73

523 117 6
                                    

همراه نیول از در خارج شد نیول به دستش آویزون شد«نیول میتونه کمک کنه» جونگکوک خندید«ولی این سنگینه» میدونست نیول از ذوق نمیتونه تا خونه صبر کنه سبکترینو به دستش داد و سوارماشین شد خریدارو روی صندلی عقب گذاشت ماسکشو ازروی صورتش برداشت وکناری انداخت نیول بعد مدتی با تعجب به عموش نگاه کرد«چرا نمیریم؟ماشین بنسین نداره؟» جونگکوک که با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود نچی کرد«ماشین بنزین داره..عموت بنزین تموم کرده» نیول خندید به خوبی میدونست منظور جونگکوک چیه کتابشو رها کرد وروی زانوهاش ایستاد دستاشو روی شونه و بازوی جونگکوک گذاشت ولباشو به گونه ی جونگکوک رسوند با انحنایی که لب های جونگکوک به خودشون گرفتن نیول ازش جداشد که جونگکوک سریع چنگی به دستش زد ونیولو سمت خودش کشید بوسه ای روی پیشونیش گذاشت وبعد رهاش کرد.**با رسیدن به خونه جین با اخمای درهم به استقبالشون اومد«خدای من...شما دوتا باهم بودین؟میتونستی خبرم کنی..متوجهی پدری که دخترشو تو خونه تنها میزاره ومیره وقتی برمیگرده انتظار داره دخترش خونه باشه؟متوجهی چقدر ممکنه نگران شه؟داشتم میرفتم پلیسو خبر کنم...فکرکردم کسی دزدیدش...اون گوشی مسخرتو چرا بازخاموش کردی..خدایا جونگکوک قسم میخورم یبار دیگه بی خبر نیولو جایی ببری هیچ وقت نمیزارم ببینیش» نیول که متوجه نگرانی پدرش شده بود تو آغوش جونگکوک تکونی خورد تا جونگکوک اونو زمین بزاره به طرف پدرش رفت ودستاشو دور گردنش حلقه کرد«مذرت میخوام»جین محکم دخترشو به خودش فشرد ونفس راحتی کشید«دیگه اینطوری نگرانم نکن نیولا...بابا خیلی ترسیده بود» نیول سرشو تکون دادجونگکوک با اخم غرزد«میدونی که هیچکس جز من نیولو جایی نمیبره نیازی نبود اینقدر نگران شی» جین اخم کرد«آره اینقدر بهم سرمیزنی که عادی ترین اتفاق ممکنه واولین کسی که به ذهنم میرسه تویی» جونگکوک پوزخندزد«ازخودت بپرس چرا بهت سرنمیزنم» «چی میگی؟» «میگم ممکنه یسریا زیادی با جیمین صمیمی شده باشن» جین نگاهی به نیول کرد«عزیزم یکم منو عموتو تنها میزاری؟» نیول سری تکون داد وبا چندتا از کتاباش به طرف اتاقش رفت جونگکوک بقیه ی خریدارو روی یکی از مبلا گذاشت و اونطرف تر نشست«واضح حرف بزن» جونگکوک که از مقدمه چینی خسته شده غرید«دارم از فاش کردن رازم حرف میزنم...یادمه خیلی واضح بهت گفته بودم هیچکس نفهمه..این چه رازداریه؟کو؟ کجاس که میگن دکتر محرم اسراره بیمارشه...چرا رفتی همه چیو به جیمین گفتی؟» جین به وضوح جاخورد رنگ پریدگیش تایید محکمی برای حرفای جونگکوک بود روبروی جونگکوک نشست«من...من نمیخواستم بگم ولی حال تو روز به روز بدتر میشد و داشتم عقلمو ازدست میدادم نامجون که نصف سالو تو کشور نیس ومن با اونهمه مشغله نمیتونستم مراقبت باشم ازهمه مهم ترتو به حرفم گوش نمیدادی..تو حتی قرصاتو نمیخوردی..جیمین تنها کسی بود که میتونست مراقب سلامتیت باشه وبه عنوان کسی که تو عشقت خطابش میکنی بنظرم واجب بود بدونه..تو از وقتی اون وارد زندگیت شده بیشتر به سلامتیت اهمیت میدی..منو سرزنش نکن جونگکوک من چاره ای نداشتم..جای من نبودی ببینی چقدر هربار که میومدی بیمارستان از ترس میمردم وزنده میشدم» جونگکوک شرمنده سرشو پایین انداخت به جین حق میداد تمام این سالا این مسئولیت سنگینو روی دوشش تنهایی حمل میکرد بدون اینکه یه روز خسته بشه جین رسما حکم پدرشو داشت اونقدر بهش مدیون بود که اگه میخواست هم نمیتونست مقصر بدونش آهی کشید«معذرت میخوام هیونگ..فقط خودمو می دیدم..حواسم نبود چقدر این سالا برات دردسر درست کردم» جین لبخندی بهش زد«نمیخواد ازم عذرخواهی کنی تو برادرمی...هرکاری بتونم میکنم تا سلامتیتو بدست بیاری...چطور فهمیدی؟صبر کن ببینم با جیمین که بد رفتارنکردی؟» با سکوت جونگکوک جین اخم کرد«با توام جونگکوک» جونگکوک دستی به موهاش کشید«انتظار داشتی ازش تشکر کنم هیونگ؟بحث کردیم..عصبانی بودم هرچی به ذهنم رسید گفتمو ازش خواستم تنهام بزاره» «خدای من جونگکوک...چطور تونستی..اون پسرازمنم بیشتر نگرانته» جونگکوک عصبی نگاش کرد«بخاطر همین هیونگ...بخاطر همین ناراحتم..اون جیمینه..همونی که سرما میخوردم تب میکرد همونی که وقتی سردم بود پتوشو بهم میداد وتا صبح بی پتو میخوابید..چطور میتونم باور کنم بخاطر ترحمش به عشقم بله نگفته؟اون تمام عمرش برام نقش یه برادر بزرگو بازی کرد حتی شاید یه پدر...میدونی چقدر این دوتا حس متفاوت ولی به هم نزدیکن..اگه احساس گناه کرده باشه چی؟اگه فقط بخاطر جیمینی که تو گذشته بود منو پذیرفته باشه چی؟» جین به جونگکوک حق میداد ولی مثل جونگکوک فکرنمیکرد اونقدر تجربه داشت ومیفهمید نگرانی عاشقانه با پدرانه فرق میکنه میدونست نگاه جیمین نگاه یه برادر نیس«با تمام اینا تو حق نداشتی باهاش اونطوری برخورد کنی..اون دوست داره اینو میتونی از چشماش بخونی..تو که اینطوری نبودی جونگکوک تو میگفتی جیمینو ازخودش بهتر میشناسی..چطور نمیتونی احساساتشو تفکیک کنی؟» جونگکوک آهی کشید«هیونگ وقتی حرف از جیمین باشه من احمق ترین آدم روی زمینم نمیتونم بفهمم..این حس داره دیوونم میکنه..حس اینکه تمام این یکی دوماه یه فیلم مسخره برای راضی کردنم بوده ومن مثل احمقا عشقمو خرج رابطه ای کردم که از حباب ساخته شده» جین هووفی کشید ازجاش بلند شد وکنارش نشست میدونست جونگکوک تحت چه فشاریه سرشو نوازش کرد «خیلی خب آروم باش..من باهاش حرف میزنم..من میفهمم اونطوریه که تو فکرمیکنی یا برعکسش..باشه؟» جونگکوک سرشو بالاگرفت وبا چشمای بارونیش به جین نگاه کرد پیش جین بی دفاع ترین جونگکوک عالم بود جین نفسشو به سختی بیرون دادچقدر دیگه باید این چهره ی غمگین جونگکوکو می دید نگران قلبش بود اون قلب تحمل نمیکرد دووم نمی اورد جونگکوک سرشو روی شونه ی جین گذاشت«عاشق جیمین بودن سختترین کارممکنه..ازش دوربودن نفس گیرترین اتفاق ممکنه وکنارش بودن گیج کننده ترین دوراهی عالم..من ازپسش برنمیام...همه اش دارم ناراحتش میکنم...اون چطور تا الان تحملم کرده؟اما نمیتونم مثل قبل باشم..سخته..هربار که بخوام بغلش کنم ازخودم چندشم میشه..همش به این فکر میکنم اون منو دونسنگ خودش میبینه..چطور باید نقش دوست پسرمو بازی کنه نمیخوام مجبورش کنم..اون نباید بخاطر من همچین عذابی بکشه» جین به نوازششاش ادامه داد اونقدر که جونگکوک با هق هق خوابش بردجونگکوکو به آرومی از روی شونه اش بلند کرد وروی مبل دراز کرد یکی از کوسنارو زیرسرش گذاشت میدونست احتمالا جونگکوک این چندشبو خوب نخوابیده بود پتوی نازکی روش انداخت وگوشیشو که یکم قبل روی میز گذاشته بود برداشت روشنش کرد وازجونگکوک فاصله گرفت به محض روشن شدنش یه عالمه تماس وپیام از جیمین روی صفحه ظاهر شد با جیمین تماس گرفت و وارد آشپزخونه شد بعد از دو بوق جیمین که انگار منتظر تماسش بود سریع جواب داد«الو کوکاه...خوبی؟گوشیت خاموش بود فکرکردم اتفاقی اف»«جیمین...منم جین» «هیونگ..جونگکوک پیش توعه؟حالش خوبه؟جواب هیچ کدوم از تماسا وپیامامو نمیده»«حالش خوبه عصر اومد اینجا الان خوابه نمیدونه گوشیشو برداشتم..باهم حرف زدیم وتعریف کرد چی شده..باید همو ببینیم جیمین..نیازه باهات حرف بزنم»«حتما هیونگ..فردا نمیرم کمپانی..بهت سرمیزنم»«خیلی خب..میدونم ازصبح تا الان پای گوشی بودی..برو یکم استراحت کن نگران اون پسره فین فینو هم نباش مراقبشم»«جونگکوک من فین فینو نیس..خیلی احساساتیه» جین چشماشو تو کاسه چرخوندآخر از دست این زوج دیوونه میشد«باشه همونیه که تو میگی»جیمین خندید«شب بخیرهیونگ..ممنونم که زنگ زدی»جینم لبخندزد«عاااه..شبت بخیر»
با صدای زمزمه های نامفهومی چشماشو باز کرد گیج به اطرافش نگاه کرد چندبار پلک زد تا دیدش واضح تربشه صدا از آشپزخونه می اومد اون صدا..صدای جیمین بود؟ یادش اومد دیشب همه چیو به جین گفته واحتمالا جین هم به جیمین زنگ زده ودعوتش کرده پتو رو کنار زد وروی مبل نشست دستی به صورتش کشید بعد از شستن دست وصورتش لباساشو عوض کرده بود تا بره بعد ازیکم گشتن گوشیشو اونطرف تر پیدا کرد روشنش کرد اما همون لحظه شارژگوشیش تمام شد وگوشی دوباره خاموش شد صداشون می اومد ولی اونقدر بلند نبود که جونگکوک بتونه تشخیص بده چی میگن گوشی رو جیب کتش گذاشت وسعی کرد بی تفاوت ازکنارشون بگذره که که با صدای جین متوقف شد«جونگکوک!» با صدای جین جیمین با عجله چرخید وبا دیدن جونگکوک ناخواسته یه قدم به سمتش برداشت جونگکوک حواسش بود به جیمین نگاه نکنه با اخم به جین نگاه کرد«من دارم میرم هیونگ» جین اخم کرد«هیچ جانمیری جونگکوک» جونگکوک غرید«باید برم سرکارهیونگ وقت ندارم»«میدونم امروز تا عصر بیکاری بهونه نیار» جونگکوک دندوناشو روی هم فشرد وعصبی نگاهی به جین انداخت راهشو کج کرد و به طرف اتاق نیول راه افتاد حالا که جین اجازه نمیدادبره ترجیح میداد با نیول وقت بگذرونه نیول هنوز تو خواب سنگینی بود واز اطرافش خبر نداشت روی تخت نشست وروی نیول خم شد بوسه ای روی گونه اش گذاشت وتو گوشش زمزمه کرد«نیولا» چندبار صداش کرد تا اینکه نیول هوومی گفت«برای منم جا درست کن» نیول که هنوزم خواب بود فقط خوابش یکم سبکترشده بود بدون هیچ حرفی خودشو گوشه تخت جمع کرد جونگکوک لبخندی زد وروی تخت دراز کشید دستاشو دوربدن کوچولوی نیول حلقه کرد ودماغشو تو موهای خوشبوش فرو کرد چشماشو بست واین بار با آرامش بیشتری به خواب رفت. «جیمین؟» با صدای جین نگاه حسرت زدشو از مسیری که جونگکوک طی کرده بود گرفت«اون فقط گیج شده واسه همین ازت دوری میکنه..یکم بهش وقت بده مطمئنم به حرفات گوش میده» جیمین روی صندلی پشت میزنشست وآهی کشید«وقتی فکرمیکردم همه چی بینمون بالاخره به یه ثبات نسبی رسیده این قضیه رو شد..درک نمیکنم چرا نمیخواست من بدونم» جین هم صندلی روبرو رو عقب کشید«میگه از وقتی بچه بوده تو مراقبش بودی مثل یه برادر بزرگتر..طوری که الان نمیتونه تشخیص بده تو مثل یه برادر دوسش داری یا پسری که عاشقشی» «من واقعا دوسش دارم هیونگ..چطور باید ثابت کنم..چکارکنم باورکنه؟» جین دست مشت شده ی جیمینو لمس کرد«بزار آروم شه..وقتی عصبانیه به حرف هیچکس گوش نمیده» سر میز جونگکوک به هیچکس نگاه نمیکرد وفقط خودشو با نیول سرگرم کرده بود برای جین این رفتاراش نه عجیب بود نه جدید سالها شاهد پناه آوردن جونگکوک به نیول موقع ناراحتیاش بود اما برای جیمین سخت بود وقتی بچه بودن جونگکوک بعد از هردعوا برمیگشت پیشش ومشکلشونو باهم حل میکردن اما حالا جونگکوک حتی نگاش نمیکرد این نتیجه ی چهارسال دوری بود خیلی چیزا تو این سالا عوض شده بود نگاهی به غذای تو بشقاب انداخت اشتها نداشت نمیتونست با خیال راحت غذا بخوره وقتی جونگکوک نادیده اش میگرفت وقتی جونگکوک سریع تر از همه ازجاش بلند شد جیمین چاپستیکاشو رها کرد«باید این تماسو جواب بدم»جونگکوک گفت وبه طرف حیاط پشتی رفت جیمین به جین نگاه کرد«هیونگ» جین سری به معنی فهمیدن تکون داد وقتی وارد حیاط شد جونگکوک پشت بهش روی نیمکتای بزرگی که جین روبروی هم با یه میز چوبی چیده بود نشسته بود ظاهرا تماسی هم درکارنبود چون به محض نشستنش گوشی رو از گوشش فاصله داد وروی میز گذاشت جیمین آهی کشید وبا احتیاط بطرفش رفت نیمکت روبرویشو اشغال کرد«اینقدر نشستن با من سریه میز سخت شده؟» جونگکوک نیم خیزشد که اونجارو ترک کنه اما جیمین با گذاشتن دستش روی دست جونگکوک مانعش شد«فقط چندلحظه» جونگکوک نفسشو فوت کرد ونشست هنوز به چشمای جیمین نگاه نمیکرد«میدونم چی فکرتو درگیر کرده ولی هیچکدوم حقیقت نداره کوک..من خودم پا به این رابطه گذاشتم..چرا داری با این افکاربیخود خرابش میکنی؟ما باهم هیچ مشکلی نداشتیم چرا داریم سر یه چیز مسخره ازهم فاصله میگیریم؟یعنی تو هیچ وقت قرارنبود از بیماریت بهم چیزی بگی؟» جونگکوک اخم کرد«افکاربیخود؟یه چیز مسخره؟برای تو مسخره اس نه؟برای من اینطور نیس..تو نمیفهمی جیمین هیچ وقت نمیفهمی من چه حسی دارم..اونی که سالها از دور دوست داشت من بودم اونی که ازترس طرد شدن فرار کرد من بودم..اونی که مردوزنده شد تا بهت بگه عاشقته من بودم ودرجواب همه ی اینا چیزی که گیرم اومد چی بود؟تو ازم ترسیدی..فاصله گرفتی..دورشدی..نگاهت تو بیمارستان هنوزم یادمه..اون ترس اون ناامیدی..چطور انتظارداری باورت کنم؟بعد ازهمه ی اینا میفهمم هیونگم بهت راجب بیماریم گفته وتو درست بعد از فهمیدنش خودتو تو بغلم پرت میکنی منو میبوسی ومیگی دوسم داری از یه فرصت دوباره حرف میزنی..خواهش میکنم تمومش کن...تمومش کنیم جیمین..لازم نیس تظاهرکنی دوسم داری..نگران من نباش..من ازپسش برمیام..وآره قرارنبود هیچ وقت بهت بگم چون میدونم زیادی دلسوزی وحاضری خودتو برای کسایی که دوس داری فدا کنی» جیمین ناباور پلک زد مردمکاش ازاشک برق میزد بغض گلوشو دو دستی فشار میداد دستشو با خشم روی میز بینشون کوبید«تظاهر؟عشق من برات تظاهره؟تو فکرمیکنی من بخاطر بیماریت حاضرم همچین کاری کنم؟چطور میتونستم به کسی که برادرمه بگم عاشقشم؟اصلا میفهمی چی میگی؟» جونگکوک هم بدون اینکه کنترلی روی صداش داشته باشه دادزد«اره اون تویی که نمیدونی چی میگی...من میدونم پای من که وسط باشه جونتم میدی...اینکه چندماه نقش معشوقمو بازی کنی که برات کاری نداشت احتمالا فکرمیکردی به زودی میمیرم وتو قبل از مرگم بهم مدیون نیستی ولی بزار راحتت کنم تو هیچی بهم مدیون نیستی وقتی عاشقت شدم میدونستم یطرفه اس هیچ وقتم منتظر نبودم عاشقم بشی..بخاطر همینم گذاشتم رفتم» جیمین عصبی ایستاد چنگی به موهاش زد«داری چرت میگی کوکی..کی برادرشو میبوسه؟کی حاضرمیشه باهاش بخوابه؟تو فقط چیزی که میخوای باور میکنی تو هنوز میترسی ازخواب بیدارشی وبفهمی همش خواب بوده..تو میترسی و داری با این بهونه ها خودتو پشت ترست قایم میکنی..ولی من اینجام خواب نیس خودم دارم اعتراف میکنم که هیچی دروغ نبوده رویا نبوده این رابطه خیلی وقته دوطرفه اس» اینکه جیمین خیلی خوب میشناختش بیش ترازقبل عصبیش میکردحق با جیمین بود ترس جونگکوکو رها نمیکرد نمیتونست باورکنه جیمین پذیرفتش و کاملا با خواست خودش توی این رابطه اس همه اش هم بخاطر گذشته ایه که باهم داشتن جونگکوک به چشماش نگاه کرد«فقط به سوالم جواب بده وبعد من باورمیکنم» جیمین منتظر به لباش خیره شد«حرفای جین تاثیری تو تصمیمی که گرفتی نداشت؟حتی یه درصد هم بخاطر اینکه فهمیدی مریضم قبولم نکردی؟تو از قبلم همین تصمیمو داشتی؟» جیمین جا خورد انتظار هرسوالی داشت جز این جونگکوک منتظرنگاش میکرد جیمین سرشو پایین انداخت«درسته بخاطر حرفای جین همچین تصمیمی گرفتم» پوزخندی روی لب جونگکوک شکل گرفت جیمین دستپاچه ادامه داد«اما من واقعا دوست داشتم..درسته که ترسیدم از دستت بدم اما بیماریت تشویقم کرد شجاع باشم وبهت اعتراف کنم..من از روی ترحم نیومدم طرفت! کدوم ترحم؟منم مثل تو ازسالها پیش دوست داشتم» جونگکوک جوابشو گرفته بود به جیمین پشت کردیادش بود جیمین بهش گفته بود بعد از رفتن جونگکوک جیمین عشقشو تو قلبش دفن کرده بود ودوباره اونو مثل برادرش دوست داشت هرکاری میکرد نمیتونست باورکنه قدمی به جلو برداشت که صدای جیمینو شنید«جونگکوک؟صبرکن» به قدماش سرعت بخشید و ازش دورشد دیگه اعتماد به نفسی برای نگاه کردن تو چشمای جیمین نداشت اینکه جیمین اینقدر دوسش داشت که حاضر بود تن به هرکاری بخاطرش بده رو ازش متنفربود اون بوسه های مشترکشون که قبلا براش شیرین بودن حالا روی لباش مزه ی زهر میدادن. لباشو به دندون گرفته بود تا بغضش نترکه با سرعت از پله ها بالا رفت وخودشو تو اتاق نیول پرت کرد وقتی روی تخت نشست دونه های اشکش روی گونه اش سرخوردن و دخترکوچولوی توی اتاقو به وحشت انداختن نیول که تحمل دیدن اشکاشو نداشت بین پاهای باز جونگکوک ایستاد و دستای کوچیکشو به صورت عموش رسوند همونطور که اشکاشو پاک میکرد نگاش کرد«چرا گریه میکنی؟»«مریض شدم نیولی بخاطراونه» «بازم گلبت درد میکنه؟» جونگکوک سرشو بالا پایین کرد وقطره اشک دیگه ای از چشمش سقوط کرد«ببوسمش خوب میشه» دخترکوچولوش خم شد تا لباشو روی سینه ی جونگکوک بزاره که جونگکوک با گرفتن بازوهاش مانعش شد ودرعوض خودش بوسه ای روی پیشونیش گذاشت نیولو به خودش فشرد وکنارگوشش زمزمه کرد«پیشم میخوابی؟» نیول که پشت جونگکوکو نوازش میکرد خندید«میترسی؟» جونگکوک هومی کرد«مگه آدم بزرگا هم میترسن؟» جونگکوک دماغشو بالاکشید«آدم بزرگا هم بعضی وقتا میترسن» جین که نتونسته بود مانع رفتن جیمین بشه حالا به درتکیه داده بود وحالش بهترازجونگکوک نبود جونگکوک با دیدن نگاه جین سرشو بیشتر تو گردن نیول فرو کرد جین نگاشو از چشمای سرخ جونگکوک گرفت وزمزمه کرد«به منیجرت زنگ میزنم میگم حالت خوب نیس..امشبو همین جا بمون» واون دوتارو تنها گذاشت نیول هنوز پشتشو نوازش میکرد وگاهی بوسه ای روی گونه اش میگذاشت وگاهی اشکاشو پاک میکرد خوشحال بود که هنوزم یه خونه داره که وقتی از تمام دنیا فرارمیکنه میتونه بهش پناه بیاره.
.
.
ووت هاتون خیلی خیلی مهمه پس لطفا وقت بزارید وبه پارتها ووت بدین 🌸

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now