1

1.3K 182 3
                                    

4سال بعد
.
حالا که آخرین روزش تو بوسان سپری میکرد میخواست به مکان دوست داشتنیش سر بزنه از دیدنش کاملا ناامید شده بود اما اونجا بودنش بهش حس خوب گذشته رو القا میکردبا عجله از ماشین پیاده شد به رانندش نگاه کرد"همینجا بمون" با هرقدمی که برمی داشت قلبش محکم تر می کوبید با باز کردن در سالن کبوتری از بالای سرش پرواز کرد لبخند زد انگار به خونه برگشته بود جلو رفت و روی صندلی های قرمز  که برخلاف تصورش  کاملا تمیز بودن نشست به استیج بی استفاده ی روبروش خیره شد وصدای خنده هاشون تو گوشش پیچید اینجا بوی جیمینو میداد اینجا هنوزم دست نخورده مونده بود ازاینکه می دید بعد از سال ها سالن سرجاشه خوشحال بود اینجاجایی بود که وقتی با جیمین قهر میکرد می اومد اینجا جایی بود که هروقت میخواست از مشکلاتش فرارکنه می اومد اینجا جایی بود که جیمین خیلی دوست داشت آه کشید هیچ وقت فکرشو نمیکرد یه روز وقتی یه دنیا از جیمین دورشده اینجا بشینه  با باز شدن در ونفوذ نور به طرف در چرخید با کمک صندلی ایستاد قامتی که تو درگاه ایستاده بود آشنا بود اما بخاطر هجوم نور نمیتونست چهرشوببینه قلبش بی قراری میکرد اما دلیلشو نمیدونست نفس عمیقی کشید اما بی فایده بود دربسته شد وجونگکوک بالاخره تونست اونو ببینه اون اینجا بود نفس تو سینه اش حبس شد لباش بازوبسته میشد اما صدایی از گلوش خارج نمیشد باورش نمیشد اون الان روبروشه دیدنش بعد از چهارسال برای جونگکوک مثل رسوندن آب به تشنه ای بود که یه هفته آبو نچشیده بود یه قدم برداشت بدون اینکه نگاشو بگیره هردو لحظه ای رو از دست نمیدادن حتی برای پلک زدن جونگکوک خودشو از بین صندلیا بیرون کشید جیمین نفس عمیقی کشید وجلو اومد جونگکوک بالاخره به خودش جرات لبخندزدن داد حالا هردو روبروی هم ایستاده بودن!***
"کافیه" طراح رقص گفت وازجاش پاشد جونگکوک با خستگی چشم غره ای بهش رفت"بالاخره" روی استیج نشست وبطری آبی که یکی از عوامل پشت صحنه به طرفش گرفته بود قاپید ویه نفس کل بطری رو سر کشید "هنوز اینجایی؟" سرشو بالا گرفت وبه نامجونی که از  تاریکی خارج میشد و کم کم چهره اش بهتر دیده میشد نگاه کرد"هیونگ" با لبخند از استیج پایین پرید وبه طرف نامجون رفت بغلش کرد وبا لبخند ازش فاصله گرفت"نگفته بودی میای!" نامجون خندید"میخواستم وقتی رسیدم خبرت کنم چون برنامم هیچ وقت مشخص نیس...از صبح چندبار بهت زنگ زدم ولی در دسترس نبودی" جونگکوک هووفی کشید وبا به یاداوردن تمرینای سخت طراحش بازم اخم کرد"هوان از صبح تا همین حالا یه لحظم راحتم نمیزاشت گوشیم دست منیجره وقتی سرکارم از دسترس خارجش میکنه" نامجون خندید وجونگکوک بازم شکایت کرد"میبینی؟من آیدولم مثلا ولی مثل یه سرباز تو اردوگاه باهام رفتارمیکنن" نامجون خندید"باشه حرص نخور...حالا که تموم شد تمرینات بریم بیرون" جونگکوک سرتکون داد"میرم دوش بگیرم ولباسامو عوض کنم" نامجون سری تکون داد"باشه منم میرم به بچه ها سر بزنم"
گوشیشو روشن کرد وبی توجه به تماس ها وپیام ها اونو تو جیبش گذاشت نامجون گرم صحبت با سئو جون بود که جونگکوک به طرفشون رفت نامجون با دیدنش از جاش پاشد وباهاش خداحافظی کرد به جونگکوک نگاه کرد"بریم؟" جونگکوک سرتکون داد وبا هم از کمپانی خارج شدن جونگکوک عینکشو روی چشماش گذاشت"ماشینو اینجا پارک کردی؟به اینکه چطور باید سوار بشیم فکرنکردی نه؟" نامجون نگاهی به طرفدارها انداخت که بادیگاردها به طرفشون رفتن وبه جونگکوک لبخندزد"اونقدر با عجله اومدم فراموش کردم معذرت میخوام" ماشین که به حرکت دراومدجونگکوک پرسید"تا کی اینجایی؟" نامجون شیشه رو پایین داد و با پیچیدن باد لای موهاش همونطور که نگاشو از روبروش نمیگرفت جواب داد"دوهفته اینجام اگر برنامه عوض نشه" جونگکوک سرشو به صندلی فشرد وچشماشو با خستگی بست"میای پیش من؟" نامجون دنده رو عوض کرد"نه مزاحمت نمیشم از قبل هتل رزرو کردم" با پخش شدن صدای نیول توی ماشین جونگکوک با تعجب چشماشو باز کرد وبا چشمای گردشده به نامجون نگاه کرد نامجون نگاه جونگکوکو نادیده گرفت"نیولا....خوبی؟" نیول با ذوق جواب داد"عمو....تو برگشتی؟دلم برات تنگ شده...کی میای دیدنم؟" نامجون خندید"خیلی زود....اون یکی عموت هم کنارمه" جونگکوک چشم غره ای بهش رفت نیول جیغ خفه ای کشید"واقعا؟عمو جونگکوکی؟" با سکوتی که برقرارشد جونگکوک صاف نشست"اوه....آره...نیولی..منم اینجام" نامجون لبخندزد همه میدونستن نیول چقدر برای جونگکوک خاص وارزشمنده...دختربچه ی 4ساله ای که تنها شیرینی زندگی جونگکوک تو سال های تنهاییش بود جونگکوک فقط بخاطر خستگی ازش دوری میکرد وگرنه هیچکس به اندازه ی جونگکوک عاشق نیول نبود صدای جین اومد که ازش پرسید با کی حرف میزنه وبعد نیول که میخواست هنوزم مکالمه رو ادامه بده "بابا میگه گوشی رو بدم بهش...من باید برم" نامجون خندید"باشه" "الو نامجون....چقدره پشت خطی؟" نامجون لبخندزد"سلام....یه چنددقیقه ای میشه" جین داد زد"نیول....صددفعه گفتم بدون اجازه ی من به اون دست نزن" جونگکوک اخم کرد"به نیول من از گل نازک تر نمیگیا" جین از پشت خط غرزد"عه....جنابعالی هم اونجایی؟کی جرات داره به نیول شی چیزی بگه؟نامجونا اگه بدونی....دیگه تربیت دخترم دست من نیس که....اصلا به حرفام گوش نمیده...هرچی هم بگم تهدیدم میکنه که به جونگکوک میگه...حالا خوبه همین عموش هم خودم بزرگ کردم" نامجون خندید"آره میدونم...ولی جونگکوک عموی خوبیه...من تاییدش میکنم" "خوبه فقط دخترم روز به روز داره سرکش تر میشه...نمیدونم من که از جونگکوک شیطنت ندیده بودم چطور حالا این شکلی شده نمیدونم" جونگکوک لبخندزد که جین پرسید"کجایید؟چقدر میمونی نامجون؟" نامجون کنار رستوران موردعلاقه اش پارک کرد"الان رستورانیم...دوهفته هستم هیونگ...چطور مگه؟" صدای خش خش چیزی پشت خط اومد وبعد دوباره جین دادزد"نیووووول....امروز میکشمت....خوبه پس امشب بیایین شامو باهم بخوریم" جونگکوک زود جواب داد" من نمیام...خسته ام...یه روز دیگه بهتون سر میزنم" جین غرید"اتفاقا تو یکی حتما باید بیای...من برم نیول گند زده به آشپزخونه....شب میبینمتون" نامجون لبخندی به رفتارای شیرین نیول زد"میبینمت" تماسو قطع کرد کمربندشو باز کرد وبه جونگکوک نگاه کرد"آخرین باری که به جین سرزدی کی بود؟" جونگکوک کمربندشو باز کرد"نمیدونم یه ماه پیش شاید" با اخم نامجون از ماشین پیاده شد"چرا اینطوری نگام میکنی؟سرم شلوغ بود خب...تلفنی باهاش در ارتباطم همیشه" نامجون پیاده شد"میدونی که تلفنی نمیشه" جونگکوک لبخندزد"بعد از چندماه اومدی وداریم راجع به این چیزا حرف میزنیم....بریم ...بعدا هم میتونی نگران ما باشی"
.
.
ووت یادتون نره💕با لمس اون ستاره کوچیک پایان هر پارت کلی به دیده شدن داستان کمک میکنید🥺

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now