99: It was me

544 105 12
                                    

جیمینا؟نمیخوای بیدارشی؟» جیمین هومی گفت و خودشو سمت صدا کشید با دست کشیدن به شونه اش سرشو اونجا گذاشت ودماغشو تو گردنش فرو کرد«چه بوی خوبی میدی» صدا خندید«عطرمو عوض کردم..تو ازاین خوشت می اومد» جیمین دوباره ساکت شد خسته ترازاینی بود که به حرف زدن ادامه بده«بیب؟نمیخوای بیدارشی؟» با حس سرانگشتایی که موهاشو به بازی گرفته بود لبخندی با چشمای بسته زد«نمیخوای چشماتو بازکنی؟» جیمین نه ای زمزمه کرد«من دلم برای چشمات تنگ شده» جیمین دوباره غلتی زد وروی بالشت خودش خوابید«خوابم میااااد» صدا خندید وجیمین با وجود هشیاری کمش اعتراف کرد صداش خیلی قشنگه«یعنی برم؟» جیمین بالاخره چشماشو باز کرد نگاهی به جونگکوک که با لبخند نگاش میکرد انداخت«قراره جایی بریم؟» نگاهی به پیراهن وموهای مرتب شده اش انداخت جونگکوک لبخندزد«اگه بخوای میریم..ولی اگه منظورت لباسمه..خب من همیشه برای دیدن دوست پسرم خوشتیپ حاضرمیشم» جیمین دستی روی ابروهای جونگکوک کشید «هومم به دوست پسرت حسودیم میشه..این ابروهای کشیده..این چشمای گیرا...این دماغ» این بار دستشو کنار لب جونگکوک کشید«این لبا همه اش سهم اونه...باید آدم خوش شانسی باشه» جونگکوک خندید«من خوش شانس ترم که اون منو قبول کرده» جیمین نچی کرد«اونه که خوش شانسه..تو یه جنتلمن کاملی..میشه بامن بهش خیانت کنی؟» جونگکوک خندید«هوممم خب تو خیلی شبیهشی..شاید بشه این بارو چشم پوشی کرد و» غلتی زد و روی جیمین قرارگرفت جیمین با لبخند گونشو نوازش کرد «خب فکر کنم باید ازاین شباهت نهایت استفاده رو ببرم نه؟» جونگکوک لباشونو به هم رسوند وچشماشو با آرامش بست جیمین اما برعکس اون قلبش با هیجان وپرتپش میکوبید هیجان داشتن جونگکوک و دوست داشته شدن توسط اون هیچ وقت قرارنبود ذره ای کم بشه!

وقتی چشماشو باز کرد صدای پرستار ویونگی رو از پشت در میشنید خسته از خوابی که دیده بود نیم خیزشد وروی تخت نشست حالا که سعی میکرد تو بیداری سمت خاطره هاشون نره اونارو تو خواب می دید با باز شدن در نفس عمیقی کشید یونگی روبروش ایستاد«تاکی قراره اون دوتا...

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

وقتی چشماشو باز کرد صدای پرستار ویونگی رو از پشت در میشنید خسته از خوابی که دیده بود نیم خیزشد وروی تخت نشست حالا که سعی میکرد تو بیداری سمت خاطره هاشون نره اونارو تو خواب می دید با باز شدن در نفس عمیقی کشید یونگی روبروش ایستاد«تاکی قراره اون دوتا رو عذاب بدی ونگرانشون کنی؟ این چه وضع خونه اس جیمین؟کی تمومش میکنی این مسخره بازیو؟» جیمین پوزخند زد«مسخره بازی! آره خب تو آسیب نمیبینی تو سهامداری..منم که تباه شدم» یونگی عصبی چونشو گرفت وبالا کشید«به من نگاه کن..باید خودتو جمع کنی..اینطوری هیچی عوض نمیشه» جیمین عصبی دستشو پس زد«فکرمیکردی قراره چیزیو عوض کنم؟میدونم که نمیشه..فقط منو به حال خودم بزارید...میدونی چه حسی دارم یونگی؟دلم میخواد فقط بمیرم..میفهمی؟؟؟» یونگی چنگی به بازوهاش زد واونو از روی تخت بلند کرد«وقتشه از این وضع دربیای...تا کی میخوای قربانی بمونی؟نمیخوای ازحقت دفاع کنی؟میخوای اونارو به خواسته اشون برسونی؟ازاین به بعد قراره بشینی ویکی یکی جایزه های جونگکوکو بشماری درحالی که مردم اسمتم فراموش کردن؟» جیمین یونگی رو هل داد«نمیخوام هیچی نمیخوام..دیگه نمیخوام هیچ کدومتونو ببینم» یونگی دنبالش از اتاق خارج شد ودستشو کشید جیمین با نگاه کردن به دستش متوجه دست باندپیچی شده اش شد حالا که دقت میکرد خونه هم مرتب شده بود«جیمین..تو به من اعتماد داری مگه نه؟من کمکت میکنم..من نمیزارم کسی اذیتت کنه» جیمین زمزمه کرد«من دیگه نمیخوام خواننده باشم» یونگی سری تکون داد«اگه واقعا این چیزیه که میخوای باشه کمکت میکنم..من میتونم اسمتو پاک کنم میتونیم کاری کنیم از نو شروع کنی انگار که هیچی نشده» جیمین تو همین چندسال فهمیده بود این صنعت زیادی بی رحمه اگه کسی رو نمیخواستن میتونستن مثل کشتن یه پشه ازش خلاص شن واگه به کسی نیاز داشتن حتی اگه آلوده ترین آدم دنیا بود اونو ازهمه ی تهمت ها پاک میکردن میدونست یونگی میتونه اینکارو بکنه.
**
با صدای قدم هایی سرشو بالا گرفت وبه تهیونگ نگاه کرد«دکترگفت آزمایشا مشکلی نداشتن..فقط باید مراقب تغذیه ات باشی واستراحت کنی» جیمین سری تکون داد تهیونگ کنارش نشست«جیمین؟» جیمین منتظرنگاش کرد«شرکتای تبلیغی قراردادشونو فسخ کردن»«حدسش سخت نبود» «بازم با شرکتای دیگه ای قرارداد میبندی» جیمین کلافه از روی صندلی های انتظار بلندشد«میشه منو برسونی خونه؟بیمارستان کلافه ام میکنه» تهیونگ سریع بلندشد«متاسفم حواسم نبود..بریم»
دم در که رسیدن جیمین اجازه نداد تهیونگ واردشه تهیونگ گیج نگاش کرد«دکتر گفت حالم خوبه..پس دیگه لازم نیس یکی بیست وچهارساعته مراقبم باشه» تهیونگ چشماشو تو کاسه چرخوند«خیلی خب پس کاری داشتی خبرم کن..غذاتم بخور» جیمین سری تکون داد ودروبست.
«الان یه هفته اس که هرروز از صبح تا وقتی آفتاب غروب کنه اینجا میشینی» با صدای زن تازه متوجه شد کسی کنارش نشسته نگاشو از موج های نسبتا بلند دریای مقابلش گرفت همونطور که دستاشو تو جیبش گذاشته و باد موهای طلایی رنگشو به بازی گرفته بود برگشت تا به زن نگاه کنه   همون پیرزنی که صاحب غذاخوری همون نزدیکی ها بود حالا کنجکاوشده بود ومیخواست علت این تنهایی رو بدونه«نگاهت..پر از حرفه» جیمین از دریا دل کند«مثلا چه حرفایی؟» «تو نگاهت درد زیادی میبینم..درده عشقه؟» جیمین که حس خوبی از اون زن میگرفت تصمیم گرفت کمی باهاش دردودل کنه سری به تایید تکون داد ودوباره به سمت دریا چرخید زن نگاهی به نیم رخش کرد«پس از عشق فرارکردی وبه اینجا پناه آوردی؟» جیمین نفسشو سنگین از بینی اش خارج کرد«ازخودش فرار کردم اما از خاطره هاش نه..اونا همه جا هستن..هرجا که نگاه میکنم» «چرا ازش فرارکردی؟» جیمین ازبس تو سرما نشسته بود تمام صورتش ازشدت باد سردی که می وزید بی حس شده بود نوک دماغش قرمز شده بود بدون اینکه دستاشو از جیب هاش خارج کنه همونطور که به اون آبی بی انتها چشم دوخته بود زمزمه کرد«اون قلبمو شکست..دیگه نمیتونم ببخشمش» «ازش متنفری؟» «نیستم..هیچ وقت نتونستم..اما دیگه نمیخوام تو زندگیم باشه» «تو هنوزم دوسش داری!» زن با اطمینان گفت ولبخندی به نگاه سوالی جیمین زد«چطور میتونم دوسش داشته باشم وقتی اذیتم کرده؟» این بار زن به طرف دریا چرخید«بعضی وقتا یه آدمایی رو اونقدر دوست داری که اگه بیشترین درد دنیا رو هم ازطرفشون تجربه کنی بازم تو قلبتن..بعضی وقتا همونا میشن هم دردت وهم درمانت» «اگه اینطور باشه؟من باید چکارکنم؟» زن نگاهی به چهره ی جوون پسر مقابلش نگاه کرد«اگه اون متوجه اشتباهش بشه..اگه بخواد جبران کنه..اگه تو هنوزم بدون اون نمیتونی زندگی کنی فکرمیکنم باید ببخشی..خوب بهش فکر کن..اگه تو زندگیت نباشه آرامش بیشتری داری یا وقتی کنارته؟» جیمین جوابی برای این سوال نداشت اون خیلی سریع از همه ی عکس هایی که داشتن خلاص شده بود رنگ موهاشو تغییر داده بود وحتی تصمیم داشت ازخونه اش که پر از خاطرات دوتاییشون بود هم بره..هیچ وقت به دوباره بخشیدن جونگکوک فکر نکرده بود فقط میدونست اونقدر دلش شکسته وآسیب دیده که دیگه نمیخواد ببینش.وقتی به کنارش نگاه کرد با نیمکت خالی مواجه شد پیرزن رفته بود بازم تنها بود لرزی از سرما تو تنش نشسته بود امروز نمیتونست مثل هرروز تا شب بشینه گمچان زمستون سردی رو تجربه میکرد وجیمین خیلی وقت بود به آب وهوای اینجا عادت نداشت کلاه کاپشن بادگیرشو روی سرش کشید و به سمت خونه ی ای که شب هاشو اونجا سپری میکرد راه افتاد بعد از بالا رفتن از پله های زیادی ایستاد واز اونجایی که بود به دریا که حالا از روی تپه بهتردیده میشد نگاه کرد داشت شروع میشد ذهنش بازم داشت گذشته رو کنکاش میکرد این کار هرروزش بود که یه خاطره رو از گوشه های ذهنش بیرون بکشه وبعد مثل یه فیلم مقابل چشم هاش به نمایش بزاره نگاشو از پایین گرفت وبا دست های یخ زده اش دنبال کلیدش گشت با بازشدن در حجم زیادی از باد سرد هم همراهش داخل خونه شد جیمین دست هاشو جلوی دهنش گرفت و توشون ها کرد سر انگشتاش از شدت سرما قرمزشده ودرد میکردن به طرف شومینه ی دیواری رفت و بعد از کلی کلنجار رفتن با چوب هایی که یسری هم مرطوب بودن تونست شومینه رو روشن کنه تو اون خونه ی کوچیک کاری برای انجام دادن نداشت حتی میلی به غذا هم نداشت گاهی تو همون غذاخوری پایین تپه غذا میخورد وگاهی هم شب ها رو همونطوری با معده خالی به صبح می رسوند کاپشن خیس از سرماشو مقابل شومینه روی صندلی پهن کرد و خودش با همون بافتی که تنش بود به طرف تخت رفت پتو رو تا گردنش بالا کشید وچشماشو بست سردرد خفیفی احساس میکرد وسوزشی ته گلوش که میگفت نتیجه ی بی توجهی هاش یه سرماخوردگی سمجه..فردا برای گرفتن دارو به داروخونه ی کوچیک روستا سر میزد تحمل سروکله زدن با بیماری رو نداشت. گرما کم کم روی تنش مینشست  و خوابیدنو راحت تر میکرد.شاید کار ذهنش نبود کار قلبش بود..چون جیمین باوجود تمام حسایی که تجربه میکرد دل تنگ بود چنگی به بالشت زد وپلک هاشو روی هم فشرد اخم کرد برخلاف میلش به گذشته کشیده شد...گذشته ای که خیلی هم دور نبود..جایی که تحمل جدایی از جونگکوکو نداشت.
[فلش بک]
جونگکوک نگاهی به هیونگاش انداخت که هرکدوم مشغول گوشیش بود وبهش توجهی نمیکردن نگاهی به جیمین انداخت هنوز توی آشپزخونه بود از فرصت استفاده کرد وبه طرف هوسوک رفت«هیونگ..تو با جیمین حرف بزن..اگه تو براش توضیح بدی میبخشه» هوسوک ابرویی بالا انداخت«من تیم جیمینم» جونگکوک با اخم از کنارش بلند شد وکنارتهیونگ نشست«منو با جیمین در ننداز کوک..حوصله ی قهرکردنشو ندارم..خودت حلش کن» جونگکوک لب ورچید وبه جین نگاه کرد جین با سنگینی نگاهی سرشو بالا گرفت لبخندی به جونگکوک که امیدوار نگاش میکرد زد«من سالها کمکت کردم دیگه نه» جیمین با سینی قهوه وکیک به سالن برگشت سینی رو روی میز گذاشت و نیم نگاهی به قیافه ی درهم جونگکوک انداخت سعی کرد قیافه ی جدیشو حفظ کنه یکی از فنجونارو برداشت وروی مبل نشست تهیونگ با لبخند بشقاب کیکو برداشت«هومم خیلی وقت بود کیک شکلاتی نخورده بودم» جونگکوک با حسرت به کیک نگاه کرد اونم کیک شکلاتی دوست داشت پس چرا جیمین براش نیاورده بود؟ جونگکوک وقتی دید همه مشغول حرف زدنن جمعشونو ترک کرد و وارد باغ شد روی تاب نشست وهمونطور که با کمک پاهاش تابو جلو عقب میکرد به این فکر میکرد چطور میتونه جیمینو راضی کنه ودلشو بدست بیاره با رفتن جونگکوک جیمین از جاش بلند شد بشقابی که از قبل براش کنارگذاشته بود برداشت و به طرف باغ رفت تابو دور زد روی پاهای جونگکوک نشست وبشقابو وسطشون قرار داد جونگکوک شوکه لب زد«جیمین؟» جیمین برشی از کیکو با چنگال به طرف دهن جونگکوک برد جونگکوک دهنشو باز کرد وبدون اینکه نگاشو از جیمین بگیره کیکی که جیمین به سمتش گرفته بود خورد جیمین بشقابو کنار گذاشت وخودشو جلوتر کشید جونگکوک دستاشو به کمر جیمین گرفت تا نیفته جیمین با لبخندکوچیکی که روی لبش بود با دست گونه ی جونگکوکو گرفت ودست دیگه اشو روی سینه ی جونگکوک گذاشت لباشو روی لبای شکلاتی جونگکوک گذاشت وبعد از بجا گذاشتن بوسه ی ریزی زبونشو روی لباش کشید«هوممم جونگکوک با طعم شکلات» ازش فاصله گرفت«برای اینکه ببخشمت لازم نیس از بقیه کمک بگیری..کافیه بیای پیش خودم...من ازاولشم قهرنبودم فقط میخواستم یکم تنبیه بشی» جونگکوک نالید«جیمین...میدونی از دوریت دیوونه میشم چرا همچین تنبیهی درنظرمیگیری..دفعه ی بعد قهرکن ولی بزار کنارت باشم هوم؟همین که نزدیکت باشم کافیه» جیمین خندید«بنظرم بهتره بیشتر مواظب رفتارت باشی تا کار به اینجا نرسه» جونگکوک لبخندزد«پس حالا که بخشیدی میتونیم بقیشو توی تخت ادامه بدیم؟» جیمین چشم غره ای بهش رفت«بقیه منتظر مان تا شب نمیشه» از روی پاهاش بلند شد وبشقاب کیکو برداشت جونگکوک اخم کرد«کیکو کجا میبری؟» جیمین همونطور که دور میشدجواب داد«اینم بمونه برای شب» جونگکوک با نیشخندی دنبالش رفت«از فانتزیات خوشم میاد جیمین شی»
**
تهیونگ عصبی دستی به موهاش کشید«دارم دیوونه میشم کجا رفته؟کجا باید پیداش کنم!» هوسوک به قاب عکس سه تاییشون خیره شد«خونه اش هم دست نخورده مونده..جز چند دست لباس هیچی با خودش نبرده...آه جیمین به چی فکرمیکنی؟» تهیونگ با زنگ خوردن گوشیش از روی صندلیش بلندشد«یونگی هیونگه» هوسوک منتظرنگاش کرد«جواب بده» «الو هیونگ؟...چی؟..الان چک میکنم» تماسو قطع کرد وبه طرف لپ تاپش رفت هوسوک سوالی نگاش کرد«چی شده؟» تهیونگ همونطور که نگاش به مانیتورش بود جواب داد«جونگکوک یه کنفراس مطبوعاتی گذاشته...به صورت زنده قراره پخش بشه» هوسوک از جاش بلند شد وکنار تهیونگ نشست نگاهی به جونگکوک که از پله ها بالا رفت و پشت تریبونی ایستاد انداخت«قراره چکارکنه؟» تهیونگ سرشو به دو طرف تکون داد«نمیدونم چی تو سرشه فقط امیدوارم بیشتر از اوضاعو خراب نکنه» جونگکوک با نگاه سردی به خبرنگارای روبروش چشم دوخت و با لحن سردی به حرف اومد«ازاینکه همتون اومدین ممنونم من امروز اینجام که راجع به شایعه های منتشر شده حرف بزنم و یه سری حقایقو روشن کنم» یکی ازخبرنگارهاپرسید«منظورتون شایعه های مربوط. به پارک جیمینه؟» جونگکوک تایید کرد«بله درسته» یکی دیگه پرسید«ولی این به شما چه ربطی داره؟چرا شما باید توضیح بدین؟» جونگکوک نفس عمیقی کشید اون تصمیمشو گرفته بود حالا وقت پا پس کشیدن نبود حتی اگه همه چیزو از دست میداد«چون پارک جیمین به من مربوطه...من و جیمین یکساله باهم در ارتباطیم» یه خبرنگار زن پرسید«منظورتون چه ارتباطیه؟میشه واضح تر بگید؟» «منظورم از رابطه یه دوستی ساده نیس..منظورم یه رابطه ی جدی و عاشقانه اس..ازاونجایی که همه ی شایعه ها راجع به اون بود و فقط اون بود که مورد حمله قرارگرفته بود فکرکردم لازمه به همه بگم که اگه از نظر شما اون کار اشتباهی کرده منم تو اون اشتباه نقش دارم..اگه قراره به کسی حمله کنید اون منم..اون هیچ نقشی تو اتفاقات اخیر نداره»«راجع به اون ویدیو که چندوقت پیش پخش شده بود چه نظری دارید؟» «اون ویدیوشخصی بود و حریم شخصی ما بود که متاسفانه بخاطر تجاوز به این حریم دست به دست شد و به بدترین شکل منتشر شد»«جونگکوک شی شما تایید میکنید اونی که تو ویدیو همراه جیمین بود شما بودین؟» جونگکوک سرشو بالا گرفت وبعد از یکم مکث لب باز کرد «درسته اون شخص که تار شده بود من بودم..از همه ی طرفدارام صمیمانه بخاطر همچین چیزی معذرت میخوام»«الان جیمین شی کجاست؟» جونگکوک نگاهی به همه انداخت«درسته اتفاقاتی که افتاد اشتباه بود وهمه رو ناراحت کرده میدونم همه ی کسایی که دوسمون داشتن ناامید شدن اما تنها یه چیز این وسط اشتباه نبود..اونم عشق منو جیمین بود..‌ماهمدیگررو از بچگی دوست داشتیم قبل ازاینکه وارد این صنعت بشیم..فکرمیکنم این بخش از زندگیمون هیچ ربطی به رسانه ها ومردم وشغلمون نداشته باشه..هرکسی حق داره با کسی باشه که دوسش داره نه؟نمیدونم قراره چه تصمیمی بگیرید اما من از انتخاب جیمین وعاشقش شدن پشیمون نیستم اگه منو بپذیرید باید کنار جیمین بپذیرید واگه قراره از جیمین متنفربشید باید ازمنم متنفربشید...ازهمتون ممنونم» تعظیمی به خبرنگارا ودوربین کرد و بی توجه به سیل سوالات خبرنگارها سالنو همراه بادیگارد هاش ترک کرد«کجا میریم جونگکوک شی؟» راننده پرسید و از آینه بهش نگاه کرد«میریم کمپانی»
.
.
ووت یادتون نره قشنگام🥺💕

Sorry that I left 2Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon