بود، و تو دستش دست یه دختربچه ی حدودا ده ساله رو میکشید. موهای دختربچه پرنسسی شونه شده بودن، و یه دامن گل گلی خوشگل پوشیده بود، از یه سمت بستنیش رو بالا آورده بود و آروم آروم لیس میزد، و از یه سمت با کنجکاوی فی دو رو با نگاهش ورانداز میکرد.

فی دو فقط از نیم ثانیه استفاده کرد، و تصمیم فوری ای گرفت که جعبه رو ول کنه، بعد اون چرخید و رفتار ظریف و برازنده ای از خودش نشون داد که میتونست باهاش روی استیج نمایش بره، و برای طرف مقابل سرش رو تکون داد و لبخند زد: "راه رو بستم؟ واقعا متاسفم."

"چیزی نیست چیزی نیست، نمیخواستم از این راه برم، فقط اینکه دیدم چیزی که دست شماست بنظر خیلی سنگینه،" خانوم زیبای بزرگتر گفت، و یلحظه تردید کرد، سرش رو چرخوند و نگاهی به آسانسور انداخت، "هوا خیلی گرمه، و آسانسور یهویی خراب شد، مدیریت ملک هم که دیگه واقعا—چطوره یکم منتظر آسانسور بمونی، نباید درست شدنش زیاد طول بکشه."

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now