چپتر48؛ هامبرت هامبرت15

283 61 44
                                    

مدت زمانی که گمشده بود نزدیک به هشت ساعت بود، بااینکه به اندازه کافی بخاطر وحشت عذاب کشیده بود، اما بجز زخم های جزئی روی تمام بدنش، ژانگ یوچن درنهایت هنوزم

****

چن چن درحالیکه به کف سرد چسبیده بود بیدار شد، اولش متوجه نشده بود که چه خبر شده، فقط یادش بود دنبال یه شیائو جیه جیه از کلاس عکاسی برگشته بود خونه—خونه ی اون واقعا خیلی نزدیک بود، از پارک که بیرون اومدن، یه دور زدن و رسیدن، با اینکه بنظر فقط یه چهاردیواری بود، ولی کاملا تمیز بود.

استفاده از تلفن اصلا ساده نبود، و اتصال همش ضعیف میشد. شیائو جیه جیه باجدیت قسم خورد و گفت همینکه دوباره سیم رو وصل کنه درست میشه، و به اون یه بطری نوشیدنی خنک داد.

چن چن با نی تو دهنش مشغول نوشیدن شد، از یه طرف آب انبه رو میخورد، و از یه طرف حس میکرد که احتمالا باعث دردسر زیادی میشه، مردد بود که دهن باز کنه و "بهتره به آموزشگاه برگردم" رو بگه یا نگه، اما هنوز فرصت نکرد دهنش رو باز کنه، که حس کرد انگار یچیزی از بدنش به بیرون کشیده میشه، و توی کسری از ثانیه کنترل دست و پاش رو از دست، اون چندبار بشدت تکون خورد، و از بعد از اون دیگه چیزی نمیدونست.

موهای کوتاه بافته شده ی چن چن دیگه باز شده بودن، گرد و خاک رو تمام بدنش بود، دست و پاهاش بسته شده بودن، و احتمالا توسط کسی با خشونت روی زمین کشیده شده بود، چون بیشتر جاهای برهنه ی پوستش ساییده شده بود، درد میکرد و میسوخت، و نوار چسب شفاف بدبویی هم روی لباش چسبیده بود، اون به سختی غلت زد، و با درموندگی عقب کشید—سو لوژن جایی درست چند قدم دورتر بود، و نگاه از بالا به پایین و مغرورانه ی به اون مینداخت!

سو لوژن سرش رو کج کرد، یه دسته از موهای بلندش از شقیقه ش آویزون شد، انگشت باریک و کشیده ش رو دراز کرد و موهاش رو کنار گونه‌ش پیچ داد، چشمای یخ زده ش شبیه یجور حیوون خونسردِ خطرناک بود.

بعد گوشه های لبش رو جمع کرد، و به سمت چن چن لبخند زد: "تو واقعا نفرت انگیزی."

چن چن بشدت لرزید.

"من بیشتر از همه از مدل شماها چاپلوسای نفهم متنفرم، همتون هرزه‌هایی با برنامه ریزی هستین، تو این سنتون، با اینکه بلدین با مردم لوس رفتار کنین تکیه میکنین، برای رفت و آمدتون نیاز دارین یکی برسوندتون، هرچی بخواین رو دارین، همش مثل یه بچه رفتار میکنین، انگار که کل دنیا باید تسلیم شماها باشه." سو لوژن از یه طرف میگفت، و از یطرف خم شد، از تو جاکفشی دم در یه چاقوی قوس دار درآورد، وسیله ی بزرگ فلزی برای جفت دستای کوچیک و نحیف اون، یجورایی بیش از حد سنگین بود، تیغه و قفسه ی چوبی قدیمی روی هم ساییده شدن، و صدای "خش خش" ایجاد کردن.

چن چن باخشونت تقلا کرد، دهنش بسته شده بود، و صدای "مم مم" ضعیف و مبهمی مثل یه حیوون کوچولو درآورد، صورتش از شدت فشار سرخ شده بود، و با تمام توانش میخواست تقلا کنه تا از طناب ها آزاد بشه.

modu; silent reading (persian translation)Where stories live. Discover now