همونطور که گوشی رو با شونه ی چپش نگه داشته بود لیوانو روی میز گذاشت به طرف در رفت"حالا که پشت دری چرا قطع نمیکنی؟" جیمین پرسید وتهیونگ پشت خط خندید"چون نیستم" با بازشدن در جیمین با چشمای گرد شده ای به پسری که روبروش ایستاده بود نگاه کرد قبل ازاینکه حرف دیگه ای بزنه تهیونگ قطع کرده بود جونگکوک سرشو بالا گرفت"سلام" جیمین گوشی رو تو دستش گرفت از جلوی در کنار رفت"فکر میکردم خودش بیاد" جونگکوک پشت سرش وارد شد ودروبست"گفت برای یکی از موکلاش مشکلی پیش اومده مجبوره که بره ازم خواست من بیام" جیمین غرغرکرد"همیشه بهش میگم میخوای بری چک ببینی چیزی جا نزاشتی..خوشم نمیاد هی پشت سرش جمع کنم" جونگکوک لبخند محوی زد"گفت چیو جا گذاشته؟" جیمین به سمت جونگکوک برگشت وپرسید جونگکوک سریع لبخندشو جمع کرد"عاممم...یه پوشه ی آبی رنگ که یه سری اسناد داخلشه" جیمین گوشه ی لبشو بالا برد"نمیدونم کجاس...من میرم اتاقای پایینو بگردم تو هم بالارو بگرد" جونگکوک سری تکون داد وبه سمت پله ها رفت دوتا از اتاقا رو گشته بود وفقط اتاق جیمین مونده بود شک داشت باید وارد اتاقش بشه یا نه که یادش اومد اون پوشه برای تهیونگ مهمه وجیمین با گفتن اینکه اتاقای بالا رو بگرد حتما منظورش اتاق خودش هم بوده وارد اتاقش شد وبه اطرافش نگاه کرد همه چیز مرتب بود طوری که جونگکوک میترسید با قدم برداشتن تو اتاق نظم اتاقو به هم بزنه نگاهی به کمد لباس جیمین انداخت مطمئنا تهیونگ پوشه کارشو اونجا جا نمیگذاشت به سمت قفسه ی کتابا رفت همونطور که با دستاش یکی یکی کتابارو کنار میزد دنبال پوشه ی آبی میگشت موقع کنار زدن یکی از کتابا حس کرد دستش به شی سفتی برخورد کرده اخم کرد ونگاهی انداخت شوکه به جعبه ی مستطیلی چوبی که پر از اون شیشه ها بود نگاه کرد جیمین اونا رو تمام این مدت نگه داشته؟ جیمین با پیدا کردن پوشه تو یکی از کشوها موهای روی پیشونیشو کنار زد وهووفی کشید"باورم نمیشه تو روز تعطیلم دارم دنبال اشیا گمشده تهیونگ میگردم" دستشو روی تخت گذاشت و ایستاد وقتی یادش اومد جونگکوک هم بالا دنبال همین پوشه میگرده با عجله از اتاق خارج شد وقتی توی اون دوتا اتاق پیداش نکرد به طرف اتاق خودش رفت درو باز کرد"لازم نیس بگردی من پیداش کردم..تو یکی از کشوها....بود" وقتی جونگکوکو دید که به شیشه ها زل زده از جاش تکون نمیخوره سرجاش ایستاد اخم کرد"گفتم که پیداش کردم" جونگکوک نگاشو از شیشه ها گرفت شیشه هایی که قبلا برای نامه دادن به جیمین استفاده میکرد همون مدتی که رابطشون بهتر از قبل شده بود"هنوز نگهشون میداری" "میخواستم بندازمشون دور ولی حتما فراموش کردم" موهاشو به عقب کشید جونگکوک پوزخند زد"اینو فراموش کردی...گلدون توی پنجره چی؟" جیمین من من کرد"فکر میکردم هدیه...رو دور نمیدازن" جونگکوک نیشخند زد"خب اینم هدیه اس...انگشترت چی؟" قبل ازاینکه جیمین بهونه ی دیگه ای پیدا کنه جونگکوک به سمتش خیز برداشت و دستشو به سمت خودش کشیدشصتشو روی تتوی جیمین کشید وغرید"این چی؟...اون گربه چی؟" جونگکوک با اخم غلیظی تو صورت جیمین فریاد زد"میتونی توضیح بدی چرا اسمشو موچی گذاشتی؟...چرا منو میبینی رنگ نگاهت تغییر میکنه؟چرا جیمین؟" جیمین دستشو از پنجه ی جونگکوک آزاد کرد ویه قدم عقب رفت بازم جونگکوک جیمین صداش زده بود مثل چندماه قبل شاید هیچ وقت برای جونگکوک هیونگ نبوده؟ جونگکوک عصبی غرید"تو به من اهمیت میدی سعی نکن انکارش کنی دیگه هیچکدوم از بهونه هاتو باور نمیکنم" جیمین نگاش کرد چرا اینقدر عصبانی بود؟فقط بخاطر اینکه عشقشو نپذیرفته بود؟یا فقط بخاطر اینکه جور دیگه ای عاشقش بود؟فقط بخاطر همین؟پس جیمین چی؟چقدر باید عصبانی میشد؟بخاطر چندتا دلیل؟جونگکوک هم تنها گذاشته شده بود؟جونگکوکم ترک شده بود؟جونگکوکم از طرف مهم ترین آدم زندگیش ناامید شده بود؟جونگکوکم بخاطر شوک عصبی هفته ها رو تو بیمارستان گذرونده بود؟جونگکوکم به خودکشی فکر کرده بود؟جونگکوک هم جیمین بودنو تجربه کرده بود؟ خندید جونگکوک شوکه نگاش کرد خنده دار بود؟ جیمین قهقهه میزد جونگکوک اخم کرد جیمین از شدت خنده خم شد به سختی میتونست نفس بکشه جونگکوک عصبی نفسشو از بینی بیرون داد جیمین که خنده هاش تموم شده بود سرشو بالا گرفت دستشو به لبه ی میز گرفت تا تعادلشو حفظ کنه جونگکوک هنوز نزدیک قفسه کتابا روبروش با چندقدم فاصله ایستاده بود واخم از صورتش کنار نمیرفت "به چی میخندی؟" جونگکوک پرسید جیمین نفس عمیقی کشید ودستشو لای موهای تازه شونه شده اش فرو برد"به اینکه چقدر طلبکار نگام میکنی ومنو مقصر میدونی...اینکه فکر میکنی تمام این سالا به من خوش گذشته و تو عذاب کشیدی" جونگکوک هنوزم کاملا نمیدونست به جیمین چی گذشته فقط چیزایی میدونست که هوسوک براش تعریف کرده بود شاید خیلی چیزا رو هم فراموش یا ازش پنهان کرده بود"پس طرز فکرمو عوض کن" جیمین پوزخندزد"چرا باید همچین کاری بکنم؟نه من جیمین قبلم نه تو اون جونگکوکی!" جونگکوک کلافه غرید"تو فقط میخوای فرارکنی" جیمین که پشتشو به جونگکوک کرده بود عصبی به میز زیر دستش فشار می آورد با این حرف جونگکوک مشتشو روی میز کوبید و نعره زد"آره فرار میکنم چون نمیخوام به کسی که سالها پیش انتخابشو کرده مثل احمقا یه فرصت دیگه بدم که چی بشه؟" به سمت جونگکوک چرخید"که یبار دیگه همون بلا رو سرم بیاره؟" "اگه همچین قصدی داشتم چرا باید اینقدر برای بخشیده شدن تلاش میکردم؟ من همون موقع هم برای آسیب ندیدنت ترکت کردم" جیمین سرد نگاش کرد"میدونی اشتباه من چی بود؟اجازه دادم دلیل خوشحالیم باشی..ولی تو لیاقت نداشتی ...تو لیاقت هیچ کدوم از کارایی که برات کردم نداشتی" جونگکوک با چشمایی که اشک توشون برق میزد لب زد"اگه قرار بود امروز دلمو بشکنی چرا دیروز امیدوارم کردی؟چرا گفتی منو بخشیدی چرا منو دوباره به زندگیت راه دادی؟چرا همون موقع ازم نخواستی از زندگیت گم شم بیرون؟" جیمین خسته پلک هاشو روی هم فشرد هربار که جونگکوکو می دید کلی فشار وتنش احساس میکرد وهربار که جونگکوک حرفی از قبل میزد انگار جیمینو تو چرخه ای از خاطرات بد قرار میداد تو هزارتویی که راه خروج نداشت فقط تکرار درد بود و درد!"من معذرت میخوام...معذرت میخوام که همچین کاری کردم" "نمیخوام عذرخواهی کنی میخوام باهام صادق باشی...میدونم که تو هم نسبت به من بی تفاوت نیستی" "پس بیا از اینجا شروع کنیم که چرا رفتی؟اون دلیلی که بخاطرش تنهام گذاشتی...اون چیزی که هربار ازت پرسیدم وگفتی بعدا میگی اون چی بود؟" جونگکوک که قبل تر هم گفته بود صادقانه اعتراف کرد"چون عاشقت شدم" جیمین که فکر نمیکرد جونگکوک واقعا ازاون موقع عاشقش شده باشه گیج نگاش کرد"چون عاشق برادرم شده بودم چون میترسیدم اون قبولم نکنه اگه هیونگا میفهمیدن چی میشد؟چه فکری راجع به دونسنگی که عاشق هیونگش شده میکردن؟بقیه چطوری نگام میکردن؟خودت چی؟میتونستی باهاش کنار بیای؟کسی که از بچگی باهات بزرگ شده بود دیگه نمیخواست برادر کوچیکت باشه میخواست طور دیگه ای دوست داشته باشه...میتونستی قبولم کنی؟میتونستی برای بقیه توضیح بدی؟از وقتی ته میگفت باید با کسی دوست شی احساسم بهت تغییر کرده بود اون موقع نمیدونستم چرا ناراحت میشم چرا دلم نمیخواد با کسی ببینمت چرا دوست ندارم به کس دیگه ای جز من لبخند بزنی نگاه کنی یا باهاش حرف بزنی..وقتی با میره دوست شدی حس کردم باید ازت دور شم تو با من فرق میکنی..هرچی بیشتر میگذشت بیشتر از احساسم اذیت میشدم...احساس گناه میکردم نمیتونستم بمونم وتو رو با یکی دیگه ببینم از طرفی نمیتونستم بگم وطوری رفتار کنم انگار هیچی نشده میترسیدم بفهمی بهترین راه این بود که برم" جیمین لبشو از فشار دندوناش آزاد کرد"اونوقت تصمیم گرفتی همه چی رو پشت سرت رها کنی وبری!" جونگکوک ازخودش دفاع کرد"اون روز که سه تایی رفته بودیم زمین فوتبال مدرسه رو یادته؟اون روز که بازی تموم شد تو و تهیونگ تو جایگاه تماشاچیا نبودین از زمین خارج شدم دنبالتون گشتم وصداتو از تو کلاس شنیدم داشتی با ته حرف میزدی وقتی اسممو شنیدم گوشمو به در چسبوندم که شنیدم گفتی نمیخوام جونگکوک چیزی بدونه..گفتی یکی دیگه رو دوست داری یکی ازت بزرگتره نمیخواستی من بفهمم ومن اینطور برداشت کردم که مزاحمتم اگه اینطورم نبودم تو یکی دیگه رو دوست داشتی چه دلیلی برای موندنم داشتم؟ برگشتم خونه با پدرم دعوام شد میخواست بازم با یه زن ازدواج کنه ووقتی اعتراض کردم گفت خونه مال خودشه وحق داره هرکاری میخواد بکنه حتی اینکه تا این سن مراقبم بوده هم لطف بزرگی بوده گفت از خونه گم شم بیرون از خونه بیرونم کرد" جیمین غمگین نگاش کرد جونگکوک اونقدر عصبی بود که رگ گردنش بیرون زده بود دستاش از فشاری که به خودش می آورد لرزش خفیفی داشتن وقفسه ی سینه اش مرتب بالا وپایین میشد"داشتم وسایلمو جمع میکردم که کارت اون کمپانیو لابه لای وسایلم دیدم همون روزی که باهم اون مسابقه ی رقصو برنده شدیم بعد از اینکه از رختکن خارج شدم یه مرد راهمو سد کرد بهم یه کارت داد وگفت از مهارتم خوشش اومده ومیتونم تست بدم واگه قبول شدم کارآموز همون کمپانی بشم...تنها شانسم بود تو از احساس من خبر نداشتی وپدرمم منو نمیخواست تصمیم گرفتم برای همیشه از شهر برم میدونستم ناامیدت میکنم میدونستم ازم ناراحت میشی شاید هیچ وقت منو نبخشی ازم متنفر شی ولی اونقدر تنها ودرمونده بودم که بیشتر ازاین بهش فکر نکردم واز خونه خارج شدم اصلا آسون نبود ترکت کنم اما فکر میکردم شاید اگه نباشم همه چی برات بهتر باشه" جیمین به سمتش خیز برداشت ویقشو تو مشتاش گرفت"به چه حقی بجای من فکر کردی وتصمیم گرفتی؟" جونگکوک سرشو پایین انداخت جیمین با خشم دادزد"به چه حقی ازم پنهون کردی...چرا فکر کردی من تنهات میزارم؟چرا(بغضش شکست وبابا صدای تحلیل رفته ای زمزمه کرد)چرا بهم اعتماد نکردی؟چرا...تنهام گذاشتی؟پس من چی؟من باید چطور زندگی میکردم؟" جونگکوک دستشو بالا برد تا روی شونه ی جیمین بزاره که جیمین خودشو عقب کشید"میدونی من چی کشیدم؟میدونی چه احساسی داشتم؟" جونگکوک بغض دردناکشو پس زد نمیخواست الان گریه کنه باید با دقت به حرفای جیمین گوش میکرد"از وقتی شناختمت آینده رو با تو تصور میکردم...اینکه باهم از دبیرستان فارق التحصیل میشیم...باهم میریم دانشگاه..اما همه چی رو تو یه روز نابود کردی...تو کسی بودی که بیشتر ازخودم بهش اعتماد داشتم فکر میکردم اگه همه نباشن تو هستی اگه همه تنهام بزارن تو نمیزاری ولی اشتباه میکردم...پدر ومادرمو از دست داده بودم وبیشتر ازاین که ناراحت باشم نگران تو بودم که کجایی چکار میکنی بلایی سرت نیومده؟تو مراسم بودم که هوسوک هیونگ گفت جیهیون اومده وازت خبری آورده خوشحال شدم من تو مراسم عزاداری پدرومادرم خوشحال بودم که قراره یه خبری از تو بشنوم من تو بدترین حالمم بهت امید داشتم فکر میکردم میای بالاخره خودتو میرسونی باهم باهاشون خداحافظی میکنیم...باهم این مصیبتو سپری میکنیم ولی نبودی تنهام گذاشته بودی وقتی جیهیون گفت رفتی جا خوردم ولی میدونی چی بدتر از همه ی اینا بود؟اینکه حتی باهام خداحافظی نکردی اینکه حاضر نشدی یبار قبل رفتن منو ببینی طوری رفتی که انگار همیشه دنبال همچین موقعیتی بودی وقتی گفت نمیخواد هیچ ارتباطی باهاتون داشته باشه شکستم...باورش سخت بود درست مثل وقتی که خورشید بالای سرت توی آسمون باشه وبهت بگن شبه...مسخره بود حتی خنده دار بود هرچقدر فکر میکردم دلیلی به ذهنم نمیرسید چرا باید پسری که سالها پدرومادرم بزرگش کردن پسری که با تمام وجود سعی کردم برادرش باشم تنهاییشو پر کنم خوشحالش کنم باید بزاره بره؟حتی نخواد منو ببینه؟میدونی به چی فکر میکردم؟اینکه هیچ وقت دوسم نداشتی هیچ وقت مامانو بابارو هوسوک هیونگو ته رو دوست نداشتی اینکه هیج وقت باما راحت نبودی همش وانمود میکردی وحالا دیگه حتی نمیتونی تحملمون کنی اونقدر که حاضر نشدی سال آخر دبیرستانتو بگذرونی وبعد بری" قطره اشکی از چشم جونگکوک روی گونه اش چکید جیمین هم اشک می ریخت اما میخواست حرف بزنه میخواست تمام دردایی که تنهایی کشیده بود به جونگکوک نشون بده اون باید میدونست چه بلایی سر جیمین آورده"خیلی سخت بود ادای محکم بودنو دربیارم وقتی تو خودم فرو ریخته بودم وقتی از درون پاشیده بودم خیلی سخت بود به اجبار لبخند بزنم وقتی از درون گریه میکردم سخت بود طوری زندگی کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده از بیمارستان که مرخص شدم هوسوک هیونگ وته تنهام نمیزاشتن همیشه سعی میکردن خوشحال نگهم دارن ولی من حتی دلم نمیخواست خوشحال باشم به هیچی حس نداشتم هیچی منو به وجد نمی آورد خوردن غذای مورد علاقم رفتن به مکانی که همیشه دوست داشتم حرف زدن با دوستام همش بی معنی بود هیچ کدومو نمیخواستم من زندگی کردن بدون تو رو بلد نبودم من بدون تو بلد نبودم چطوری بخندم چطور باید خوش بگذرونم من بدون تو مثل یه صفحه ی سفید وخالی بودم باور کرده بودم نیستی که منو نمیخوای ویه جایی دور از من خوشبختی اما همیشه امیدوار بودم یه روز بیای یا زنگ بزنی ازم معذرتخواهی هم نکنی فقط بگی چرا رفتی چرا باید تنهام میزاشتی؟ یه سال از رفتنت میگذشت اما من هنوزم با حماقت خوش بین بودم که امروز یا فردا بالاخره پیدات میشه حاضر بودم ببخشمت حتی دوسال بعدش اما خبری نشد یه روز روبروی آینه ایستادم وبه خودم نگاه کردم چشمام گود افتاده بود لاغر شده بودم چشمام تاریک وخالی بودن اون من نبود اون تصویر غریبه بود ازخودم پرسیدم برای چی؟برای کی این شکلی شدم؟کسی که حتی یبارم نگرانم نشده؟کسی که شاید اسمم هم فراموش کرده باشه؟تصمیم گرفتم مثل تو زندگی کنم اهمیت ندم به کسی اعتماد نکنم وابسته نشم فقط روی خودم تمرکز کنم همون موقع بود که یونگی هیونگ دیدم وقتی برای یه سفر کاری به بوسان اومده بود همو دیدیم..چندروز اونجا بود ومن تو اون چندروز تنهاش نزاشتم باهاش حرف زدم همه چیو گفتم بعد دوسال داشتم با کسی بیشتر از چندثانیه حرف میزدم اونم با حوصله گوش میداد وقتی گفتم میخوام یه قدم برای خودم بردارم گفت کمکم میکنه ازم پرسید به چی فکر میکنم ومن بعد از مدتهای طولانی که رقصو کنار گذاشته بودم گفتم رقص گفت سرمایه گذار یه کمپانی بزرگه ومیتونه کمکم کنه تست بدم تهیونگ برای ادامه ی درسش رفته بود سئول وهوسوک هیونگ سربازی بود وقتی ته فهمید اصرارکرد قبول کنم میگفت چرا تو بوسان موندم اصلا چی هست که منو اونجا نگه داشته..به حرفاش که فکر کردم دیدم راست میگه من بوسانو دوست داشتم ولی بخاطر دریاهاش دریاهایی که با تو میرفتم بخاطر سالن تئاترش...همونی که عادت داشتیم توش رقص تمرین کنیم...بخاطر پدرومادرم پدرومادری که دیگه اونجا نبودن وبخاطر تو!تویی که رفته بودی...خونه رو با کمک تهیونگ فروختم وهرچی که داشتم جمع کردم یونگی هیونگ برام یه استدیو پیدا کرده بود قبول کرده بودن باهام تمرین کنن وتهیونگ کارای رفتنمو انجام داد سخت بود مثل یه ربات بودم از صبح تا شب می رقصیدم وشب برای خواب میرفتم خونه تنهاییمو با رقص پر کرده بودم ولی هنوزم جای خالی کسی حس میشد وقتی برمیگشتم خونه تنهاییو بیشتر حس میکردم تهیونگ دانشگاه بود ویونگی هیونگ درگیر کارای شرکت اونجا بود که دلم تنگ میشد برای برگشتن به زندگی قبل...همونی که توش همه بودن وهیچکس تنها نبود" جیمین خسته روی تختش نشست وجونگکوک نزدیکش روی زمین نشست اونقدر گریه کرده بودن که چشم هاشون قرمز وملتهب شده بود جیمین هق هق میکرد وجونگکوک به سختی نفس میکشید"چرا باید بخاطر من خودتو نابود میکردی؟من ارزششو داشتم؟" جیمین غرید"چون دوست داشتم" وقتی نگاه سوالی جونگکوکو رو خودش حس کرد با صدای بلندتری اعتراف کرد"چون دوست داشتم معمولی نه من...عاشقت شده بودم" جونگکوک شوکه نگاش کرد"چی؟یبار دیگه بگو!" جیمین این بار زمزمه کرد"سال آخر بودیم که حس کردم چیزای جدیدی رو احساس میکنم وقتی نبودی طوری دلم تنگ میشد که میخواستم هرجا هستم بیام دیدنت وقتی ناراحت بودی عذاب میکشیدم وقتی با بقیه وقت میگذروندی حسادت میکردم برام مهم بود چطوری بهم فکرمیکنی...نظرت راجع به هرکاری که میکنم چیه و چقدر بهم اهمیت میدی...نتونستم تحمل کنم وبه بابا گفتم...لبخند زد وگفت بزرگ شدم اونقدر که حالا میخوام از یکی دیگه هم مراقبت کنم..نگفتم راجع به کی حرف میزنم بابا گفت به این حس میگن عشق یه چیزی فراتر از دوست داشتن یه دوسته یا برادر یا هرکدوم از اعضای خانواده گفت ارزشمنده وباید ازدستش ندم میگفت هرروز این اتفاق نمیفته که قلبت برای کسی با حرارت بتپه...میترسیدم بهت بگم اونوقت چه فکری راجبم میکردی من قراربود برادری باشم که بهش تکیه میکنی وازت حمایت میکنه عاشق برادر کوچیکم شده بودم وازخودم خجالت میکشیدم" جونگکوک شوکه از شنیدن حرفای جیمین زمزمه کرد"ولی تو گفتی یکیو دوس داری که ازت بزرگتره یادمه" جیمین به یاد اون روز لبخندزد[فلش بک] خب راستش...میشه قول بدی چیزی به جونگکوک نمیگی؟نمیخوام الان چیزی بدونه" تهیونگ سرشو بالا پایین کرد"من از یکی خوشم میاد....یعنی دوسش دارم....اون ازم بزرگتره...منظورم اینه که" تهیونگ لبخندزد"جیمین میشه اینقدر مضطرب نباشی؟من دوستتم میتونی باهام راحت باشی" جیمین شرمزده لبخندزد"ازم بزرگتر نیس ولی بزرگتر به نظر میاد" جیمین با به یادآوردن بدن عضلانی وقد بلند جونگکوک وشونه هاش که از جیمین پهن تر بودن با خنده گفت"گاهی حس میکنم ازم بزرگتره...وقتی پیششم احساس امنیت میکنم انگار میتونه ازم درمقابل بزرگترین خطرا هم محافظت کنه..درسته لجبازه ولی با این حال بازم شیرینه نمیتونم وقتی کنارشم لبخند نزنم...آه ته احساس میکنم دارم عقلمو از دست میدم..اگه وقتی پیششم خودمو لو بدم چی؟" تهیونگ لبخندزد"ما داریم راجع به جونگکوک حرف میزنیم؟" جیمین با چشمای گشادشده نگاش کرد"من که نگفتم" تهیونگ خندید"جیمینا چندتا آدم تو دنیا هس که وقتی راجبشون حرف میزنی چشمات برق میزنن؟" جیمین سرشو پایین انداخت"میدونم کارم اشتباهه اون برادرمه وخب خیلی کوچیکتر از اونیه که" تهیونگ حرفشو قطع کرد"اون برادرت نیس جیمین هیچ رابطه ی خونی باهم ندارین" "پس اون روز منظورت من بودم؟" جیمین آهی کشید"من هیچ وقت عاشق کس دیگه ای نبودم" جونگکوک بازم پرسید"پس چرا هروقت بهت نزدیک میشدم پسم میزدی...چرا گاهی بهم نزدیک میشدی ویه مدت بعد ازم فاصله میگرفتی...اون شب تو هتل تو هم منو بوسیدی...ولی بعد گفتی که اشتباهه وباید فراموشش کنم" جیمین روتختی رو لای انگشتاش فشرد"وقتی بازم بعد سالها دیدمت بین هزارتا حس گیر افتاده بودم...تنفر عشق..دل تنگی...خشم...دلخوری..وقتی بازم بخشیدمت میخواستم کنارم باشی شاید مثل قبل میشدیم اما گاهی نمیتونستم خودمو کنترل کنم..هربار که قلبم محکم میزد از خودم میترسیدم من به خودم قول داده بودم تو رو فقط یه برادر ببینم..میدونستم تو هیچ وقت طور دیگه ای بهم نگاه نکردی...اما قلبم بعد از سالها داشت ازم سرپیچی میکرد..وقتی اون روز تو بیمارستان گفتی عاشقمی شوکه شدم فقط یه سوال تو ذهنم بود که چرا؟چرا حالا؟چرا بعد ازاین همه سال باید میگفتی؟درست وقتی که با هزارسختی تونسته بودم به خودم تحمیل کنم تو فقط یه دوست وبرادری." جونگکوک لبخند تلخی زد"همه ی این سالا ازهم فرارکردیم وسالهایی که میشد به بهترین شکل بگذره ازخودمون گرفتیم فقط بخاطر اینکه ازهم میتزسیدیم" جیمین نگاش کرد"هرچیزی زمانی داره شاید اون زمان،زمان ما نبود" جونگکوک روی زانوهاش ایستاد"منو ببخش که ترکت کردم" جیمین از روی تخت پایین اومد"به شرطی که دیگه هیچ وقت نری" جونگکوک سرشو به چپ وراست تکون داد"نمیرم...حتی اگه بخوامم نمیتونم" جیمین لبخندزدجونگکوک جرات بیشتری پیدا کرد وبه سمت جیمین رفت"میتونم بغلت کنم؟" جیمین خندید ودستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد جونگکوک چشماشو بست وبازوهاشو دور کمر جیمین حلقه کرد"معذرت میخوام" جیمین چشماشو بست" چطورمیتونی منو ببخشی؟" جیمین پلک هاشو به هم فشرد"فقط بغلم کن...دوستم داشته باش...نرو...همین جا بمون" جونگکوک سرشو تو گردن جیمین فرو کرد ونفس عمیقی کشید"نمیتونم...دیگه نمیتونم برم...هیچ وقت" جیمین موهای کوتاه ومرتب جونگکوک نوازش کرد"دلم برات تنگ شده بود" جونگکوک لبخندزد وجیمینو ازخودش فاصله داد تا چهرشو ببینه"ببینم این همون پارک جیمینه مغروره که داره از دل تنگی میگه؟" جیمین چشم غره ای بهش رفت"پشیمونم نکن" جونگکوک خندید ولب هاشو به پیشونی جیمین چسبوند وبوسه ای عمیق و طولانی به جا گذاشت جیمین با چشمهای بسته لبخندزد ودستشو روی قلب جونگکوک گذاشت بالاخره اون دوری تمام شده بود حالا جونگکوک پیشش بود همون طور که همیشه میخواست!
.
.
ووت یادتون نره💕☹️
![](https://img.wattpad.com/cover/289772417-288-k324466.jpg)
YOU ARE READING
Sorry that I left 2
Fanfictionفصل دو . ژانر:انگست،رومنس،اسمات کاپل:کوکمین . . بعد ازاینکه جونگکوک متوجه حس واقعیش نسبت به هیونگش جیمین میشه درست همون موقع اتفاقی میشنوه که جیمین از علاقه اش به شخص دیگه ای حرف میزنه و تصمیم میگیره همه چی رو پشت سرش رها کنه وبره اما اگه گره های سر...