102:I miss you

625 115 7
                                    

با بازشدن در شوکه یه قدم عقب رفت اونم به اندازه خودش شوکه ومتعجب بود«جیمین» اون زودتر به حرف اومد جیمین کوبش قلبشو تو گلوش احساس میکرد«هوسوک هیونگ گفت اینجا خونه ی یکی از دوستاشه من نمیدونستم تویی..معذرت میخوام» عقب گرد کرد جیمین یه قدم به جلو برداشت داشت دور میشد«میتونی...بمونی» جونگکوک به طرفش برگشت انگار چیزی که شنیده بود باور نکرده بود«مطمئنی؟» جیمین سری تکون داد«تا وقتی برگرده البته» جونگکوک پشت سرش وارد خونه شد نگاهی به اطرافش انداخت خونه ی کوچیکی بود دقیقا به اندازه ی زندگی کردن یه نفر! نگاهی از پشت بهش انداخت موهاش یکم بلندشده بود بازم زرد رنگ شده بودن حدس میزد جیمین بخاطر جونگکوکه که دیگه موهاشو مشکی رنگ نکرده آهی کشید«چرا نمیشینی؟» با سوال جیمین گیج نگاش کرد جیمین دوتا ماگ روی میز وسط هردوشون گذاشت وروبروی جیمین نشست جونگکوک بدون اینکه پالتوشو از تنش خارج کنه عقب رفت و روی مبل پشت سرش نشست«خونه ات...خیلی با قبلی متفاوته» جیمین نگاهی به خونه انداخت«نیاز به یه تغییر اساسی داشتم» جونگکوک تحمل خیره شدن تو اون چشمها رو نداشت سرشو پایین انداخت«درسته.. حق با توعه..از بودنم اینجا عصبانی نیستی؟» جیمین خونسرد نگاش میکرد«دوسال گذشته..من دیگه اون جیمین که زیادی بهونه گیر بودنیستم..زندگی اینقدر بهم سخت گرفت که فکرمیکنم الان مقابل هردردی دووم میارم..خیلی فکرکردم به اینکه کی مقصره...کی کجای راهو اشتباه رفت و به نتیجه ای نرسیدم...بیا بهش فقط فکرنکنیم» جونگکوک سری تکون داد ومشغول بازی کردن با انگشتاش شد جو سنگینی بود احساس میکرد هوایی تو اتاق نیس وقتی جیمین از مقابلش بلندشد نفس راحتی کشید جیمین با گفتن زود برمیگردم وارد یکی از اتاقا شد وجونگکوکو تنها گذاشت جونگکوک دست های یخ زدشو به ماگی که هنوزم بخارمطبوعی ازش خارج میشد رسوند چشماشو بست و بو کشیدلبخندی از بوی نسکافه روی لبش نشست وبا لذت ازش چشید بعد از نوشیدن مقداری ازش ماگو روی میز گذاشت ودوباره مشغول بررسی خونه شد نگاش به قاب عکسی که جیمین گوشه ی خونه روی دیوار آویزون کرده بود افتادجیمین تهیونگ و هوسوک لبخند تلخی زد انگار هیچ وقت جایی بین اونا نداشت نگاش به قاب کناری افتاد جیمین یونگی و مرد سن بالایی که جونگکوک حدس میزد پدریونگی باشه حتی یه قاب عکس از جیمین ونیول هم روی دیوار بود اما هیچ ردی ازجونگکوک نبود همونطور که جیمین گفته بود اون به یه تغییر اساسی نیاز داشته واون تغییر پاک کردن جونگکوک از دفتر زندگیش بود انتظاری غیر ازاین هم نداشت اون پذیرفته بود وقصد نداشت چیزی از زندگی جیمینو تغییر بده دیگه اون جونگکوک دستپاچه وبی تجربه ی دوسال پیش نبود که با تصمیمای احمقانه جیمینو تو زندگیش حفظ کنه اگه جیمین تنها ودوراز اون آرامش داشت اونم به همیشگی شدن آرامشش کمک میکرد با صدای در نگاشو به در داد جیمین درحالی که پالتوشو میپوشید از در خارج شد«جایی میری؟» جونگکوک معذب پرسید جیمین روبروش ایستاد«میریم..پاشو» جونگکوک گیج پرسید«ولی مگه هوسوک هیونگ نمیاد؟» جیمین ماگ هارو برداشت وداخل آشپزخونه گذاشت«اون به خیال خودش منو تورو باهم تنها گذاشته تا حرف بزنیم..ماهم قرارنیس بشینیم وبه در ودیوار خیره بشیم..اون تا شب نمیاد» جونگکوک ازجاش بلندشد«خب من میتونم برم وبعد با هیونگ تماس بگیرم نمیخوام بخاطر من» جیمین تو حرفش پرید«مشکلی نیس..لازم نیس معذب باشی..حالا که بعد اینهمه سال اومدی بوسان نمیخوای شهرو ببینی؟» جونگکوک ناخواسته لبخندی زد«خیلی دلم میخواد»جیمین لبخندی زد«حالا بهترشد» زودتر ازجیمین ازخونه خارج شد جیمین دروقفل کرد وبعد از پیچیدن شال گردنش کنار جونگکوک شروع به قدم زدن کرد جونگکوک نگاهی به نیم رخ جدیش انداخت هیچ فکرشو میکرد یه روز اینطوری کنارش راه بره ازاین فاصله ی نزدیک ببینش صدای نفس هاشو بشنوه ولی نتونه لمسش کنه دوباره برگشته بودن سرخونه ی اول جیمین بازم دورترین نزدیکش شده بود نگاشو از جیمین گرفت جیمین بعد از مقداری پیاده روی به سمت یه کافه راهشو کج کرد جونگکوک دنبالش میرفت اونقدر ازاین شهر دورشده بود که دیگه هیچ جا رو نمیشناخت سالها بود ازاینجا دل کنده بود درست وقتی جیمینو برای رفتن به سئول ترک کرده بود جیمین به گرمی با صاحب کافه که مردجوونی بود سلام کرد وبعد از یکم گشتن یه میز کنار پنجره شیشه ای کافه انتخاب کرد لبخندی به جونگکوک زد«این کافه اینجا شهرت خیلی خوبی داره هروقت دلم برای چشیدن یه قهوه خوش طعم تنگ میشه بهش سرمیزنم..باید کیکای شکلاتیشونو امتحان کنی فوق العاده ان» تا حالا کسی با چشمهاش کسی رو نفس کشیده بود؟چون جونگکوک عملا داشت همین کارو میکردوقتی اینطوری با اشتیاق از چیزی حرف میزد واحساسات لطیفشو قاطیش میکرد مگه میتونست بهش لبخند نزنه چقدر دلش برای گرفتن اون دستایی که از سرما صورتی شده بودن تنگ شده بود ای کاش میتونست اون تارهای طلایی وابریشمی رو لمس کنه فقط یه لمس کافی بود..یا یه بغل برای آخرین بار قلب جونگکوک هیچ وقت از عقلش پیروی نکرده بود همیشه ساز خودشو میزد. با اومدن همون پسر که چند دقیقه پیش جیمین باهاش حرف زده بود جونگکوک از فکروخیال خارج شد پسر اول از جونگکوک پرسید«خوش اومدین چی میل دارید؟» جونگکوک شونه ای بالا انداخت«من آشنایی با منوی اینجا ندارم» جیمین با ذوق وسط حرفش پرید«من برات انتخاب میکنم..هیونگ یه لاته با کیک شکلاتی برای منم» پسر خندید«اسپرسوی دبل میدونم» جیمین با خنده سرتکون داد وبه صندلیش تکیه داد جونگکوک با نگاهش پسری که ازشون دورمیشد دنبال کرد اگه یه روز جیمینو با یه مرد دیگه می دید چطوری برخورد میکرد؟میتونست باهاش کناربیاد؟چه بلایی سر قلبش می اومد؟ «اینجا چکارمیکنی؟» با سوال جیمین متوجه شد بازم غرق افکارش شده به جیمین که به بیرون خیره شده بود نگاه کرد«قراره یه کارجدیدو شروع کنم جین هیونگ گفت اینجا یه استاد خوبو میشناسه که میتونم پیشش آموزش ببینم و خیلی اتفاقی هوسوک هیونگو تو سئول دیدم وقتی براش تعریف کردم گفت اونم میشناسش وازم خواست همراهش بیام» جیمین نگاشو از بیرون کافه گرفت«چه کاری؟» «عکاسی..فکرمیکنم بالاخره دوربینم کارخودشو کرد..تو چی به چه کاری مشغولی؟» جیمین لبخندی زد«یه استدیوی کوچیک هس که اونجا کار میکنم به بچه های ۴-۶سال رقص آموزش میدم» جونگکوک لبخندی زد«باید سخت باشه با بچه ها منظورمه» جیمین خندید«اوه نه اونا بچه های خیلی خوبی ان واقعا خوش میگذره» جونگکوک سری تکون داد«چون دوست دارن» جیمین لحظه ای به جونگکوک خیره شد اما با اومدن سفارش هاشون نگاشو ازش گرفت فنجونشو با عجله برداشت وبا لذت بوکشید جونگکوک نگاهی به فنجونش انداخت وقاشق کوچیک کنارشو برداشت تا محتویاتشو هم بزنه به چرخش اون مایع قهوه ای خیره شد احساس میکرد اونم فقط داره دورخودش میچرخه بعد از دست دادن جیمین شدیدا بی انگیزه وبی حوصله شده بود زندگی معنی خودشو از دست داده بود«هنوز تو همون خونه ای؟« جیمین پرسید وتوجه جونگکوکو به سمت خودش کشید«نه وقتی نبودم هیونگ خونه رو برای فروش گذاشته بود و الانم با جین هیونگم تا وقتی مشخص بشه برای کارم باید کجا بمونم» جونگکوک موقع گفتن جمله اش دستشو مشت کرده بود هنوزم فروختن خونه اش با اونهمه خاطره ی جیمینو هضم نکرده بود اون خاطرات تنها دارایی اش بودن اما مجبورشده بود خونه رو بخاطر لو رفتن موقعیتش بفروشه جیمین سری تکون داد وکمی از قهوه اش چشید«مجبور نبودی بخاطر من از زندگی وشغلی که داشتی دست بکشی» جونگکوک به چشماش خیره شد«اون رویای تو بود نمیتونستم وقتی رویای کسی رو ازش دزدیدم راحت زندگی کنم» جیمین دوباره به بیرون خیره شد«تهیونگ تو آخرین تولدی که کنارش بودیم آرزو کرده بود هیچ وقت ازهم جدانشیم...نمیدونم چرا اون آرزو هیچ وقت برآورده نشد و وقتی شد هم موقتی بود...گاهی آرزو میکنم به گذشته برگردیم وزمان همونجا بایسته...دلم برای همه چی تنگ شده وبیشتر ازهمه برای مامان وبابا» جونگکوک لبخندتلخی زد«خوشحالم نیستن ببینن چقدر تک پسرشونو ناامید کردم..هیچ وقت نمیتونستم تو چشماشون نگاه کنم» جیمین غمگین نگاش کرد سکوت خفقان آوری بینشون شکل گرفت و تا وقتی جیمین برای حساب کردن سفارش هاشون ازجاش بلند شد نشکست.
جونگکوک پالتوشو از روی صندلیش برداشت وبعد از پوشیدنش زودتر از کافه خارج شد از بیرون نگاهی به جیمین که هنوزم داخل بود وبا لبخند مشغول حرف زدن با صاحب کافه بود انداخت و روشو برگردوند اون اصلا نپرسیده بود که جیمین با کسی درارتباطه یا نه..هوسوکم حرفی نزده بود«خب کجا بریم؟» با صدای جیمین صدای ذهنش خاموش شد«فکر کنم گرسنه باشی نه...یک ظهره بهتره ناهاربخوریم...غذای دریایی چطوره؟» جونگکوک سری تکون داد«خوبه» اساسا همه چیز برای جونگکوک تا وقتی جیمین شریک لحظه هاش بود خوب بود همه چی خوشمزه خوش بو وخوش رنگ بود همه جا قشنگ بود و دنیا به روش میخندید مهم نبود چی میخوره چی مینوشه یا کجا میره چون جز جیمین به چیزی فکر نمیکرد بعد از گذروندن کل روز بیرون از خونه بالاخره ده شب به طرف خونه راه افتادن«یه روز میخوام نمایشگاهی که میزنی ببینم» جیمین اعتراف کرد ولبخندی به نگاه سردرگم جونگکوک زد جونگکوک وقت نکرد چیزی بپرسه جیمین داخل خونه شده بود خسته روی مبل نشست وچشماشو بست سروصدای خونه!چندوقت بود همچین صدایی وقتی علتش جیمین بود نشنیده بود؟ نگاهی به جیمین که تو آشپزخونه مشغول بسته بندی کردن غذا و مرتب کردن اطرافش بود انداخت هنوزم فقط با نگاه کردن بهش حسی مثل معلق شدن تو هوا رو داشت قلبش همونقدر هیجان زده وپرتپش می کوبید عشق جیمین هنوزم تو بند بند وجودش رخنه کرده بودواقعا همه ی پل های پشت سرشو خراب کرده بود؟دیگه شانسی برای باهم بودن نداشتن؟ ازجاش بلند شد و وارد آشپزخونه شد جیمین نیم نگاهی بهش انداخت«اگه تشنه ای لیوانا اونجاست» جونگکوک لیوانی برداشت تا نصفه توش آب ریخت و همه رو یه نفس سرکشید شاید جیمین بهش سیلی میزد ونیمه شب تو این هوای سرد ازخونه پرتش میکرد بیرون اما جونگکوک تا امتحان نمیکرد آروم نمیگرفت لیوانو روی کانتر گذاشت از پشت به جیمین نزدیک شد جیمین خشکش زده بود از متوقف شدنش احساس میشد، جونگکوک سرشو به گوش جیمین رسوند وبعد از بوکشیدن عطرش با حسرت زمزمه کرد«دلم برات تنگ شده بود جیمینا اونقدر که قلبم میخواد از سینه ام بیرون بزنه» جیمین آب دهنشو قورت داد کشیده شدن دماغ جونگکوک روی خط شونه و گردنش حس عجیبی رو تو وجودش بالا پایین میکرد به سمت جونگکوکی که اونو بین اپن وخودش اسیرکرده بود چرخید جونگکوک گونشو نوازش کرد«میدونم حق اینو ندارم...تو دیگه مال من نیستی هیچ وقت نبودی اما تو بگو جیمین چطور باید به این قلب بفهمونم که تو دیگه نمیخواییش؟» جیمین به چشمهای غمگین جونگکوک نگاه کرد قلبش محکم میزد اما توانایی حرکت نداشت انگار مسخ شده بود جونگکوک بهش نزدیکترشد هنوز با یه دست گونه اشو نگه داشته بود وهرلحظه فاصله رو کمتر میکرد جیمین فرصت اعتراض پیدا نکرد چون جونگکوک بی اجازه لباشو بین لباش گرفت وبا دلتنگی آشکاری اونو میبوسید جیمین چشماشو بست وچنگی به بازوی جونگکوک زد این درست نبود این بوسه فقط یه سراب دیگه رو تو زندگیش به وجود می آورد با هربار نفس کشیدن بوی نعناع خمیر اصلاح جونگکوک زیر بینیش می پیچپید جونگکوک هنوز داشت لباشو می مکید اما جیمین چشماشو باز کرده بود وسعی داشت اون بوسه رو متوقف کنه هردو دستشو روی سینه ی جونگکوک گذاشت وبا تمام توانش اونو ازخودش جدا کرد لب هاشون با صدای خیسی ازهم جدا شدن جیمین به جونگکوک نگاه کرد«نکن جونگکوک...دوباره شروعش نکن...منو تو دیگه نمیتونیم» نگاشو از جونگکوک گرفت واز اونجا خارج شد جونگکوک موهاشو عصبی بین انگشتاش کشید نباید از حدش می‌گذشت اونقدر تو اشپزخونه ایستاد تا وقتی مطمئن شد جیمین دیگه از اتاقش خارج نمیشه  به طرف کاناپه ای که جیمین روش پتو وبالشتی گذاشته بود رفت بالشتو برداشت وبعد از تنظیم کردنش درازکشید،پتو رو بالا کشید، چشماشو روی هم گذاشت وخیلی زود خستگی بهش غلبه کرد.
قبل ازاین که جونگکوک خارج بشه موفق شد اونو دم در وقتی مشغول بستن بندکفشش بود گیربیاره«داری میری؟» جونگکوک یه لحظه سرشو بالاگرفت«هوم..قراره به یکی از استدیوهای عکاسی سربزنم همونجایی که استادشین گفت» ایستاد و دوربینشو تو کیفش گذاشت«چیزی نیاز داری؟» جونگکوک پرسید ومنتظر به جین که انگار برای پرسیدن چیزی شک داشت نگاه کرد جین تکیشو از دیوارگرفت«میخواستم برم دیدن جیمین» جونگکوک چشماشو تو کاسه چرخوند«بازم شروع شد..اگه بخاطر منه بزار خیالتو راحت کنم دیگه چیزی درست نمیشه» جین اخم کرد«چرا نشه؟میفهمم بینتون اتفاقای زیادی افتاده اما تو چرا اینقدر خونسردی؟باورم نمیشه اینقدر راحت کشیدی عقب!»«من تلاش کردم خب؟نگو کشیدم عقب..یه ماه پیش دیدمش..یه روز کامل باهم بودیم سعی کردم ببوسمش وپسم زد ازم خواست چیزی رو شروع نکنم خیلی واضح گفت پامو از حدم فراتر نزارم چون قرارنیس اتفاقی بینمون بیفته» جین با تعجب نگاش کرد جونگکوک تا امروز چیزی از اون دیدار نگفته بود«خیلی خب چیزی نمیگم آدرسشو بده میخوام ببینمش این حقو که دارم؟» جونگکوک همون‌طور که از درخارج میشد جواب داد«بهت پیام میدم»
**
«باید اعتراف کنم کارهات به عنوان یه مبتدی خیلی تمیز ودقیق ان..خوشحال میشم بعدازگذروندن دوران کارآموزیت اینجا مشغول به کارشی» جونگکوک لبخندزد ونگاشو از نمونه کارش گرفت«جدی؟مشکلی با استخدام من ندارید همونطور که می دونید من درگیر یه سری ماجراهابودم» زن لبخندی زد«جونگکوک شی..ازاون ماجراهایی که میگید دوسال گذشته درضمن اون زندگی شخصی شماست وهیچ ربطی به کار نداره..وقتی استادشین ازکسی تعریف میکنن بیهوده نیس..اینجا تنها چیزی که مهمه استعداده که شما اونو دارید» جونگکوک سری به نشونه ی احترام پایین آورد«ممنونم..تمام تلاشمو میکنم» «میتونیم چندتا از عکساتونو برای گالری عکسی که آخر این ماه برگزارمیشه انتخاب کنیم؟اسمتون همراه با عکاس های تازه کار ذکرمیشه» جونگکوک تایید کرد«البته..باعث افتخاره» زن لبخندی زد ودوباره به عکسها نگاهی کرد چندتا ازعکس های منظره که شامل دریا کوه و جنگل بود انتخاب کرد ولحظه ی آخر روی یه عکس مکث کرد«میگن عکاسا احساساتشونو تو عکسی که میگیرن نشون میدن فکرمیکنم حقیقت داره» جونگکوک با لبخندنگاشو از زن گرفت تا ببینه منظورش کدوم عکسه که لبخند از لبش پرکشید وتلخی تو وجودش پیچید زن که متوجه تغییرحالت جونگکوک شده بود عذرخواهی کرد«متاسفم..من فکرمیکردم شما هنوزم باهم» جونگکوک سرشو به نشونه ی نفی تکون داد زن عکسو به بقیه عکس های انتخابیش اضافه کرد«پس من اینارو برای گالری میبرم.. کارتون از هفته ی دیگه شروع میشه» جونگکوک سری تکون داد«ازفرصتی که بهم دادین ممنونم» نگاش تا لحظه ی آخر عکسی که تو دست زن ازش دور میشد دنبال کردبازم نفس کشیدنش سخت شده بود با دیدن اولین مبل راحتی به طرفش رفت وخودشو روش انداخت سری که روی تنش سنگین بود به پشت تکیه داد وکلافه چنگی به موهاش زد
اون عکس از جلوی چشمهاش دور نمیشد جیمینی که سردرگم به آسمون خیره شده بود وچتر صورتیشو از ترس خیس شدن بالای سرش گرفته بود جیمین همیشه میگفت ازبارون متنفره واین حس تو عکس به خوبی حس میشد انگار که بارون همیشه قراربود چیزی ازش بگیره وتهدیدش میکرد یعنی جیمین هنوزم از بارون متنفربود؟ازخودش چی؟درست بود جیمین پرخاش نکرده بود دادنزده بود از لحن تندی برای حرف زدن باهاش استفاده نکرده بود اما جونگکوک تو این سالها خیلی خوب فهمیده بود جیمین تو پنهان کردن احساسات عمیقش ماهرترین انسان روی زمینه!آهی کشید وچشماشو باز کرد تنها چیزی که می دید لوستر بزرگ و مجلل استدیو بود که بالای سرش خودنمایی میکرد جونگکوک همونطور که با پیچ وخم های لوستر درگیربود به دوسال قبل کشیده شد.
[۲سال قبل]
میدونست چقدر الان جیمین شکسته وآسیب دیده اس چقدر ممکنه عصبانی ناراحت یا حتی ازش متنفرباشه اما قلب نگرانش متوجه نمیشد باید ازش فاصله بگیره بی توجه به بارون شدیدی که می بارید در خونه رو زد امیدوار بود با دیدن چهره اش از باز کردن در منصرف نشه اون نیومده بود برای بخشش التماس کنه اون بخشش نمیخواست چون میدونست لیاقتشو نداره وفرصتشو بارها ازدست داده فقط میخواست یبار برای آخرین بار معشوق مومشکیشو ببینه از سلامتش مطمئن شه وبعد با چشمهای اشکی بدرقه اش کنه وازش دل بکنه با باز شدن در شوکه به تهیونگ نگاه کرد چرا فکرشو نکرده بود که جیمین الان تنها نیس تهیونگ با اخم نگاش میکرد جونگکوک سریع به حرف اومد«بزار ببینمش فقط یبار خواهش میکنم» تهیونگ عقب رفت جونگکوک دو دل پابه خونه گذاشت عجیب بود که تهیونگ مخالفتی نکرده بود پشت سر تهیونگ قدم برداشت داشتن به سمت اتاق جیمین می رفتن جونگکوک دلگیر نگاشو ازخونه ای که نقطه به نقطه اش پرازخاطرات ریزودرشتشون بود گرفت وبه تهیونگی که داخل اتاق میشد نگاه کرد هنوز داخل اتاق نشده بود اما قلبش از درد عجیبی به خودش میپیچید نمیدونست تحمل دیدنشو داره یا نه..نمیدونست این دیدارچطور پیش میره اما ترس برش داشته بود سنگینی نگاه تهیونگ از تحمل سالها تنهایی وعشق یطرفه اش بیشتر بود اونقدر که برخلاف آشفتگی حالش سرشو بالا آورد وبه تهیونگی که دم در منتظرش بود نگاه کرد«برو تو» ظاهرا تهیونگ عجله ای نداشت وارد اتاق بشه جونگکوک از کنارش گذشت و پا به فضایی که از عطرجیمین پرشده بود گذاشت اولین چیزی که دیده بود یه جسم کوچیک روی تخت بود که تو خودش جمع شده پلک هاش بسته بود اما ضعف تو تمام چهره اش آشکاربود زیر چشمهاش هاله ی سیاهی به وجود اومده بود رنگش برخلاف همیشه زردبود فقط با یه نگاه میشد به وخامت حال جیمین پی برد قطره اشکی روی گونه اش سرخورد به طرفش رفت و پایین تخت نشست هنوز از موهای خیسش آب میچکید وسرما تو تنش نشسته بود با دیدن کبودی های روی دست جیمین که نشونه سرم های متعددی بود که تو این مدت دریافت کرده بغضش ترکید«جیمین...من چه بلایی سرتو آوردم؟چه بلایی سر خودمون آوردم؟ای کاش مامان هیچ وقت با بابا ازدواج نکرده بود اونوقت منم بدنیا نیومده بودم..چقدر سعی کردم شبیه اون نشم ولی فکرکنم آخرش منم تبدیل به همون هیولا شدم نه؟اگه مامان نمیمرد منم مرتب خونه ی شما نمی اومدم اونوقت شما محبورنبودین منو بزرگ کنید» دماغشو بالا کشید واشکشو با پشت دستش پاک کرد خیلی سریع اشک های جدیدی جایگزین قبلی ها شدن نرم دست کبود جیمینو نوازش کرد«اونوقت فقط همکلاسی بودیم نه؟اونطوری که ممکن نبود عاشقت بشم..یا فقط وقتی زیردرخت گیلاس مینشستی می دیدمت وقتی که شکوفه ها یکی یکی روی موهای نرمت مینشستن و تو اونقدر درگیر حل کردن مسئله های ریاضی بودی که متوجه نمیشدی شکوفه ها تمام تنتو پوشوندن..اما جیمین..تو اگه یه رهگذر تو خیابون هم بودی من درمقابلت شکست میخوردم...من چطور میتونستم عاشقت نشم؟متاسفم...متاسفم که عاشقت شدم..من زیادی برای داشتن قلبت بی لیاقت بودم» سرشو بالا گرفت وبه در نگاه کرد تهیونگ هنوزم همونجا ایستاده بود با نگاه جونگکوک بغضشو قورت داد ورو برگردوند اما جونگکوک تو همون مدت زمان کم هم برق اشکو تو چشماش دیده بود بوسه ای روی دست جیمین گذاشت وازجاش بلندشد دل کندن از پسری که تمام روزهای زندگیش پرستیده بود سخت بود دل کندن ازش سخت بود وقتی تمام روزهای عمرشو بخاطرش زندگی کرده ونفس کشیده بود دل کندن از قلبش سخت بود خیلی سخت! با سری افتاده از اتاق خارج شد وبه سمت در رفت لحظه ی آخر به سمت تهیونگ برگشت«چرا اینطوری شده؟» تهیونگ که به سختی خودشو کنترل کرده بود منفجر شد «هنوزم میپرسی چرا؟چشماتو باز کن جونگکوک وخوب ببین نتیجه ی بودنت کنارجیمین چه فاجعه ای به بار میاره..دفعه ی قبل فرارکردی ولی این بار ببین خوب ببین به چه روزی انداختیش..میدونی چرا این شکلیه؟چون اگه یساعت دیرتر رسیده بودم الان باید واسه دیدنش به آرامگاه سر میزدی..میخواست خودشو تو دریا غرق کنه اگه نرسیده بودم ازدستش میدادیم..حالا میفهمی چرا هیچ وقت با رابطتون موافق نبودم؟چون میدونستم یه روز اینجوری میشه..اجازه دادم بیای تو ببینی چه بلایی سرش آوردی فقط برای اینکه بفهمی چقدر براش دردسر ایجاد کردی ولی این آخرین باربود..دیگه نمیزارم بهش نزدیک بشی اگه هنوزم رو داشته باشی به چشمهاش نگاه کنی البته..فکرمیکنم باید خیلی بی شرم باشی تا به خودت اجازه ی همچین فکری بدی» جونگکوک دیگه نمیتونست به چشمهای تهیونگ نگاه کنه حق با تهیونگ بود هرچی که میگفت حقیقت داشت هرچقدر سرزنش میشد حقش بود درو پشت سرش بست و به درتکیه داد برای باردوم بغضش ترکید وبا صدا هق زد دلش میخواست فریاد بزنه شاید سایه ی سنگینی که روی زندگیش سایه انداخته بود ترکش میکرد شاید درد قلبش کم میشد شاید ناپدید میشد و همه چی تموم میشد.

فکرمیکنم باید خیلی بی شرم باشی تا به خودت اجازه ی همچین فکری بدی» جونگکوک دیگه نمیتونست به چشمهای تهیونگ نگاه کنه حق با تهیونگ بود هرچی که میگفت حقیقت داشت هرچقدر سرزنش میشد حقش بود درو پشت سرش بست و به درتکیه داد برای باردوم بغضش ترکید وبا صدا هق...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ووت بدین باشه؟🤧

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now