جیمینو با خنده طرف خودش کشید«میتونم ببوسمت؟» جیمین ابرویی بالا انداخت«واقعا بعد ازاونهمه کاری که کردی داری اجازه میگیری؟» جونگکوک لبخندجذابی زد«من همیشه یه جنتلمن بودم عزیزم» لحظه ای تو سکوت به هم خیره شدن که جیمین زد زیرخنده وجونگکوکم همراهش با صدا به خنده افتاد جیمین رو نوک انگشتای پاش ایستاد وبا فشار دستش پشت گردن جونگکوک سرجونگکوکو پایین تراورد جونگکوک هیچ حرکتی برای نزدیکی نمیکرد درست بود اون برای بوسیدنش اقدام کرده بود اما جیمینی که گاهی سلطه گر میشد به شدت دوست داشت خودشو به جیمین سپرده بود با نشستن لب های حجیم وصورتی پسر دوس داشتنیش روی لباش چشماشو نرم روی هم گذاشت بوسه ی جیمین شیرین بود مثل لبخندهایی که بهش میزد صادقانه بود مثل نگاه هاش هربار که بهش احساسشو ابراز میکرد وحالا کمی خشن وسریع بود مثل تپش های قلب بی قرار جونگکوک!** با ورود به خونه ی جیمین جونگکوک وارد آشپزخونه شد تا خریدارو مرتب کنه و جیمین به طرف اتاقش رفت تا دوش بگیره جونگکوک خریدهایی که مربوط به یخچال بودن تو یخچال گذاشت ومشغول شستن سبزیجات شد همونطور که آهنگی زیرلب زمزمه میکرد غرق کارش شده بود بعد از دقایقی با دستمالی دستاشو خشک کرد چینی به لباش داد«خب حالا برای شام باید چی بخوریم» با اخم بامزه ای از خودش پرسید ونگاهی به آشپزخونه انداخت هم خودش هم جیمین نمیتونستن شام سنگینی بخورن پس باید دنبال یه غذای ساده میگشت وقتی چشمش به سیب زمینیا افتاد لبخندزد«پیداش کردم» چندتا سیب زمینی برداشت وبعد از شستنشون مشغول پوست گرفتنشون شد یه ظرف تمیز برداشت و روی کانتر گذاشت مشغول خرد کردن سیب زمینیا بود که حرکت انگشت های کوچولویی از زیر تیشرتش روی شکمش حس کرد با خنده زمزمه کرد«نفهمیدم کی اومدی» جیمین از پشت به کمر جونگکوک تکیه داد«لازم نبود شام درست کنی..شبا کلا چیزی نمیخورم» جونگکوک یه سیب زمینی دیگه رو تیکه کرد«بدنت نباید ضعیف شه» جیمین سرشو روی بازوی جونگکوک گذاشت وگردن کشید تا ببینه جونگکوک چکارمیکنه«چی درست میکنی؟»«گامجا جوریم» جیمین لبخندزد«خیلی وقته نخوردم»جونگکوک لبخندزد«پس انتخاب خوبی بود» وقتی دوباره بینشون سکوت ایجاد شد جیمین دوباره دست هاشو زیر تیشرت جونگکوک برد پهلوهاشو لمس کرد که باعث شد جونگکوک تو جاش تکون بخوره انگشتاشو روی دنده هاش کشید وبعد روی شکم شیش تکیه اش ثابت شد همونطور که شکمشو نوازش میکرد بوسه های خیسی روی گردن وگوشش میذاشت جونگکوک میدونست اگه جیمین همینطوری ادامه بده حرارت بدنش بالا میره و کار دست خودشون میده گردنشو ازلبای جیمین فاصله داد«شیطونی نکن جیمین شی» جیمین لباشو جلو داد«اگه اینکارو با تو نکنم با کی باید انجامش بدم؟» جونگکوک لبخندزد«نمیتونم تمرکز کنم بعدشم این قانونی بود که خودت گذاشتی» جیمین هووفی کشید واز جونگکوک جدا شد کنارش با فاصله کمی ایستاد«منم نمیخواستم قانون شکنی کنم..فکرنکنم این لمس های جزئی مشکلی ایجاد کنه» جونگکوک تیز نگاش کرد«مطمئنی این لمسای جزئی به تخت ختم نمیشن؟» جیمین اخم کرد داشت خودشو به خاطر گذاشتن همچین قانونی سرزنش میکرد قانونی که خودش گذاشته بود رابطه داشتن نزدیک کامبک ممنوع بود چون اونا به تمام نیروی بدنیشون برای رقصیدن واجرا نیازداشتن علاوه براون خطر گذاشتن مارک ولاو بایتا اینطوری به صفر میرسید جونگکوک هنوز خیره نگاش میکرد ومنتظر جواب سوالش بود البته که جیمین به خودش اعتماد نداشت اونا خیلی کم با هم وقت میگذروندن و کنترل کردن خودش در مقابل لمسای جونگکوک کار آسونی نبود«میخوام کمکت کنم» با کج خلقی گفت و بحثو عوض کرد جونگکوک سرشو جلو برد وبوسه ی نرمی روی لبای آویزون شده اش گذاشت«سس سویا رو بهم بده» جیمین سری تکون داد وبه طرف کابینتی که توش روغن زیتون وسس ها رو نگهداری میکرد رفت استوانه ی شیشه ای رو با احتیاط بلند کرد وبعد جایی کنار جونگکوک گذاشت جونگکوک که کار خرد کردن سیب زمینیارو تموم کرده بود تابه رو روی گاز گذاشت وسیب زمینیارو داخلش خالی کرد روغن زیتونو بهش اضافه کرد واجازه داد سیب زمینیا تو روغن خوب سرخ بشن«هنوز دیدن جین هیونگ نرفتی؟» جیمین وقتی جونگکوک به کانتر تکیه داد پرسید«نوچ» جیمین با خنده پرسید«چطور تا الان زنده ای؟» جونگکوک سرشو به دوطرف با عجز تکون داد«به سختی» وبعد ادامه داد«آخراین هفته قراره بهش سربزنم میخوای باهام بیای؟» سس سویا رو برداشت وروی سیب زمینیا ریخت وبعد به جیمین نگاه کرد جیمین لباشو با زبون خیس کرد«فکرکنم بتونم بیام..فردا آخرین تمرینه» جونگکوک با نگاه مرموزی به طرفش رفت«هوم..خوبه» جیمین با خنده عقب عقب رفت«داری چکار میکنی؟»«سیب زمینیا طول میکشه آماده شن من گشنمه» اینو گفت ولب پایینیشو گاز گرفت وقتی جیمین بین خودشو کانتر گیر انداخت زمزمه کرد«ازاونجایی که این تا بعد کامبک آخرین دیدارمونه میخوام تمام وکمال ازش استفاده کنم» دستاشو دور کمرباریک جیمین حلقه کرد«فکرخوبیه» جیمین با خنده زمزمه کرد جونگکوک که عملا اجازه رو گرفته بود بوسه ای به گردنش زد وسرشو بیشتر تو گردنش فرو کرد نفس عمیقی تو گردنش کشید وبا لذت لب زد«بازم بوی گیلاس میدی» جیمین که چشماشو از لذت بسته بود لبخندی زد ازوقتی فهمیده بود جونگکوک این عطرو روی بدنش دوست داره شامپوی بدنشو تغییر نداده بودجونگکوک پوست گردن جیمینو مکید«گیلاس خوشمزه ی من» جیمین تک خنده ای کرد«تا جایی که یادمه ماهت بودم نه گیلاس..بنظرت زیادی تنزل رتبه نداشتم؟» جونگکوک سریع لباشو برداشت نباید ردی روی بدنش به جا میگذاشت بوسه ای روی ترقوه اش زد«هنوزم ماه منی...ماهی که عطر گیلاس داره» با ناله ی جیمین سرشو بالا گرفت جیمین با گونه هایی که تبداربنظر می اومدن نالید«این انتقام کاریه که کردم؟» جونگکوک گونشو لمس کرد«کدوم انتقامی اینقدر لذتبخشه؟» جیمین چنگی به موهای جونگکوک زد«انتقامی که جونگکوک میگیره نمیتونه دردناک باشه اما بازم ظالمانه اس» جونگکوک نرم خندید وبعد ازنگاهی که بین چشما و لبای جیمین ردوبدل کرد لباشو به لبای جیمین چسبوند وچشماشو بست جیمین هم با خشونت بوسه ی جونگکوک همراه شده بود هرچی بیشتر باهم زمان میگذروندن بیشتر به هم محتاج میشدن و فاصله گرفتن براشون سخت تر..جیمین میدونست این وابستگی طبیعی نیس انگار به وجود جونگکوک اعتیاد پیدا کرده بود جونگکوک ازش جداشد وبعد ازنگاه نیازمندی که هردو به هم انداختن سرشو به جهت مخالف چرخوند واین بار بوسه رو ازاون سمت لب جیمین شروع کرد دست خودش نبود نمیتونست نرم پیش بره جیمین دیوونه اش میکرد گازی از لب پایینش گرفت وزبونشو وارد دهنش کرد این رابطه هرروز عمیق ترمیشد شاید ترسناکتر...به محض جداشدنش از جیمین نفسش میگرفت وکلافه میشد انگار بدنش وذهنش کاری جز دوست داشتن جیمین وپرستیدنش بلد نبودن این روزا به سختی روی کارش تمرکز میکرد با ناله ی جیمین به خودش اومد ویکم ازش فاصله گرفت تا اجازه بده نفس بکشه نگاشو ازچشمای قهوه ایش گرفت وبا شصتش خیسی لب جیمینو پاک کرد جونگکوک ازاین احساس میترسید؟به هیچ وجه! هیچ وقت رابطشونو جور دیگه ای تصور نکرده بود دوست داشتن جیمین نباید شکل دیگه ای میبود اگه تا اخرین نقطه ی دیوونگی و شیفتگی نبود عشق نبود..جیمین براش نمادی از درد ودرمان بود اون بود که قلبشو به اون وضع دچارکرده بود وهمزمان اون بود که حالا مرهم قلبش بود وذره ذره زخماشو ترمیم میکرد جیمین بود که هم دیوونه اش میکرد هم بهش آرامش میداد جیمین صورتشو مچاله کرد«جونگکوک..فکرکنم سیب زمینیا سوختن» جونگکوک بالاخره از خلسه ی شیرینش خارج شد وبا عجله به طرف غذاش رفت شعله ی گازی که فراموش کرده بود تا اخر کم کرد یکم کنجد روی سیب زمینیا پاشید و بعد نگاهی به جیمین انداخت«همش نسوخته..هنوزم میشه خوردش» وقتی جونگکوک سعی کرد محتویات تابه رو تو بشقاب خالی کنه جیمین با خنده پرسید«مطمئنی؟» جونگکوک تابه رو میتکوند اما سیب زمینیا ذره ای تکون نمیخوردن با خنده جیمین ماهیتابه رو سمتش گرفت وبه چپ وراست چرخوند«فکرکنم چسبیدن» وقتی جیمین ازشدت خنده دستشو جلوی دماغش گرفت وخم شد جونگکوک هم به خنده افتاد سوختن سیب زمینیا میتونست شیرین ترین اتفاق اون شب باشه اگه باعث میشد چشمای جیمین هلالی شکل بشن ودوتا چال کوچیک گوشه ی لبش بشینن جیمین که هنوزم ازخنده ریسه میرفت خودشو رو زمین پرت کرد ودستشوروی دلش گذاشت«مامانم همیشه میگفت زندگی با کسی که تو رو بخندونه عمرتو طولانی میکنه» جونگکوک نیشخندزد«پس مامانت راجع به من حرف میزده!» جیمین اشک چشماشو با انگشتاش گرفت«نه ولی ظاهراً اون شخص حالا تویی» حالا ازاون خنده فقط لبخندشیرینی روی لب هاش باقی مونده بود سکوتی که خونه رو غرق خودش کرده بود بخاطر این نبود که نمیدونستن چی باید بگن بخاطر گره خوردن دو جفت مردمک توی هم بود جونگکوک طبق عادتی که همیشه داشت وقتی تو چشمای جیمین غرق میشد حتی پلک نمیزد اونا حرف نمیزدن حداقل نه با لب هاشون نه به زبون بدن جونگکوک زبون چشمها رو ترجیح میداد وقتی جیمین اینطوری با عمق بهش خیره شده بود واز شدت خنده نفس نفس میزد جیمین مطمئن بود جونگکوک بلده چشماشو بخونه اون حتما میفهمید جیمین با نگاهش چی میخواد بگه چشماهاشون حرفای زیادی باهم داشتن چشمای جیمین سعی داشتن بگن چقدر قدردان وجود جونگکوکن وچشمای جونگکوک میگفتن هرچی که بشه برای خوشحال کردن این چشمها میجنگه...حتی با خودش!
دو هفته ی بعدی درحالی سپری شد که هردو درگیر کامبک بودن هردو از صبح تاشب تو کمپانی مشغول تمرین بودن جونگکوک فیلمبرداری دومین دراما رو تموم کرده بود وبعد از جایزه بازیگر تازه کار حالا جایزه بازیگرنقش اول مرد رو گرفته بود جیمین وتمین هم جایزه بهترین دنس گروهی گرفته بودن وجایزه ی بهترین سولویست مرد مثل سالهای پیش بازهم به جونگکوک رسیده بود.جیمین با لبخند ویدیویی ازجونگکوک که برای گرفتن جایزه از طرفداراش تشکر میکرد پخش کرد همون طور که جونگکوک اخرین بار گفته بود دیگه فرصت نکرده بودن همو ببینن وجیمین حالا با دیدنش از پشت گوشی دلتنگی رو بیشتر از هرلحظه ای حس میکرد«میری خونه جیمینا؟» با سوال منیجر نگاشو از گوشیش گرفت«آه..آره هیونگ» خسته ترازاونی بود که امشب به دیدنش بره حالا که کار هردو سبک ترشده بود میتونستن از فردا دوباره قرار بزارن با اتمام ویدیو از یوتیوب خارج شد میخواست گوشی رو قفل کنه که یادش اومد خیلی وقته با جین حرف نزده بی معطلی اسمشو لمس کرد وتماس برقرارشد بعد از چهارتا بوق صدای سرخوشش تو گوش جیمین پیچید«اوه..جیمینا» جیمین لبخندزد«هیونگ...دلم برای تو و نیول یذره شده» «نیول هم مرتب سراغتو میگیره..برای دیدن جونگکوک دیوونم کرده» جیمین با تعجب پرسید«مگه از وقتی برگشت نیومد دیدنتون؟» «نه قراربود بیاد ولی سرش خیلی شلوغ شد..بعضی شبا حتی برنمیگشت خونه..هنوز ندیدمش..قراره به زودی بیاد توهم باهاش بیا» جیمین با توقف ماشین دم در خونه دستگیره ی درو گرفت«حتما میام» همونطور که گوشی رو با گوش وکتفش نگه داشته بود وسایلشو از روی صندلی برداشت ودستی برای منیجر تکون داد همونطور که رمز درو میزد پرسید«هیونگ؟من نگران جونگکوکم... میدونم خیلی ازخودش کارمیکشه..نگرانم سلامتیش بخطر بیفته» جین آهی کشید«فکرمیکنی من نگرانش نیستم؟بارها بهش گفتم..فعالیت بیش ازحدش برای قلبش بده ولی گوش نمیده میگه این تنها کاریه که با عشق انجامش میده» جیمین درو با پاش بست وساک کوچیکشو همونجا گذاشت اون لباسا باید شسته میشدن کفش هاشو دراورد«به حرف منم گوش نمیده..اخرین باری که اومد بیمارستان کی بود؟» جیمین از راهرو گذشت چراغ سنسور دار بالای در خاموش شد وجیمین که حواسش پرت حرفای جین بود بدون روشن کردن چراغ های خونه به دیوار تکیه داد«آخرین بار یه ماه پیش بود..وضعش بد نبود ولی عالیم نبود..میگه قرصاشو مرتب میخوره ولی مطمئن نیستم..هفته ی بعدی بازم باید بیاد» جیمین کلافه دستی به موهاش کشید«جین هیونگ...میشه اگه نتیجه خوب نبود بهم بگی؟» جین یکم مکث کرد«باشه جیمینا نگران نباش..هرچی که بود خبرت میکنم» جیمین تکیشو از دیوار گرفت و وارد سالن شدهنوز همه جا تاریک بود «من سعی میکنم بیشتر مراقبش باشم..حواسم هس که قرصاشو سرساعت بخوره» «ممنونم جیمینا..همین که کنارشی خیالم راحته..فقط میدونی که دوست نداره کسی از بیماریش چیزی بدونه..مواظب باش چیزی نفهمه» با حرکت چیزی تو تاریکی جیمین شوکه عقب رفت سایه بطرفش چرخید«جیمینا؟؟؟» جونگکوک ازکی خونه بود؟چرا تا حالا تو تاریکی نشسته بود؟چرا فقط به جیمین نگاه میکرد؟چرا لبخندنمیزد؟ با صدای تحلیل رفته ای زمزمه کرد«بین خودمون میمونه هیونگ..من باید برم»«باشه میبینمت مواظب خودت باش» با پوزخند جونگکوک نفسش حبس شد جونگکوک همه چیزو شنیده بود؟ لبخندی به زور روی لباش نشوند«جونگکوک..نگفته بودی قراره بیای..فکرمیکردم فردا همو میبینیم..چرا چراغا خاموش بود؟» «میخواستم غافلگیرت کنم» واقعا غافلگیرم کردی جیمین تو دلش اقرار کرد با عجله چراغارو روشن کرد«میرم یه چیزی بیارم بخوری» «با جین هیونگ حرف میزدی؟» جیمین خشکش زد«اممم..اره..خیلی وقت بود صداشو نشنیده بودم..میگفت هنوز به نیول سرنزدی» «ولی من چیز دیگه ای شنیدم...بیمارستان...دارو ویه همچین چیزایی» جیمین خندید«عااا...اره..یکی از دوستام که مریضه رفته بود بیمارستان جین هیونگ اینا..دکترمعالجش جین هیونگه..داشتم راجب اون ازش میپرسیدم» جونگکوک که تا حالا خونسرد نشسته بود ازجاش بلند شد«کسی تا حالا بهت گفته که چه دروغگوی افتضاحی هستی؟» نفس های گرم جونگکوک روی صورتش پخش میشد اما جیمین انگار یخ زده بود«جونگکوک اونطوری که فکرمیکنی نیس» جونگکوک ازش فاصله گرفت«پس چطوریه؟تو بهم بگو جیمین» «جین هیونگ فقط نگرانت بود...منم بودم ینی همیشه نگرانتم...میخواستم مراقبت باشم باید با جین هیونگ حرف میزدم» «چرا باید اینقدر پیگیر بیماریم باشی جیمین؟من خوبم..نمیفهمم نگران چی هستی؟» جیمین کلافه دستی لای موهاش کشید«وقتی جین هیونگ گفت حال قلبت اصلا خوب نیس نمیدونستم باید چکارکنم..گفت حالا که نزدیکتم خیالش راحته یکی مراقبته..نگران بود داروهاتو نخوری» جونگکوک ناباورنگاهش کرد«صبر کن ببینم تو چی گفتی؟حال قلبم خوب نیس؟اون بهت دقیقا چی گفته؟» جیمین با عجز چشماشو بست ناخواسته خودشو لو داده بود جونگکوک تا حالا فکرمیکرد جیمین فقط نگران بیماری قبلیشه بخاطر همین داروهاشو کنترل میکنه«تو چقدر میدونی جیمین؟» وقتی چشماشو باز کرد از چهره ی جونگکوک جا خورد به جرات میتونست بگه تا حالا اینطوری داغون وعاجز ندیده بودش چشماش از اشک برق میزد«همه چیو...من همه چیو میدونم جونگکوک» جیمین گفت وآهی کشید جونگکوک بی رمق روی مبل نشست چنگی به موهاش زد چقدر ساده فکرمیکرد جین تا حالا چیزی به جیمین نگفته ورازشو نگه داشته اون تا حالا نزاشته بود حتی دست جیمین به داروهاش برسه فقط بخاطر اینکه اسمشونو نخونه کنجکاوی نکنه و چیزی از اصل قضیه نفهمه «منه احمق فکرمیکردم نگرانمی چون اوندفعه حالم بدشد...ازکی میدونی؟» سرشو بالاگرفت وبا چشمای خیسش از جیمین پرسید«اخرین باری که حالت بد شد وقتی بیهوش بودی جین هیونگ ازم خواست حرف بزنیم وبرام همه چیزو تعریف کرد» وقتی جونگکوک سرشو پایین انداخت جیمین بطرفش رفت وپایین پاش نشست صورت جونگکوکو تو دستاش گرفت«جونگکوک معذرت میخوام..میدونم نمیخواستی کسی بدونه..ولی ما فقط نگرانتیم..منو جین هیونگ فقط صلاحتو میخواییم» اما جونگکوک صدای جیمینو نمیشنید به چشماش خیره شده بود اما تصاویر دیگه ای جلوی چشمش شکل گرفته بود اخرین باری که جیمین تو کافه دیده بودش وازش خواسته بود همه چیزو تموم کنن..وقتی گفته بود نمیتونه وقتی گفته بود به چشم یه برادر نگاش میکنه..همه ی اون پس زدنا...همه ی اون دعواها..جیمین اولین باری که شنیده بودجونگکوک عاشقشه پسش زده بود چطور اونقدر سریع پذیرفته بودش؟ منطقی نبود جرقه ای تو ذهن جونگکوک اونو به بیمارستان کشونداخرین باری که حالش بدشده بود درست بعد از حرف زدنش با جیمین..وقتی مرخص شده بود جیمین اومد دیدنش وبعد اعتراف کرده بود عاشقشه خیلی زود همه چی رو قبول کرده بود وبعد ازاون همه چی خیلی سریع پیش رفته بودجیمین گفت که همون موقع ازبیماری جونگکوک خبردارشده حالا که همه ی اینارو کنارهم میچید منطقی بنظر می اومد جیمین ترسیده بود جونگکوک بمیره اونوقت این چی بود؟برآورده کردن آخرین خواسته اش قبل ازمرگ؟ جیمین نگران صداش کرد«جونگکوکاه..حرف بزن...داری نگرانم میکنی» جونگکوک نفس عمیقی کشید«دلت برام سوخت جیمین؟» جیمین شوکه نگاش کرد«چی؟» جونگکوک با صدای گرفته ای پرسید«بهم ترحم کردی؟فکرکردی زمان کمی برام مونده وبه عنوان هیونگم وظیفه داری به خواسته ام عمل کنی؟چرا؟اینقدر درمونده بنظر می اومدم؟» جیمین گونشو نوازش کرد«اینطور نیس جونگکوک..بهم گوش کن..منم تو رو» «تو عاشقم نبودی جیمین..من چنددفعه ازت پرسیدم؟چنددفعه پسم زدی؟تو فقط بخاطر این عشقمو قبول کردی که مریض بودم نه؟»«جونگکوکاه خواهش میکنم..بزار منم حرف بزنم» جونگکوک اخم کرد دستای جیمینو پس زد و ازروی مبل بلند شد«نه جیمین هیچی نگو...فقط بدترش میکنی» جیمین از روی زمین بلندشد وپشتش ایستاد«داری اشتباه میکنی» جونگکوک عصبی دستی روی صورتش کشید«بخاطر همین ازجین خواسته بودم بهت چیزی نگه...میدونستم اگه بفهمی مریضم به هیچی نه نمیگی» جیمین اخم کرد«اینطور نیس» جونگکوک بطرفش چرخید وفریاد زد«دروغ میگی...اگه همون بار اولی که همو دیدیم میفهمیدی حال قلبم وخیمه و هرلحظه ممکنه بمیرم منو نمیبخشیدی جیمین؟» وقتی جیمین سرشو پایین انداخت جونگکوک عصبی خندید«باورم نمیشه چندماه گولتو خوردم...اونقدر اشتیاق داشتم که همه چی رو فراموش کردم» جیمین یه قدم به سمتش برداشت«اول آروم شو بعد حرف میزنیم..این برای قلبت خطرنا» «به من دست نزن...نمیخواد تو نگران قلب من باشی...میدونی از کی مریضم؟حتما جین هیونگ بهت گفته...ازوقتی باهم مدرسه میرفتیم..بعد از مرگ مادرم...پس همونطور که تمام این سالا بدون تو مراقب خودم بودم بازم مراقبم..دیگه نمیخوام نزدیکم بشی جیمین..هربار میبینمت حس میکنم احمقم» جیمین به سختی بغضشو قورت داد«داری بی رحمانه قضاوتم میکنی..خودتم میدونی از بچگی دوست دارم...میدونی من حتی زودتر عاشقت شدم...میدونی تمام این سالا منتظرت بودم..چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟»«نمیدونم...من دیگه هیچی نمیدونم...تنهام بزارجیمین» جیمین به سختی لبشو گاز گرفته بود مبادا بغضش سربازکنه نمیخواست حالا ضعف نشون بده جونگکوک دور خودش چرخید و با پیدا کردن کتش خم شد برش داشت و روی دستش انداخت قبل ازاینکه بره بطرف جیمین چرخید«متاسفم که به چیزی مجبورت کردم که نمیخوای...متاسفم بخاطر تموم این چندماهی که تحملم میکردی...واقعا متاسفم هیونگ» با عجله چرخید و از در بیرون رفت جیمین با کرختی روی زمین نشست حتی اجازه نداده بود ازخودش دفاع کنه این بی رحمی بود چرا عاشق جونگکوک بودن اینقدر سخت بود؟چطور تمام این چندماهو نادیده میگرفت ومیگفت جیمین تحملش کرده؟چطور به خودش اجازه میداد عشق جیمینو هرطور میخواد تفسیرکنه؟جیمین وانمود نمیکرد..نقش بازی نمیکرد اون خالصانه پا به این رابطه گذاشته بود جیمین عاشق بود واقعا عاشقش بود!
برخلاف حال درونش لبخندی به نیولی که خودشو تو بغلش پرت کرده بود زد ودستاشو دورش حلقه کرد مثل همیشه چشماشو بست و عطرتنشو بو کشید این کار بهش آرامش میداد نیول پناهگاه جونگکوک بود یه مامن برای قلب شکسته اش یه چتر تو روزای بارونیش دری که همیشه براش بازبود«دلم برات خیلی تنگ شده بود چرا الان اومدی؟» نیول پرسید وبا قیافه درهمی ازش فاصله گرفت تا جواب بگیره جونگکوک که زانو زده بود دستی به موهای شونه شده وتمیز نیول کشید«میدونی که کامبک داشتم..الانم سرم شلوغه ولی باید حتما فسقلیمو می دیدم» نیول با همین حرف لبخندزد بعد دستاشو پشت سرش گره زد«همینطوری اومدی؟» جونگکوک تک خنده ای کرد میدونست نیول وقتی بعد مدتها میبینش منتظره یه هدیه اس بهش حق میداد جونگکوک خودش عادتش داده بود لباشو یه گوشه جمع کرد و وانمود کرد داره فکرمیکنه«اممم...راستش هیچی نیاوردم ولی میتونیم بریم خرید نظرت چیه؟» نیول چشماش برق زد«جدی میگی عمو؟»جونگکوک اخم کرد«من کی بهت دروغ گفتم پرنسس فسقلیم؟» نیول مظلوم نگاش کرد«ببشید» جونگکوک که هنوز دم در بود با تعجب به خونه نگاه کرد همه جا ساکت بود«ببینم پدرت کجاس نمیبینمش؟»«رفته برای خونه خرید کنه» «خیلی خب پس برو لباستو بپوش که ماهم بریم خرید» نیول با دو ازش دور شد وبه طرف پله ها دویدجونگکوک همونطور که میرفت تا روی مبل بشینه نگاش کرد«نیولا ندو..میفتی آسیب میبینی» اما دخترکوچولوی جین گوشش به این حرفا بدهکارنبودبعد یه ماه ونیم جونگکوکو ندیده بود واز خوشحالی سرازپا نمیشناخت جونگکوک خودشو روی مبل پرت کرد وسرشو به عقب رها کرد با خستگی که این روزا از تنش خارج نمیشد چشماشو بست نفس عمیقی کشید درد خفیفی قلبشو آزار میداد اما این جز بی اهمیت ترین مسئله های زندگی جونگکوک بود با ویبره ی گوشیش صاف نشست وگوشیشو از جیبش خارج کرد جیمین بود(جونگکوکاه...خواهش میکنم بزار ببینمت..ما باید حرف بزنیم) این بی اغراق صدمین پیامی بود که این هفته نادیده میگرفت وقتی گوشیش رو حالت تماس قرارگرفت واسم جیمین روی صفحه ظاهر شد اخم کرد جیمین سمج ترازاین حرفابود صبر کرد تا تماس قطع بشه اما بلافاصله جیمین دوباره تماس گرفت هووفی کشید وگوشی رو خاموش کرد«من آمادم» با صدای پرانرژی نیول به طرفش چرخید با دیدن خرامان خرامان راه رفتن نیول وعینکی که به سختی روی صورتش نشسته بود نتونست جلوی خندشو بگیره ایستاد واغراق آمیز دستشو روی دهنش گذاشت وبا چشمای ریزشده سرشو به دوطرف تکون داد نیول جلوش ایستاد یه دستشو به کمرش گرفت وبا ژستی که از مدلای توی تی وی دیده بود ایستاد«چطورشدم؟» جونگکوک دستشو از روی دهنش برداشت وخیلی جدی گفت«نیول ما نمیتونیم بریم» نیول نگران نگاش کرد«چرا؟» «ممکنه دستگیرمون کنن» نیول حالا وحشت زده بود«ما که کسیو نکشتیم» جونگکوک به سختی خندشو کنترل میکرد دخترکوچولوش فکرمیکرد فقط برای آدم کشتن دستگیرمیشن«ممکنه به جرم بیش از حد خوشتیپ بودن دستگیرشیم» نیول با تعجب پرسید«همچین جرمی هم هس عمو؟» جونگکوک جدی سرتکون داد«خیلیم سنگینه» نیول ناراحت آهی کشیدکاملا ناامیدشده بود«اما..اخه چی بپوشم؟همه ی لباسام همینطورین» جونگکوک که از اذیت کردنش لذت میبرد با ناراحتی ساختگی سرشو پایین انداخت«ممکنه منم بخاطر بیرون آوردن همچین دخترخوشکلی دستگیرکنن نیولی که نمیخواد عموش بره زندان میخواد؟» نیول لباشو جلو داد وسرشو دو طرف تکون داد فقط برای یه لحظه حواسش جونگکوک با این حرکت پرت شد این عادت نیول مثل جیمین بود هروقت که ناراحت میشد اما با سوال نیول دوباره به اتاق برگشت«آخه چرا باید پلیس خوشتیپارو بندازه زندان نمیفمم» جونگکوک شونه ای بالاانداخت«چون ممکنه حواس بقیه رو پرت کنن» نیول شکست خورده عینکشو از روی چشماش برداشت واز کنار جونگکوک رد شد خودشو روی مبل پرت کرد وپاهایی که به زمین نمیرسیدن آویزون کرد جونگکوک که دوست نداشت نیولو ناراحت ببینه از حواس پرتیش استفاده کرد بطرفش رفت و تو یه حرکت دخترو بغل کرد نیول جیغ خفه ای کشیدجونگکوک خندید وفوتی تو گردنش کرد که نیول با حس قلقلک ازخنده غش کرد جونگکوک همونطور که به طرف در میرفت ونیولو مثل یه پر روی دستاش بلند کرده بودگفت«خب بریم به خریدمون برسیم» نیول دستاشو دورگردن جونگکوک حلقه کرد وبه نیم رخش خیره شد«ولی پلیسا چی؟» جونگکوک نگاش کرد«شوخی کردم فسقلی هیچکس بخاطر همچین چیزی تو رو زندان نمیندازه..فقط»نیول ادامه داد«آدم بدا میرن زندان» جونگکوک با سر تایید کردنیول خم شد ودرو برای جونگکوک باز کردجونگکوک لبخندزد«ممنونم مادمازل» نیول گوشه چشمی براش نازک کرد که هردو به خنده افتادن وقتی از خونه خارج شدن نیول دستی به صورتش کشید وهینی کشید جونگکوک گیج نگاش کرد«عینکم..نیس» حتما موقع خندیدن ازصورتش افتاده بود جونگکوک ابروهاشو بالا داد وهشدارگونه تکرارکرد«پلیسا» نیول این بار خندید«کجا میریم؟» جونگکوک نیولو روی صندلی ماشین گذاشت کمربندشو بست«نیول دوست داره کجا بره؟» نیول یکم فکرکرد«نیول دوست داره کتاب جدید بخره» جونگکوک هومی کرد«پس میریم کتابفروشی» ماشینو دور زد وپشت رول نشست. نیول با ذوق ردیف هارو میگشت وازهرچیزی خوشش می اومد به دست جونگکوک میداد جونگکوک هم به کتابا نگاه میکرد تا تو انتخاب کتاب کمکش کنه وقتی وارد بخش کتابای آموزشی شدن جونگکوک دقیق تر نگاه کرد وبا پیدا کردن کتابای آموزش نقاشی ورنگ آمیزی لبخندی زد چندتارو برداشت وبعد از مطمئن شدن ازاینکه برای نیول مناسب و قابل فهمن اوناروهم روی کتابای دیگه گذاشت به نیولی که گیج به اطرافش نگاه میکرد لبخندزد«خب دیگه؟» نیول نگاهی به کوه کتابای توی دست عموش انداخت«همینا کافیه» جونگکوک سری تکون داد ودست نیولو گرفت تا ازبین جمعیت رد بشن کتابارو روی پیشخوان گذاشت وبه نیول نگاهی انداخت«همینجا بمون الان برمیگردم» چندتا مدادرنگی ودو نمونه آبرنگ وچندتا دفترنقاشی برداشت وبطرف پیشخوان رفت اونارو هم کنار کتابا گذاشت«اینارو هم حساب کنید» متوجه لبخندبزرگ نیول شد نیول به تنها چیزی که علاقه داشت نقاشی بود وباکمک جونگکوک تو این سالها تونسته بود استعدادشو شکوفا کنه جونگکوک ازوقتی متوجه علاقه اش شده بود همیشه کمکش کرده بود ومرتب براش لوازم موردنیازشو فراهم کرده بود اون ونیول قصد داشتن بعد ها یه گالری بزرگ از نقاشیاشون بزنن خریدهاشونو از متصدی کتابفروشی گرفت وهمراه نیول از در خارج شد
.
.
4030تا کلمه ارزش ووت دادن داره نه؟🥺
![](https://img.wattpad.com/cover/289772417-288-k324466.jpg)
YOU ARE READING
Sorry that I left 2
Fanfictionفصل دو . ژانر:انگست،رومنس،اسمات کاپل:کوکمین . . بعد ازاینکه جونگکوک متوجه حس واقعیش نسبت به هیونگش جیمین میشه درست همون موقع اتفاقی میشنوه که جیمین از علاقه اش به شخص دیگه ای حرف میزنه و تصمیم میگیره همه چی رو پشت سرش رها کنه وبره اما اگه گره های سر...