4 your eyes

687 160 2
                                    

"بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟" همونطور که حواسش به مسیر بود جواب داد"یه کار کوچیک داشتم....برای ناهار ممکنه دیر برسم منتظرم نمونید" "هوووف خیلی خب" "همینجا نگه دار" راننده ماشینو متوقف کرد جونگکوک درو بازکرد"زود برمیگردم تو ماشین بمون" پاهاش که روی زمین قرارگرفت قلبش به تپش افتاد یه قدم برداشت نفس عمیقی کشید مطمئن نبود بتونه ببینش یا نه اما بازم نمیتونست هیجان درونشو سرکوب کنه از پله ها بالا رفت با تردید دستشو به سمت زنگ خونه بردقبل ازاینکه پشیمون شه زنگو لمس کرد عقب ایستاد اون ثانیه ها براش بیشتر از هرچیزی اضطراب آور بود که بخواد آرامششو حفظ کنه کندن پوست لبش اولین چیزی بود که برای کم کردن اضطراب بهش پناه برده بود با باز شدن در وایستادن مرد ناآشنایی با تعجب یه قدم به جلو برداشت "ببخشید...یه خانواده قبل شما اینجا زندگی میکردن...آقای پارک" "من اطلاعی ندارم" "ببخشید شما خیلی وقته اینجا زندگی میکنید؟" مردسرتکون داد"من چهارساله که تو این خونه ام" جونگکوک سرشو خم کرد"ممنونم" ناامید از پله ها پایین اومد"بریم هتل" قبل ازاینکه پیاده بشه به راننده نگاه کرد"این آدرسا رو بررسی کن وببین هنوز کسی اونجاس یا نه؟" راننده برگه رو از جونگکوک گرفت"بله آقا" با ورودش به اتاق کتشو بی حوصله از تنش خارج کرد وروی صندلی انداخت خودشو روی تخت رها کرد وچشماشو بست داشت کم کم خوابش میبرد که با صدای در چشماشو باز کرد خواب آلود به طرف در رفت با بازشدن در نیول جونگکوکو بغل کرد جونگکوک به جین نگاه کرد"بهش گفتم برای ناهار نیستی اما اصرارکرد بیاد" جونگکوک سرتکون داد"مشکلی نیس" به نیولی که به پاهاش چسبیده بودنگاه کرد"نیولی....تو با بابا برو منم میام" نیول ازش جداشد ودست جینو گرفت .
با زنگ خوردن گوشیش دست از خوردن کشید"قربان...هیچکس اونجا نیس...همه ی افرادی که دیدم تازه به اونجا اومدن متاسفم" جونگکوک آروم جواب داد"باشه"جین به جونگکوک نگاه کرد"چیزی شده؟" جونگکوک گوشیشو برداشت دیگه اشتهایی برای خوردن نداشت"من میرم اتاقم...نوش جان" نیول ناراحت از اینکه جونگکوک تنهاشون گذاشته بود به جین نگاه کرد"آپا!.....عمو کجا رفت؟" جین موهای نیولو نوازش کرد"عمو خسته اس...رفت استراحت کن...غذاتو کامل بخور باشه؟"
****
نگاهی به دستی که مانعش شده بود انداخت با دیدن جین اخماش بازشد جین کنارش نشست"چندمیه؟" جونگکوک بی اعتنا لیوانو به طرف خودش کشید"نمیدونم...اهمیتی هم نداره" جین اخم کرد وباز لیوانو ازش گرفت"دیوونه شدی؟این کارات چیو تغییر میده؟میدونی اگه یکی با این وضع ببینت وتو رو بشناسه چقدر بد میشه؟" جونگکوک سرشو که سنگین شده بود روی بازوش تکیه داد وبا چشمایی که تار می دید زمزمه کرد"الان هیچی برام مهم نیس هیونگ" جین هووفی کشید"درک میکنم چقدر میخوای ببینیش اما اینطوری؟به خودت بیا....داری به خودت آسیب میزنی" "نیول کجاس؟تنهاش گذاشتی؟" جین دستشو روی بازوش گذاشت"جونگکوک خواهش میکنم" جونگکوک از جاش پاشد"هیونگ...من خوبم...جدی میگم"
****
حالا که آخرین روزش تو بوسان سپری میکرد میخواست به مکان دوست داشتنیش سر بزنه از دیدنش کاملا ناامید شده بود اما اونجا بودنش بهش حس خوب گذشته رو القا میکردبا عجله از ماشین پیاده شد به رانندش نگاه کرد"همینجا بمون" با هرقدمی که برمی داشت قلبش محکم تر می کوبید با باز کردن در سالن کبوتری از بالای سرش پرواز کرد لبخند زد انگار به خونه برگشته بود جلو رفت و روی صندلی های قرمز که برخلاف تصورش کاملا تمیز بودن نشست به استیج بی استفاده ی روبروش خیره شد وصدای خنده هاشون تو گوشش پیچید اینجا بوی جیمینو میداد اینجا هنوزم دست نخورده مونده بود ازاینکه می دید بعد از سال ها سالن سرجاشه خوشحال بود اینجاجایی بود که وقتی با جیمین قهر میکرد می اومد اینجا جایی بود که هروقت میخواست از مشکلاتش فرارکنه می اومد اینجا جایی بود که جیمین خیلی دوست داشت آه کشید هیچ وقت فکرشو نمیکرد یه روز وقتی یه دنیا از جیمین دورشده اینجا بشینه با باز شدن در ونفوذ نور به طرف در چرخید با کمک صندلی ایستاد قامتی که تو درگاه ایستاده بود آشنا بود اما بخاطر هجوم نور نمیتونست چهرشوببینه قلبش بی قراری میکرد اما دلیلشو نمیدونست نفس عمیقی کشید اما بی فایده بود دربسته شد وجونگکوک بالاخره تونست اونو ببینه اون اینجا بود نفس تو سینه اش حبس شد لباش بازوبسته میشد اما صدایی از گلوش خارج نمیشد باورش نمیشد اون الان روبروشه دیدنش بعد از چهارسال برای جونگکوک مثل رسوندن آب به تشنه ای بود که یه هفته آبو نچشیده بود یه قدم برداشت بدون اینکه نگاشو بگیره هردو لحظه ای رو از دست نمیدادن حتی برای پلک زدن جونگکوک خودشو از بین صندلیا بیرون کشید جیمین نفس عمیقی کشید وجلو اومد جونگکوک بالاخره به خودش جرات لبخندزدن داد حالا هردو روبروی هم ایستاده بودن نگاه جیمین طوری بود که انگار داشت به یه غریبه نگاه میکرد جونگکوک اما امکان نداشت بتونه با اشتیاق بیشتری نگاش کنه فقط قلب جونگکوک نه سلول به سلول اون مرد برای پسر روبرویش بی تابی میکرد"تو اینجا چکارمیکنی؟" جیمین اونی بود که شروع کرده بود با سردترین لحن ممکن و چشم هایی که دیگه محبتی توشون دیده نمیشد جونگکوک تکونی خورد وبه زبونشو به حرکت درآورد"من..." کلمات تو ذهنش چیده نمیشدن وروی زبونش نمینشستن"من اومده بودم که" جیمین انگار عجله داشت"مهم نیس...به من ربطی نداره...فقط فکرنمیکردم اینجا ببینمت" جونگکوک کلافه انگشتاشو به هم مالید"من میخواستم ببینمت" جیمین بی تفاوت نگاش کرد"چرا؟فک نمیکنم چیزی باشه که تو رو به اینجا بکشونه" جونگکوک این بار ناراحت شد هرچقدر سعی میکرد لحن ونگاه های بی تفاوت جیمینو نادیده بگیره نمیتونست این اولین باری بود که جیمین مثل دوست نه دشمن نگاش میکرد به همچین جیمینی عادت نداشت سخت بود هضم جیمین جدید واین درحالی بود که جونگکوک هنوز چیزی از جیمین جدید ندیده بود"من!" جیمین هووفی کشید"من باید برم" جونگکوک نگران پرسید"بخاطر من؟" جیمین پوزخندزد"من ازت فرار نمیکنم...فقط حس خوبی به تنها موندن با غریبه ها ندارم" جونگکوک نمیتونست حرف بزنه این همه تغییر کردن جیمین براش غیرقابل باور بود اون داشت دور میشد داشت میرفت نمیخواست بعد ازاون همه سختی که برای دیدنش کشیده بود به همین راحتی بایسته و رفتنشو تماشا کنه نیرویی که دوباره تو پاهاش حس میکرد اونو به جیمین رسوند"جیمین؟" جیمین ایستاد وبی حوصله به طرفش چرخید"داری میری؟" جیمین به سمت جونگکوک اومد "چهارسال نبودی حالاهم نباش گمشو جونگکوک...از زندگیم وهرجایی که ممکنه ببینمت...گمشو..دیگه هیچ وقت...نمیخوام ببینمت" اخمی از دردی که توی قفسه ی سینه اش به جنبش افتاده بود کرد جین راست میگفت اون زیادی امیدواربود چه انتظاری داشت؟بعد از کاری که کرده بود حتی بیشتر ازاینم حقش بود.
****
جین دوباره دستشو روی پیشونی جونگکوک گذاشت با برگشتن دمای معمولی بدنش نفس راحتی کشید"تبت اومده پایین" جونگکوک هنوزم به مسیر خیره شده بود نیول با چشمای اشکی به پدرش چسبید"آپا" جین به نیول ترسیده لبخندزد"چیزی نیس...عمو یکم مریضه" با زنگ خوردن گوشیش نگاشو از جونگکوک گرفت"الو هیونگ...کجایید؟جونگکوک حالش چطوره؟" جین بازم نگاش کرد"از وقتی برگشته حرف نمیزنه وقتی اومد تب داشت وآشفته بود نمیدونم چه اتفاقی افتاده...ما داریم برمیگردیم...باید گوشیمو خاموش کنم...رسیدیم خبرت میکنم" "باشه.. منتظر تماست میمونم"ساک که از دستش افتاد جین با نگاهی که نگران تر از هرزمان دیگه ای بود به طرفش رفت بازوشو گرفت اما جونگکوک نگاشو از روبروش نمیگرفت نیول ترسیده گوشه دیوار تو خودش جمع شده بود وبا ترس به جونگکوک نگاه میکرد هیچ وقت اینطوری ندیده بودش "کوک...خواهش میکنم..حرف بزن...داری منو میترسونی" جونگکوک بی رمق به جین نگاه کرد"موهاشو رنگ کرده بود" جین شوکه از جوابی که انتظارشو نداشت بازوشو فشرد"چی؟" جونگکوک نمیشنید فقط داشت بی وقفه افکاری که ذهنشو کنترل میکردن بیرون میریخت"من موهاشو مشکی دوست داشتم...اما این رنگ مو هم بهش میاد...اون با هررنگ مویی زیباس" جین با درد نگاش کرد چهارسال از آخرین باری که جونگکوکو اینطوری درمونده دیده بود میگذشت فکر میکرد همه چی تموم شده اما جونگکوک فقط دردشو مخفی کرده بودنالید"جونگکوک!!!" جونگکوک به زمین خیره شد"گمشو....دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت...بهم گفت گم شم هیونگ" جین آه کشید حالا میفهمید چرا جونگکوک اینقدر آشفته اس"بشین" جونگکوکو روی تخت نشوند همون لحظه صدای در بلند شد جین با عجله از اتاق خارج شد با باز کردن در نامجون سراسیمه وارد شد جین نگران دروبست وبه نامجون نگاه کرد"میشه نیولو سرگرم کنی؟جونگکوک حالش خوب نیس" نامجون سرتکون داد"حتما...ولی جونگکوک...چه اتفاقی اونجا افتاد؟"
به دستای کوچولویی که دستای آویزونشو محکم گرفتن نگاه کرد"عمو" جونگکوک به دخترکوچولویی که با چشمهای اشکی نگاش میکرد نگاه کرد سعی کرد لبخند بزنه اما اشکاش سرازیر شدن نیول بین پاهای جونگکوک ایستاد واشکاشو با دست پاک کرد"دوس ندارم گریه کنی" جونگکوک آه پر دردی کشید"نیولی" نیول نگاش کرد"میشه بغلم کنی؟" نیول سرتکون داد ودستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد"چرا گریه میکنی؟" جونگکوک دستشو روی کمر نیول کشید"دوستم....منو...نبخشید نیولی" نیول پشت جونگکوکو نوازش کرد"بابا میگه بعضی وقتا..باید...دوبار عرزخواهی کنی" جونگکوک لبخند کمرنگی زد"نیول" نیول به طرف درچرخید"عمو نامجون میخواد ببینت...منم میخوام با عموت حرف بزنم" نیول از جونگکوک جدا شد ودوباره نگاش کرد"دیگه گریه نمیکنی؟" جونگکوک سرشو به دوطرف تکون داد نامجون دست نیولوگرفت وجین بعد از دورشدنشون دروبست ووارد اتاق شد روی تخت کنارش نشست"میدونم چقدر برات سخته...ولی باید انتظار همچین موقعیتی رو داشته باشی...تو که فکر نمیکردی مثل قبل باشه" جونگکوک سرشو به دوطرف تکون داد"ولی درد داره هیونگ....نگاش درد داشت طوری نگام میکرد که انگار اولین باره منو میبینه...صدای خشک وسردش درد داشت...جیمین حتی با کسی که نمیشناخت هم اینطوری حرف نمیزد....اینکه من براش غریبه ام....اینکه خودم همه چیو نابود کردم...اینکه من اونو تبدیل به همچین آدمی کردم درد داره....همش درد داره" درحالی که هق هق میکرد دستشو روی قلبش گذاشت وبا عجز نالید"اینجادرد میکنه هیونگ...وقتی دیگه ندارمش....وقتی از دست دادمش....اینجا همیشه درد میکنه" جین با چشمهایی که از اشک برق میزدن نگاش میکرد جونگکوک خودشو تو آغوش جین رها کرد آغوشی که تو این سال ها تنها مکان امنش بود آغوشی که برادرانه...سخاوتمندانه...بی منت براش باز بود....جین سرشو نوازش کرد ودرحالی که پابه پاش اشک می ریخت زمزمه کرد"از پسش برمیای کوک.....تو روزای سخت زیادی داشتی....این روزم میگذره....قول میدم...یه روز دوباره از ته دل لبخند میزنی...یه روز خوب میاد که دیگه دردی حس نمیکنی....تا اون موقع باید قوی بمونی" جونگکوک پیراهن جینو تو دستش فشرد"اگه منو نبخشه....اون روز خوب هیچ وقت نمیاد"
****
"جیمین...بجنب...چمدونت کو؟" جیمین هووفی کشید"تهیونگ...یه لحظه ساکت شو ببینم چیزی جا نگذاشته باشم...تو بیشتر گیجم میکنی" تهیونگ اخم کرد وچمدونو با خودش از اتاق بیرون برد جیمین به اتاق نگاه کرد چیزی نمونده بود تا با بوسان خداحافظی کنه سخت بود خیلی سخت بود دل کندن برای جیمینی که از وقتی به دنیا اومده بود بوسانو دیده بود اینجا بزرگ شده بود مدرسه رفته بود رقص یاد گرفته بود دوست پیدا کرده بود وحتی جونگکوک!اگر بوسان نبود شاید هیچ وقت آشنا نمیشدن اما نمیتونست تا ابد به اینجا رفت وآمد داشته باشه..آهی کشید وبه اتاقش که حالا خالی خالی بود نگاه کرد به طرف پنجره رفت تا ببندش لبخند تلخی به دریا زد"دلم برای توهم تنگ میشه" پنجره رو بست و بعد از نیم نگاهی درو بست وازاتاق خارج شد کنارتهیونگ نشست"هیچی نگو...میخوام تا اونجا بخوابم" تهیونگ که دهنشو باز کرده بود سر جیمین غربزنه اخم کرد"ازکجا میدونستی میخوام حرف بزنم؟" جیمین صندلیشو خوابوند وچشماشو بست"من تو رو نشناسم باید برم خودمو تو دریا غرق کنم" تهیونگ با حرص نگاشو ازش گرفت وماشینو روشن کرد"یونگی زنگ زد...گفت میاد فرودگاه" جیمین حرفی نزد وتهیونگم ادامه نداد با پخش کردن موزیک ملایمی لبخند کمرنگی زد اون یه سال بود که از بوسان دل کنده بود تنها چیزی که اونو مرتب به بوسان می کشوند جیمینی بود که قبول نمیکرد اونجا رو ترک کنه تهیونگ خوشحال بود که بخاطر شغل جیمین بالاخره جیمینم قراره نزدیکش باشه وسئول زندگی کنه اینطوری خیالش راحت تربود.
.
.
ووت(ستاره پایین ) یادتون نره 😊💕 با این کارتون کلی به دیده شدن داستان کمک میکنید🥺

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now