81Jungkook's past

531 122 3
                                    

با لبخند به قلعه شنی که جیمین درست کرده بودنگاهی انداخت«میدونی بعد از اون دیگه هیچ وقت یه قلعه شنی نساختم؟» جیمین خندید«از من میترسیدی؟» جونگکوک شونه ای بالا انداخت«نمیدونم» جیمین کارش تموم شده بود عقب کشید وهمونطور که به جونگکوک تکیه داده بود به قلعه اش نگاه کرد«هیچ وقت یادم نمیره بخاطر اینکه بابا داشت با من آب بازی میکرد وتو حسودیت شده بود اومدی وبه قلعه شنی من لگدزدی» جیمین تک خنده ای کرد«توهم نیم ساعت گریه کردی» جونگکوک دست جیمینو نوازش کرد«حالا که فکرمیکنم تو از منم حسودتری» «منظورت اینه که بودم» «دلت برای اینجا تنگ نشده بود؟» جونگکوک پرسید وانگشتاشونو به هم قفل کرد جیمین آهی کشید«آخرین بار حس میکردم اینجا داره خفم میکنه انگار هیچ هوایی برای من نبود..وقتی اینجارو ترک میکردم فکرمیکردم دیگه هیچ وقت نمیخوام برگردم» «حالاچی؟» جیمین نگاهی به انگشتای کوچیکش بین انگشتای کشیده ی جونگکوک کرد«حالا که اینجایی..کنارمی صدای نفس هاتو نزدیک گوشم میشنوم وضربان قلبتو ازاین فاصله حس میکنم دیگه نه میترسم ونه احساس نفس تنگی میکنم...انگار هوای اینجا با یه هوای جدید عوض شده..کوکاه» جیمین سرشو از روی سینه اش برداشت وچرخید تا جونگکوکو ببینه«من بدون تو زندگی نمیکردم فقط زنده بودم..من بدون تو همیشه مثل یه پازل تموم نشده بودم...حس خالی بودن داشتم انگار یکی قلبمو از سینه جدا کرده بود ویه جای دور برده بود...من بدون تو اونقدر تنهام که نمیتونم نفس بکشم..قول بده دیگه نمیری..قول بده هیچ وقت قرارنیس به عقب برگردیم» جونگکوک لبخندی به چشمای نگرانش زد صورتشو توی دستاش گرفت وهمونطور که اشک هاشو پاک میکرد لب زد«قول میدم جیمین...منم بدون تو نمیتونم زنده بمونم..تو تمام زندگی منی...تمام چیزی که من از دنیا میخوام..تو باارزش ترین دارایی منی..من تورو به هیچکس نمیدم هیچ جا نمیرم کجا برم وقتی قلبم دست توعه؟» جیمین لبخندی زد وپیشونیشو روی سینه ی جونگکوک گذاشت نیاز داشت یباردیگه این حرفارو از جونگکوک بشنوهه قلبش هنوزم از تنهاشدن میترسید جونگکوک دستاشو دور تن ظریفش پیچید وبوسه ای روی سرش گذاشت«من واقعا عاشقتم جیمیناه..باید باورم کنی» جیمین با یه دستش کمرجونگکوکو گرفت«منم عاشقتم کوکاه...خیلی زیاد...خوشحالم که هستی» جیمین لبخندی زد وپشتشو نوازش کرد«مجبورم نکن همینجا ببوسمت» جیمین که تازه یادش اومده بود کجان وحشت زده از بغلش خارج شد ونگاهی به اطرافش کرد خوشبختانه ظهر بود ووقت ناهار جز رهگذرا کسی اطرافشون نبود جیمین نگاهشو از دختربچه ای که دست مادرشو گرفته بود وبه بستنی توت فرنگیش لیس میزد گرفت وبه جونگکوک نگاه کرد«من بستنی میخوام» جونگکوک خندید«الان برمیگردم»* با لذت بهش خیره بود که چطور با ولع بستنی میخورد ودهن ودماغشو شکلاتی کرده بود«خب بعد ازاینجا قراره کجا بریم؟» جیمین لبای شکلاتیشو به هم فشرد«یکی از دوستام سال پیش اومد بوسان اینجا زندگی میکنه..میخوام برم دیدنش..دلم براش تنگ شده» جونگکوک اخم کرد«این دوستت دختره یا پسر؟» جیمین میدونست جونگکوک چرا همچین سوالی پرسیده نیشخندی زد«من به هردو جنس گرایش دارم چه فرقی میکنه؟» جونگکوک آهی کشید«پس باید از همه بترسم» جیمین خندید«نه لازم نیس..این دوستم پارسال ازدواج کرد یه پسر داره و اگه کنجکاوی بدونی مرده»جونگکوک لبخندی زد وبا شصتش شکلات دورلب جیمینو پاک کرد«کنجکاوم ببینمش» با زنگ خوردن گوشیش نگاشو از جیمین گرفت شصتشو مکید و با اون یکی دستش گوشیشو از جیبش خارج کرد نگاهی به جیمین کرد«منیجره» جیمین سری تکون داد«من میرم غذا سفارش بدم اونجا منتظرتم» «الو هیونگ؟»«کوک؟کجایی؟» «بوسان گفته بودم چندروز قراره برم»«باید برگردی سئول کوک»«چرا اتفاقی افتاده؟»«اوضاع اینجا خیلی به هم ریخته اس..کمپانی وینگزبعد از اون اتفاق ساکت نشده یه سری عکس فرستاده کمپانی وتهدید کرده که اونارو به رسانه ها میفروشه»«منظورت چیه هیونگ؟مگه اون اتفاقی که برای جیمین افتاد کار کمپانی ما بود؟»«متاسفانه اره..حالا هم کمپانی وینگز خیلی عصبانیه وقصد داره تلافی کنه..تو باید بیای بنظرم باید بدونی چه خبره»«این چه ربطی به من داره؟» «عکسا...عکسای توعه کوک...عکسای دوسال پیش.. نمیدونم جونسو و رئیس قراره چه تصمیمی بگیرن ولی بهتره ازنزدیک درجریان باشی..احتمالا به زودی بهت زنگ میزنن» کلافه دستی به گردنش کشید اون عکسا!!!چطوری پیداشون کرده بودن...چرا فکر میکرد هرچی که تو گذشته رها کرده اونم رهاش میکنه؟اگه اون عکسا رو جیمین می دید؟حتی نمیخواست بهش فکرکنه«خیلی خب..دنبال بلیط میگردم..با ..با اولین پرواز میام...هرخبری شد بهم زنگ بزن هیونگ» جیمین نگاهی به جونگکوک که با غذاش بازی میکرد انداخت«کوک؟» اونقدر تو افکارش غرق شده بود که نمیشنید«جونگکوکاااه؟» با صدای جیمین ازجاش پرید جیمین نگران نگاش میکرد«خوبی؟هیچی نخوردی!» سرشو بالاپایین کرد«خوبم خوبم» «اتفاق بدی افتاده؟هیونگ چی میگفت؟» جونگکوک نفسشو فوت کرد چاپستیکارو توی ظرف رها کرد«باید برگردم سئول جیمین...معذرت میخوام میدونم قراربود چندروز باهم اینجا باشیم اما اوضاع اونجا خوب نیس باید باشم» جیمین لبخندی زد«اشکالی نداره..برمیگردیم..میتونیم یه زمان دیگه برگردیم..نگران نباش..الان کارت توی اولویته»///جیمین با عجله چمدونشو پشت سرش میکشید امیدواربود دیر نکرده باشه چون از قبل به دوستش خبر داده بود نمیتونست دیدارشونو کنسل کنه پس مجبور بود دیرتر به جونگکوک تو فرودگاه ملحق شه با عبور ازبین جمعیت جونگکوکو روی صندلی دید درحالی که با کلاه وماسک مشکیش صورتشو پوشونده بود وسرشو پایین انداخته بود«کوک؟» جونگکوک سرشو بالاگرفت«جیمین!» جیمین کنارش نشست وماسکشو بالاترکشید«نگران بودم به موقع نرسم» «هنوز نیم ساعت تا پرواز وقت داریم» جیمین فشاری به شونه اش وارد کرد«نگران نباش همه چی درست میشه» جونگکوک درمونده نگاش کرد ای کاش میتونست جیمینو بغل کنه تا از ترسش کم کنه اما نمیتونست به سختی لب زد«امیدوارم»
.
«رسیدی بهم زنگ بزن نگرانتم» جیمین گفت وبوسه ای روی گونه اش گذاشت جونگکوک سری تکون داد وبا چشمهاش جیمینو موقع پیاده شدن از ماشینش بدرقه کرد با رسیدن جیمین به در خونه با تمام قدرتش پاشو روی پدال گاز فشرد وجیغ لاستیک ها آخرین صدایی بود که جیمین شنید! با ورودش به کمپانی متوجه پچ پچ ها ونگاه های یواشکی بقیه آیدولا شد سرشو بالا گرفت ومثل همیشه با اعتماد به نفس قدم برداشت نظر اونا کوچیکترین اهمیتی برای جونگکوک نداشت تقه ای به در رئیس زد وبعد از شنیدن صدای(بیا تو) درو بازکرد جونسو ورئیس تو اتاق بودن روبروی میز ایستاد«رئیس!» ته کیونگ با اخمایی که بین ابروهاش گیر افتاده بودن زمزمه کرد«بشین جونگکوک» جونگکوک نگاهی به عکساش که روی میز پخش شده وبهش دهن کجی میکردن انداخت ونفس عمیقی کشید نگاشو به رئیس داد«احتمالا شنیدی وخبر داری چه اتفاقایی افتاده...وقت زیادی برای جمع کردن این رسوایی نداریم..من یبار قبلا اینارو از پاپارازیا وخبرگزاریا خریدم کوک..دیگه نمیتونم همچین کاری کنم من این کمپانیو زدم که سود کنم نه ضرر..درضمن خریدنشون هم دیگه ارزشی نداره» جونگکوک دست های عرق کرده اشو روی زانوهاش کشید«باید چکارکنم؟» جونسو ته کیونگ نگاهی کرد«هیونگ جونگکوک خواننده ی قابلیه..میتونیم با جلو انداختن کامبک کاری کنیم این سروصداها بخوابه» ته کیونگ سرشو به دوطرف تکون داد«بی فایده اس فقط یه رسوایی میتونه جلوی یه رسوایی دیگه رو بگیره!» جونگکوک چشمهاشو روی هم گذاشت ازهمین میترسید میدونست ته ماجرا به اینجا ختم میشه تصمیم های مسخره ی کمپانی برای پوشوندن حقیقت زمانی که تبدیل به عروسک خیمه شب بازی رئیسش میشد وقتی چشمهاشو باز کرد جونسو با نگرانی نگاش میکرد لبخندی که خودشو هم قانع نمیکرد به هیونگش زد وبه طرف ته کیونگ چرخید«هرکاری لازم باشه میکنم» ته کیونگ لبخندی از سر رضایت زد«خوبه پس..میگم مقدمات کارو آماده کنن..این چندروز جایی افتابی نشو همیشه هم در دسترس باش..به محض تصمیم گرفتن بقیه باهات تماس میگیریم..میتونی امروزو استراحت کنی» ایستاد تعظیمی به ته کیونگ کرد به سمت در پا تند کرد و نگاه های سنگین جونسو رو پشت سرش رها کرد. با دیدن شخصی که پشت در بود شوکه زمزمه کرد«هیونگ!» یونگی لبخندی به چهره ی متعجبش زد«جیمین؟نمیزاری بیام تو؟» جیمین سریع از جلوی در کنار رفت یونگی هیچ وقت بدون تماس قبلی جلوی درخونه اش سبز نمیشد این وقت روز به دیدنش اومده بود جیمین نمیتونست خوش بین باشه یونگی با لبخندی که همیشه گوشه ی لبش بود روی مبل های راحتی سیاه رنگ جیمین نشست ودکمه ی کتشو باز کرد نگاهی به جیمین که هنوز ایستاده بود انداخت«یه قهوه سرد لطفا» جیمین گیج سری تکون داد واونجا رو ترک کرد. «هیونگ؟چیزی شده نه؟تو هیچ وقت بی خبر نمی اومدی!» جیمین نتونسته بود تا تموم شدن قهوه ی یونگی صبر کنه یونگی خندید«میدونی چندوقته به دیدنم نیومدی..خجالت نمیکشی همچین سوالی ازم میپرسی؟» جیمین معذب لبخندی زد«منظور بدی نداشتم هیونگ فقط حس بدی دارم..میدونی که اوضاع کمپانیا اصلا خوب نیس» یونگی یه قلپ دیگه از قهوه اش قورت داد وسری تکون داد«درسته اما اون مشکل من وتو نیس..اینجور اتفاقا زیاد میفته..هیچ کسب وکاری بدون مشکل ودردسر پیش نمیره» جیمین با نگرانی خودشو سمت یونگی کشید«هیونگ...تو حتما از اتفاقایی که افتاده خبر داری...چرا جونگکوک مجبور شد اینقدر سریع برگرده؟منم جزیی از کمپانیم هوم؟حق ندارم بدونم؟» یونگی نیشخندی زد«پارک جیمین..داری سعی میکنی ازم حرف بکشی؟آیدول ها حق ندارن راجب مشکلات همکاراشون چیزی بدونن..این یکی از سیاست های کمپانیه فکرمیکردم میدونی» «هیونگ...من فقط همکار جونگکوک نیستم میدونی» یونگی پوزخندی زد قهوه اشو روی میز گذاشت«منو تو یه قرارایی داشتیم مگه نه؟قراربود بریم دگو..فراموش کردی جیمین؟» جیمین دستی لای موهاش کشید«مطمئن نیستم فکرخوبی باشه...جونگکوک  الان تو وضعیت خوبی نیس..من نمیتونم باهات بیام هیونگ» «جونگکوک احتمالا تا یکی دوماه دیگه درگیر باشه...توهم یه ماه تا ظبط بعدیت وقت داری..الان زمان مناسبیه اینطورفکرنمیکنی؟» جیمین دست یونگیو گرفت«هیونگ...لطفا...بهم بگو مشکل چیه؟جونگکوک درگیر چیه؟دارم از نگرانی میمیرم» یونگی با مکث نگاشو از دست هاشون گرفت«ازچیزی که میشنوی خوشت نمیاد جیمین» لحظه ای ترس تو چشمای جیمین چشمک زد اما اون هنوزم مصمم بودبدونه«میخوام بدونم» یونگی دستشو از زیر دست جیمین بیرون کشید واز روی مبل بلند شد«بهتره تا دیر نشده ازش فاصله بگیری جیمین...اون پسره..گذشته ی تمیزی نداره...اون گذشته یه روز دامن تو رو هم میگیره...نمیخوام کسی باشم که اینو بهت یادآوری میکنه...نمیخوام مجبورشم تورو از لای گندکاریاش جمع کنم...تو راحت به اینجایی که هستی نرسیدی..هنوزم دیر نشده جیمین...این رابطه این چیزی که بینتونه...فکرمیکنی تا کی مخفی میمونه؟الان ازش دست بکش چون فردا دیگه خیلی دیره» با صدای کوبیده شدن در شوکه سرجاش نشست صدای یونگی هنوزم توی گوشش بود چرا یونگی اینقدر از جونگکوک بدش می اومد؟چرا همیشه از جیمین میخواست ازش فاصله بگیره؟اون گذشته ای که یونگی ازش خبرداشت چی داشت که جیمینو تهدید میکرد؟ سرشو به دوطرف تکون داد جونگکوکش بد نبود درگیر هیچ ماجرای خطرناکی نبود..خودش باهاش حرف میزد واز حقیقت سردرمی اورد اونا تا حالا هیچیو ازهم مخفی نکرده بودن با نگرانی شمارشو گرفت ومنتظر شنیدن صداش شد...بوق میخورد اما هیچکس جواب نمیداد..وقتی چندبار امتحان کرد وبازو خبری نشد تصمیم گرفت به تهیونگ زنگ بزنه اون حتما از چیزی خبر داشت. وقتی از خواب بیدارشد هوا تاریک بود نگاهی به گوشیش که موقع ورود روی مبل رهاش کرده بود انداخت با دیدن حجم تماسها وپیامهاش همون جانشست واولین شماره ای که لمس کرد شماره ی جیمین بود بعد از چندبوق روی پیغامگیر افتاد آهی کشید«جیمینا...من حالم خوبه معذرت میخوام که اینقدر دیر تماس گرفتم..وقتی برگشتم خوابیدم وهمین الان بیدارشدم..به محض درست شدن همه چی به دیدنت میام...مجبورم چندوقت تو خونه باشم..دوست دارم»
.
یه هفته از آخرین پیام جونگکوک میگذشت تو این یه هفته نه صداشو شنیده بود ونه دیده بودش خسته از سفرش با یونگی چمدونو کنار در رها کرد و بدن بی رمقشو تا مبل ها کشید گوشیشو که به درخواست یونگی یه هفته خاموش کرده بود روشن کرد تا دوباره با جونگکوک تماس بگیره تمام لحظات هفته ی گذشته اش درحالی سپری شده بود که جیمین درتلاش بود با جونگکوک ارتباطی برقرار کنه..اما هربار با شنیدن صدای بوق هایی که هیچ وقت پاسخ داده نمیشدن ناامید تر ازقبل میشد با روشن شدن صفحه اش نگاشو از خونه گرفت وبه گوشی نگاه کرد بیخیال تماس ها وپیام هاش شد ووارد خبرهای روز شد با دیدن عکس جونگکوک درحالی که دست یه دختر ناشناشو گرفته صفحه ی خبرو باز کرد(جئون جونگکوک سولوئیست کمپانی زیلیون با دختری از کمپانیxقرارمیگذارد؟) با صدای رمز در ازجاش پرید جونگکوک با دیدنش لحظه ای متوقف شد«جیمین؟» درو بست وبه سمتش رفت جیمین گوشی رو رها کرد وازجاش بلند شد جونگکوک با دو قدم بزرگ خودشو بهش رسوند واونو سمت خودش کشید با فرو رفتن جیمین تو بغلش چشماشو بست وبعد ازیه هفته حس کرد میتونه نفس بکشه جیمین دستاشو نرم دور تن جونگکوک پیچید«کوک؟» جونگکوک ازش جداشد وصورتشو توی دستاش گرفت«دلم برات تنگ شده بود» جیمین با تعجب شصتشو روی صورتش کشید زیر چشماش گودافتاده بود قیافه اش آشفته به نظر می رسید«تو خوبی؟» تنهاچیزی که به ذهنش رسیده بود! جونگکوک سری تکون داد وبوسه ای روی موهاش گذاشت«الان که دیدمت خوبم..نمیتونستم باهات تماس بگیرم..کمپانی منو زیرنظر داشت و توهم با یونگی رفته بودی دگو» جیمین دست جونگکوکو گرفت وهردو روی مبل نشستن«خیلی سعی کردم باهات تماس بگیرم..در دسترس نبودی..یونگی هیونگ که میدونست مرتب خبرا رو چک میکنم گفت گوشیمو بهتره خاموش کنم ومنم وقتی دیدم درگیری فکرکردم این تنها راهیه که از دیوونه شدنم جلوگیری میکنه..جونگکوک..من نگرانتم اون چیه که اذیتت میکنه؟» جونگکوک لبخندی بهش زد وموهاشو از روی چشماش کنارزد«چیزی نیس..یه سری مشکل کاریه...حلش میکنم...لازم نیس نگران باشی..فقط کنارم باش» جیمین سرشو روی سینه ی جونگکوک گذاشت ودستاشو دور کمرش حلقه کرد«مجبوری وانمود کنی با اون دختره قرار میزاری؟» جونگکوک همونطور که جیمینو نوازش میکرد جواب داد«هوم..تا یه ماه اینجوریه..بعدش لازم نیس باهاش بیرون برم» جیمین لباشو با ناراحتی جلوداد«این یعنی..تا یه ماه نمیتونیم باهم باشیم» جونگکوک بوسه ای روی پیشونیش گذاشت«مرتب بهت سرمیزنم»جیمین ازش جداشد«اما این خطرناکه» «اگه بخاطر تو باشه حاضرم خودمو تو خطر بندازم» جیمین لبخندی زد وچشماشو بست  جونگکوک نرم لباشو روی لبای جیمین گذاشت وبا شصتش گونشو نوازش کرد بوسه ای روی لباش گذاشت وسرشو عقب کشید دوباره بوسه ای گوشه ی لبش گذاشت وعقب کشید سرتاسر لب هاشو با بوسه های ریز طی کرد وبعد از بوسه ی آخر مکی به لب پایین جیمین زد جیمین ریز خندید وبا یه فشار به سینه ی جونگکوک اونو وادار به درازکشیدن روی مبل کرد با خنده روی جونگکوک قرارگرفت وبوسه رو عمیق تر کرد جونگکوک با دل تنگی نالید وچنگی به موهای جیمین زد.
.
.
اگه فیکو تا اینجا دوس داشتین لطفا ووت دادنو فراموش نکنید قشنگام🥺💕

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now