93: That rainy night

472 96 24
                                    

با لبخند از تاکسی پیاده شد ودستی لای موهای تازه به رنگ مشکی دراومده اش کشید دل تو دلش نبود با این موها جونگکوکو ملاقات کنه میخواست تعجبو تو چشماش ببینه ازاینکه جونگکوک قراربود انگشتای کشیده اشو تو موهاش فرو ببره هیجان زده بود میخواست اون برق تحسینو تو چشمای جونگکوک ببینه چترسیاهشو باز کرد و بالای سرش گرفت جیمین لبخندی به بارونی که شونه اشو خیس کرده بود زد درو بست و از خیابون گذشت نگاشو از کفش هاش گرفت و با لبخندی که به لباش دوخته شده بود از پیاده رویی که به خونه ی جونگکوک ختم میشد گذشت درست زمانی که به درخت بزرگی که نزدیک خونه جونگکوک بود رسید سرشو بالا گرفت اما چیزی که می دید برای چسبیدن پاهاش به زمین وپاک شدن لبخندش کافی بودبرای لحظه ای فشرده شدن قلبش وقطع شدن تنفسشو احساس کرد ولحظه ی بعد صدای شکستن قلبش با صدای بلندی توی گوشش اکو شدجونگکوک جلوی چشمهاش داشت نیکو میبوسید یه بوسه ی معمولی نبود یه بوسه ی خشن وپراشتیاق صورت جونگکوکو نمی دید اما لب هاش ودست هاش که دور بازوهای نیک حلقه شده بودن کافی بود!آروم ترین مرگ دنیا مرگ هاییه که درون سینه اتفاق میفته دل ها میمیرن بدون اینکه کسی  مرگشونو بفهمه واونشب جیمین به آروم ترین شکل ممکن تو سکوت دم در خونه ی جونگکوک مرده بود هنوز پشت درخت تو تاریکی شب ایستاده بود طوری به دسته ی چتر چنگ زده بود که انگار نخ زندگیش به اون چتر وصل شده بود بغض تو گلوش نشسته بود ولی خبری از هیچ اشکی نبود نمیدونست یخ زدن دست هاش از سرماست یا ناراحتی اما میدونست نمیتونه حتی یه بند ازاون انگشتارو حرکت بده بارون شدیدتر از قبل میبارید اما جیمین صدای قطره ها رو روی چترش نمیشنید واحساس نمیکرد تنها چیزی که جیمین بهش فکر میکرد این بود که اجازه داده بود جونگکوک به خوشحالیش تبدیل بشه وهمینجا بود که راهو اشتباه رفته بود! اون بوسه روی دور آهسته برای جیمین پخش میشد یا شب کش می اومد یا زمان ایستاده بود تا جیمینو شکنجه کنه شایدم این مهمانی ای بود که بارون براش ترتیب داده بود تا بهش یادآوری کنه جیمین و بارون هیچ وقت نمیتونن دوست باشن.لب هاشون که ازهم جدا شد ضربان قلب جیمین به آهسته ترین شکل ممکن میتپید جونگکوک به نیک نگاه کرد جیمین قدرت خوندن چشمهای جونگکوکو ازدست داده بود یا جنس نگاه جونگکوک فرق میکرد؟ میگن هنر اصلی،هنرفاصله هاست!زیاد نزدیک به هم میسوزیم وزیاد دور ازهم یخ میزنیم،باید یادبگیریم جای درست و دقیقو پیدا کنیم وهمونجا بمونیم ،این یادگیری هم مثل بقیه یادگیری هایی که تو زندگی تجربه میکنیم اما یه فرق داره این یادگیری با درد وتاوان همراهه!شاید جیمین جای درستو تو زندگی جونگکوک پیدا نکرده بود..جیمین هیچ وقت تو هنر فاصله ها خوب نبود! تنها چیزی میدونست این بود که دنبال خوشبختی اش جایی که گمش کرده نگرده این یعنی تمام حرفای تهیونگ ویونگی درست بود؟این همون عواقبی بود که تهیونگ ازش حرف میزد؟ حرکت لب های نیکو می دید اما دورترازاون بود که چیزی بشنوه دست نیک که روی گونه ی جونگکوک نشست دردی توی سینه اش پیچید اون صورت اون گونه اون چشمها وحتی اون لب ها قراربود فقط متعلق به خودش باشه! جونگکوک دستشو دور بازوی نیک حلقه کرد وبه سمت خونه راه افتاد جیمین هنوزم با نگاهش دنبالشون میکرد انگار هنوز منتظر یه نشونه بود یه معجزه یه صدا که بگه هرچی دیدی اشتباهه وجونگکوک همچین کاری نمیکنه. تا وقتی در پشت سرشون بسته شد نگاشو از در نگرفت لبخند تلخی روی صورتش نشست هربار که تو مدرسه چیزی رو جا میگذاشت مامانش میگفت مواظب باش یه روز خودتو جا نزاری وجیمین به حرف مادرش میخندید ومیگفت چطور میشه خودشو جا بزاره حالا حرف مادرش پررنگ تر ازهمیشه توی ذهنش به چشم میخورد بزرگ که شده بود بارها وبارها خودشو جا گذاشته بود تو کافه ای که دوران دبیرستان با جونگکوک وقت میگذروندن...تو سالن تئاتری که همراه جونگکوک تمرین میکرد توهمون دریاچه ای که ماهو دیده بودن..تو خاطراتشون وحالا تو خیابونی که به خونه ی جونگکوک منتهی میشد! ازاون خونه رو برگردوند نمیخواست فکرکنه الان مشغول چه کارین..یه قدم به جلو برداشت قدم بعدی سریع تر وقدم بعدیش سریع ترازقبلی..انگار دوباره قدرت به پاهاش برگشته بود از پیاده رو گذشت وارد خیابون شد جز خودشو بارون کسی نبود جیمین به تاریکی شب نگاه کرد بارون روی صورتش مینشست..چرا چتر روی سرش نگه داشته بود؟اون قراربود درمقابل بارون ازش محافظت کنه؟اما بارون که همین الانم بهش دهن کجی میکرد وبا لبخند مغروری شکستن جیمینو از بالا تماشا میکرد درست مثل تمام بارون های قبلی..این بارهم بارون هدیه داشت همون هدیه ی قدیمی..اشک هایی که انگار جیمین بیشتر از بقیه مردم دنیا ازش سهم داشت چترو روی زمین انداخت خیلی سریع بارون تمام تنشو بغل کرد تاکسی مقابلش توقف کرد جیمین ازهمون فاصله به دراون خونه نگاه کرد شنیده بود بعد از بارون که همه چیز رو میشوره یه دنیای قشنگ منتظرته...جیمین دیگه منتظر یه دنیای قشنگ هم نبود فقط میخواست این درد تموم شه..یه دنیای قشنگ منتظرش بود یا نبود دیگه اهمیتی نداشت جیمین قرارنبود یبار دیگه امید به دلش راه بده وگول این حرفای خیالی وشیرینو بخوره نگاشو از اونجا گرفت وسوارتاکسی شد.
وقتی وارد خونه شد از سرتا پاش آب میچکید در از شدت هوا پشت سر جیمین محکم بسته شد کفش هاشو دم در از پاش خارج کرد پالتوی زرشکیشو هم از شونه اش انداخت کنار کفش های گلی وخیسش اهمیتی نداشت که چه لکه ی بدی روی پالتوی گرونش افتاده فقط احساس سنگینی میکرد لباس هاروی تنش سنگینی میکردن دستی لای موهای خیسش کشید و وارد سالن خونه شد نگاهی به اطرافش کرد خودشم نمیدونست دنبال چی میگرده بغض دردناکشو قورت داد خشم درونش انگار هرلحظه تو رگ هاش بیشتر وبیشتر پخش میشد نفس نفس میزد جیمین بازم مرکز دایره ی بزرگی به اسم تنهایی ایستاده بود گوشه به گوشه ی خونه بهش پوزخند میزدن چشماشو بست اگه این یه خواب بد بود دیگه باید تموم میشد دیگه باید بیدارمیشد با خودش شمرد:۱,۲,۳
وچشماشو باز کرد بازم همونجا بود تو همون خونه ی بزرگی که جز صدای نفسهای جیمین صدایی نمیشنید صدایی درونش نهیب زد به خودت بیا تا کی قراره خودتو گول بزنی تا کی؟ نگاشو از تاریکی خونه گرفت به طرف اولین قابی که روی میز بود رفت برش داشت پوزخندی به لبخندی که توی عکس روی لباش بود زد وروی لبخندجونگکوک داخل قاب مکث کرد چرا حالا که بیشتر به عکس نگاه میکرد احساس میکرد جونگکوک داخل قاب بهش میخنده دستشو بالا برد وقابو روی زمین کوبید صدای شکستنش دلخراش نبود آزاردهنده نبود برعکس جیمین ازاین صدا خوشش اومده بود به طرف اتاقش رفت نگاشو روی شلف کتابا و وسیله هاش گردوند و با پیدا کردن مقصودش جلو رفت جعبه ی چوبی که توش شیشه های استوانه ای جونگکوکو نگهداری میکرد بیرون کشید درجعبه رو باز کرد بدون مکث اولین شیشه رو بیرون کشید وبعد دستهاشو از دورش باز کرد نگاشو از شیشه های خرد شده گرفت وبا اشتیاق بیشتری بعدی رو خارج کرد با شکستن هرکدوم ذهنش آروم تر وتنش سبک تر میشد جعبه رو روی زمین رها کرد روی زمین نشست به تخت تکیه داد گوشیشو از جیبش خارج کرد وارد صفحه ی چتش با جونگکوک شد و تایپ کرد(ازت متنفرم...ای کاش هیچ وقت برنمیگشتی...کاش لابه لای خاطرات گم وگور شده بودی) نگاهی به پیام انداخت وپاکش کرد دوباره تایپ کرد(تو و اون دوست پسر عوضیت برید به درک) دوباره پاکش کرد وتایپ کرد(برات یه زندگی پرازدرد وغم وتنهایی آرزو میکنم) آخرین پیام هم ارسال نشده پاک شد با حرص گوشی رو روی زمین پرت کرد وبا دستش صورتشو پوشوند لحظه ای پلک هاشو روی هم فشرد و وقتی باز کرد نگاهش به تتوی روی مچش افتاد دستشو مقابل صورتش گرفت وبا شصت اون یکی دست به جون خالکوبی عدد سیزده اش افتاد اونقدر به دستش فشار آورده بود که پوستش قرمز شده وجاش میسوخت وقتی از پاک شدنش ناامید شد سرشو به تخت تکیه داد و همونطور که به سقف اتاق خیره شده بود خیس شدن گونه هاشو احساس کرد اشک ها بی فایده بودن بی مصرف و اعصاب خوردکن..اما سبک میکردن قلب سنگین ودردمندشو!یعنی جیمین اشتباه کرده بود عاشق پسرکوچیکترشده بود؟یا وقتی اشتباه کرده بود که منتظرش مونده بود وفراموشش نکرده بود؟شایدهم وقتی عشقشو پذیرفته بود؟دل دادن به اون پسر اشتباه بود یا دل گرفتن ازش یا دل کندن ازش؟اشتباه جیمین کدوم بود؟ اصلا کل این زندگی تو اشتباه های احمقانه و احساسیش غرق شده بود برای بار چندم بود که آرزو میکرد کنار پدرومادرش تو اون تصادف جون میداد؟
روح خسته اش چرا هنوزم به این بدن به این زندگی چنگ می انداخت؟وقتی آرامش نداشت چرا ازاینجا دل نمیکند؟
با هرعکسی که میسوخت انگار یه سنگ از روی قلب جیمین برداشته میشد با سری افتاده سوختن وازبین رفتن خاطراتشو می دید و کاری نمیکرد دیگه قرار نبود سعی کنه خاطره ای رو نجات بده یا برای نگه داشتنش تلاش کنه عکسی که دیگه سوخته وازبین رفته بود روی زمین رها کرد پوچی تمام ذهنشو پرکرده بود تمام عشقی که به جونگکوک داده بود قلبی که تقدیمش کرده بود روحی که بهش گره زده بود همه هدر رفته بود همه چی پوچی بزرگی بود یه سیاهی بی انتها یه مسیر که هیچ وقت تموم نمیشد با عجز فریاد زد وچنگی به موهاش زد موهایی که بخاطر جونگکوک مشکی شده بود به زودی ازشون خلاص میشد موهای جیمین دیگه قرارنبود رنگ مشکی به خودشون ببینن هر قطره اشکی که روی صورتش سرمیخورد یه خاطره رو از قلبش بیرون میکشید اما با سقوط اشک اون خاطره هم ازچشمای جیمین می افتاد همه چی ارزششو ازدست داده بوداین آخرین باری بود که جیمین برای جونگکوک گریه میکرد فریاد می زد این آخرین باری بود که دیوارهای خونه اش تقلاش برای نفس کشیدنو می دیدن چشماشو بست وسرشو زیر آب وان کشیدچی میشد اگه همونجا برای همیشه به خواب میرفت وبه همه ی این پوچی پایان میداد؟اگه یه پوچی دیگه انتظارشو میکشید چی؟ وقتی سوزشی تو ریه هاش احساس کرد سرشو از آب خارج کرد وبا تمام توانش هوا رو به ریه هاش فرستاد هنوز جرات نداشت به این زندگی پایان بده هنوز میخواست بخاطر خودش با دنیا بجنگه!

اما سبک میکردن قلب سنگین ودردمندشو!یعنی جیمین اشتباه کرده بود عاشق پسرکوچیکترشده بود؟یا وقتی اشتباه کرده بود که منتظرش مونده بود وفراموشش نکرده بود؟شایدهم وقتی عشقشو پذیرفته بود؟دل دادن به اون پسر اشتباه بود یا دل گرفتن ازش یا دل کندن ازش؟اشتباه ج...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Sorry that I left 2Where stories live. Discover now