69

597 110 3
                                    

نیول با شنیدن صدای جیمین از بغل مینسو خارج شد وبا موهایی که حالا خرگوشی بسته شده بود به طرف جیمین دوید جیمین به محض دیدنش روی زانوهاش نشست تا راحتتر بغلش کنه نیول با دیدن بستنی تو گوشش زمزمه کرد«من بستنی خوردم اوپا با عمو ته ته ومینسو اونی» جیمین خندید ومثل خودش آروم پچ پچ کرد«باشه این میمونه برای یه روز دیگه» از نیول فاصله گرفت وایستاد نگاهی به مینسو انداخت دستی به سر نیول کشید وبا لبخند گفت«ممنونم مینسوشی..بازم معذرت میخوام مزاحمتون شدم» مینسو لبخندزد«نیازی نیس معذرت بخوای جیمین شی جدی میگم منو نیول باهم دوست شدیم تازه کلی هم بهمون خوش گذشت مگه نه؟» نیول سری تکون داد وبا لبخند تایید کرد جیمین به تهیونگ نگاه کرد«بازم ممنون ته..من نیولو میبرم خونه خیلی دیرشده..فک میکردم زودتر میام خونه ولی کارم طول کشید» تهیونگ فشارکمی به شونه ی جیمین وارد کرد«جیمینا منو تو ازکی تا حالا اینقدر با هم معذبیم؟»جیمین لبخندزد حق با تهیونگ بود«کاری نکردم نیول دخترخوبیه وقت گذروندن باهاش شیرینه..منو مینسو هم خوشحال شدیم» جیمین یباردیگه از هردو تشکر کرد ودست نیولو گرفت تا از خونه خارج شن«با چی میری خونه؟میرسونمت» تهیونگ که تازه یادش اومده بود پرسید وباعث توقف جیمین شد«با ماشین کمپانی اومدم دم در منتظره ممنون شبتون بخیر»«شبت بخیر»برای نیول دست تکون داد ولبخندی بهش زد.
نیول زودتر وارد خونه شد تا موچی رو ببینه جیمین قبل از اومدنش از خونه اورده بودش اینجا دروبست و کتشو دم در آویزون کرد نگاهی به گوشیش انداخت تماسی نداشت با خیال راحت اونو تو جیبش گذاشت و به طرف نشیمن رفت نیول با ذوق همراه موچی از پله ها پایین اومد«به اوپا سلام کن موچی» جیمین با خنده به نیول وگربه توی دستش نگاهی انداخت ودستی برای گربه تکون داد نیول شام خورده بود وجیمین بخاطر کامبک رژیم بود پس فقط خریدارو داخل یخچال گذاشت و از آشپزخونه خارج شد نیمه شب بود وازوقت خواب نیول گذشته بود«نیول زیاد موچی رو بغل نکن..بابات گفت حساسیت داری ممکنه اذیت شی» نیول که با حرف جیمین حواسش پرت شده بود حلقه ی دستاش شل شده بود موچی از روی پاش روی زمین پرید وبه طرف پاهای جیمین رفت خودشو به پاهاش می مالید ومیو میو میکرد جیمین موهای سرشو نوازش کرد«باید گرسنه باشی» با خمیازه کشیدن نیول جیمین نگاش کرد«پرنسس کوچولومون باید بره تو تخت مگه نه؟» نیول لباشو جلو داد «اما اوپا..من امروز اصلا ندیدمت» جیمین لبخندزد«من فردا هم اینجام نیولا..الان باید استراحت کنی» «پس میشه کنارمن بخوابی؟» جیمین میدونست نیول عادت داشت با جونگکوک بخوابه وحالا که پدرش خونه نبود احتمالا از تنها بودن میترسید«تا تو مسواک بزنی من به موچی غذا میدم ومیام» نیول شب بخیری به موچی گفت و از پله ها بالارفت جیمین که غذای گربه رو همراهش اورده بود به طرف وسایل موچی رفت و ظرفشو پراز غذا کرد وجلوش گذاشت موچی به محض دیدن غذا سرشو توی ظرف خم کردوباعث خنده ی جیمین شد جیمین تا تموم شدن غذای موچی توی آشپزخونه موند وبعد موچی رو توی خونه ی کوچیکش گذاشت گربه هم درست اندازه ی اونا خسته بود وبعد از بکم جابجاشدن چشماشو بست جیمین درحالی که سعی میکرد صدایی ایجاد نکنه از پله ها بالا رفت نیول روی تخت درازکشیده بود ومنتظرش بود چراغارو خاموش کرد وچراغ خواب طرح دار نیولو کنار تختش روشن کرد نیول خودشو کنارکشید تا برای جیمین جا باز کنه جیمین پتو رو کنار زد وکنار نیول درازکشید نیول سرشو روی سینه ی جیمین گذاشت وچشماشو بست جیمین دستشو لای موهاش برد تا به بهترخوابیدنش کمک کنه«درست مثل عموتی» جیمین آروم زمزمه کردو توجه نیولو جلب کرد«عمو جونگکوک؟» نیول پرسید وجیمین هومی کرد«هروقت دعوا میکردیم بعدش می اومد بغلم تا کنارهم بخوابیم..عذرخواهی نمیکرد اما اینطوری نشون میداد پشیمونه»«اوپا تو عمو رو چندتا دوست داری؟» جیمین خندید«بزرگترین عددی که بلدی چنده نیولا؟» نیول یکم فکرکرد«200»«من عموتو همونقدر دوست دارم» نیول شگفت زده بود«این خیلی زیاده» یکم سکوت بینشون ایجادشد تا اینکه نیول جیمینو صدا کرد«اوپا؟» جیمین هنوز موهاشو نوازش میکرد پس نیول بدون اینکه منتظر جواب باشه ادامه داد«تو و عمو دیگه با هم دوستید؟دیگه تنهاش نمیزاری؟» جیمین با تعجب پرسید«چرا همچین سوالی میپرسی؟»«عمو از وقتی شما دوست شدین خیلی خوشحاله..من میخوام همیشه خوشحال باشه...اون وقتی تنهاست خیلی غمگینه...وقتی نبودی اون هیچ وقت خوشحال نبود..یبار یواشکی رفتم اتاقش تا هدیه ای که با بابا خریده بودم بهش بدم و دیدم که داشت گریه میکرد...داشت به عکستون نگاه میکرد..وقتی منو دید اشکاشو پاک کرد وگفت که مریض شده ولی من میدونستم مریض نیس چون اگه بود بابا زود میفهمید» جیمین آهی کشید«نمیرم...دیگه هیچ جا نمیرم..اون دیگه گریه نمیکنه..نگران نباش باشه؟» «هوم» جیمین از قولی که میداد مطمئن بود؟نه چون خودشم از آینده خبرنداشت اما قراربود این بار تمام تلاششو برای حفظ این رابطه بکنه..جونگکوک اشتباه کرده بود اما اونم تاوانشو داده بود جونگکوکم اندازه ی جیمین اذیت شده بود جیمین هیونگاشو داشت اما جونگکوک تنها بودجیمین دیگه از جونگکوک دلخور نبود حالا با تمام وجود بخشیده بودش..بوسه ای روی موهای تمیز نیول گذاشت وچشماشو رو هم گذاشت.
با سروصدایی که از پایین می اومد پلک هاشو ازهم فاصله داد ودستی به موهاش کشید نیول هنوز خواب بود آروم ازش فاصله گرفت و پتو رو تا گردنش بالا کشید کش وقوسی به بدنش داد واز اتاق خارج شد جین تو آشپزخونه بود وصدای جونگکوک می اومد؟ جیمین سریعتر از پله ها پایین اومد«بهتره به حرفم گوش کنی بچه وگرنه جور دیگه ای باهم حرف میزنیم» جونگکوک خندید«خیلی خب هیونگ...شوخی کردم..داروهامو خوردم..غذامم همینطور حتی یه وعده هم از دست ندادم» «هیونگ؟» جیمین با ورودش به آشپزخونه گفت وباعث شد جین بطرفش بچرخه لبخندی زد«بیدارت کردم معذرت میخوام حواسم نبود صدام بلنده» جیمین خمیازه ای کشید«نه باید بیدارمیشدم» جونگکوک از اونورخط با خنده پرسید«اون صدای دو رگه ی سکسی صدای دوست پسرمه هیونگ؟» جین خندید وگوشی رو به دست جیمین داد«من میرم به دخترم سربزنم..شمارو تنها میزارم» جیمین با خجالت گوشی رو ازجین گرفت«هی این اخم چیه؟این صبح بخیرمه؟» جیمین غرزد«حقته..از خجالت آب شدم»جونگکوک خونسردجواب داد«اینطور نیس که از چیزی خبرنداشته باشه»«بازم نمیخوام زیاده روی کنی» جونگکوک هوفی کشید«باشه..سعی میکنم» جیمین گوشی رو روی سنگ اپن گذاشت تا شیر از یخچال خارج کنه«دلم برات تنگ شده» جونگکوک گفت ولبخندزد لبخندی که حالا جیمین نمی دید چون مشغول خالی کردن کورن فلکس تو کاسه بود«اینو هرروز بهم میگی..میدونم» جونگکوک اخم کرد«بی احساس..بخاطر اینه که دیشب باهم حرف نزدیم» جیمین شیر تو کاسه خالی کرد وگوشی رو برداشت«دیر رسیدم خونه ونیول ازم خواست باهاش بخوابم خودمم نفهمیدم کی خوابم برد»«هوم اشکالی نداره جونگکوک هم باید یه راهی برای تسکین درد دوریش پیدا کنه دیگه» جیمین خندید«لوس نشو..فقط یه شب بود» جونگکوک چشماشو گرد کرد«یه شب جیمین شی؟فکرمیکنی کمه؟میدونی تو یه شب میتونه چه اتفاقایی بیفته؟مثلا تو همین یه شب شاید یه دختریاپسر چینی بتونه مخ دوست پسرتو بزنه..اونوقت میخوای چکارکنی؟دیگه دیر شده و کاری ازت ساخته نیس..فقط میتونی از دور به دوست پسر فوق العاده ای که از دست دادی خیره شی وآرزوی خوشبختی کنی» جیمین نگاهی به جونگکوک که قصد نداشت چرت وپرت گفتناشو تموم کنه انداخت«جونگکوک عزیزم؟» جونگکوک با شنیدن کلمه ی عزیزم یهویی ساکت شد وبعد با اشتیاق جواب داد«هوم؟» جیمین درحالی که لبخندشو حفظ کرده بود زمزمه کرد«خفه شو» جونگکوک که انتظار هرحرفی جز اینو داشت یهو منفجرشد«یا...کی به دوست پسرش میگه خفه شو؟» جیمین درحالی که با دندوناش سعی داشت شدت عصبانیتشو نشون بده غرید«قبلا هم بهت گفته بودم وقتی حرف نمیزنی جذابتری» جونگکوک نیشخندزد«اوووو...یه بوی آشنایی میاد» جیمین پوزخندزد«تو بیشتر از من بو میدی خب؟» جونگکوک که حالا یادش اومده بود شاکی نگاش کرد«جیمین بیا یبار برای همیشه این قضیه رو شفافش کنیم باشه؟من به هر جنبنده ای که دور وبرت باشه حسودی میکنم..حتی همون ذره های معلق تو هوا که روی موهات میشینن..یا پشه ای که نیشت میزنه..یا...یا اشعه های خورشید که روی صورتت میشینه» جیمین خندید«باشه فهمیدم...ولی این مشکل خودته بیبی..میدونی که باید با کلی پشه و خورشید وادم در ارتباط باشم» جونگکوک که میدونست جیمین جدیش نمیگیره بحثو عوض کرد«ولی جدی..اگه دیشب با یکی میبودم چکارمیکردی؟» جیمین درمونده به نیشخند جونگکوک نگاه کرد«اون چشمای گردتو از کاسه در می اوردم خوبه راضی شدی؟» جونگکوک اخم کرد ونیم خیزشد«یا...این عادلانه نیس...فقط من؟پس اون چی؟» جیمین هووفی کشید«جونگکوک تمومش کن این چه بحثیه اول صبحی؟مگه بهم خیانت کردی؟» جونگکوک نه ای زمزمه کرد«پس خوبه» جیمین گفت و قاشقو تو دهنش گذاشت وقتی متوجه سکوت جونگکوک شد توضیح داد«طرف حساب من فقط تویی..چون من به تواعتماد کرده بودم پس از تو ناراحت میشم نه غریبه ای که نمیشناسم و هرکاری ازش برمیاد منطقیه نه؟» جونگکوک سرشو تکون داد«اگه بامن کاری نداری باید زود صبحونه بخورم دوش بگیرم وبرم تمرین» جونگکوک سرشو به دوطرف تکون داد«مواظب خودت باش...دوست دارم» جونگکوک زمزمه کردجیمین با لبخندی نگاش کرد«منم همینطور»وتماسو قطع کرد بعد از تموم کردن صبحونه اش وشستن کاسه اش گوشی جینو برداشت و به طرف اتاقش رفت وقتی تو اتاق خودش پیداش نکرد راهشو به سمت اتاق نیول کج کرد درو باز کرد«هیونگ..» با دیدن جین روی تخت همراه نیول توی بغلش درحالی که هردو تو خواب عمیقی بودن لبخندی زد وگوشی رو بی صدا روی میز گذاشت تا از اتاق خارج شه هنوز خیلی زود بود پس نمیخواست مزاحم خوابشون بشه به طرف اتاقش رفت و نگاهی به موچی که روی تخت خواب بود انداخت دیشب وقتی برای آب خوردن بیدارشده بود جاشو عوض کرده بود بیخیال دوش گرفتن شد ولباسشو عوض کرد تا برای یه دوی صبحگاهی از خونه خارج شه امروز کمپانی نمیرفت اما باید طبق همون برنامه پیش میرفت کلاه مشکی هودیشو روی سرش کشید ونفس عمیقی تو هوای خنک صبح کشید تو مسیر درست قرارگرفت و با سرعت کمی شروع به دویدن کرد تا بدنشو گرم کنه با صدای نوتفیکیشن گوشیش گوشیشو از جیبش خارج کردیه پیام از جونگکوک داشت(میدونم احتمالا قراره بهم بخندی..ولی دل من کره ای نمیفهمه که بهش بفهمونم ودرحال حاضرم زبون دیگه ای بلد نیستم پس اره دلم به همین زودی برات تنگ شده) با خنده سرتکون داد وگوشی رو تو جیبش گذاشت دوباره شروع به دویدن کرد این بار همراه لبخندی که از لباش دل نمیکند جونگکوک این روزها دلیل پررنگی برای جیمین بود که زندگی کنه و زندگی رو دوست داشته باشه این حقیقت داشت که تا قبل از دیدن جونگکوک زندگیش ترکیبی از دو رنگ سیاه وسفید بود وحالا جونگکوک با تک تک روزایی که کنارش بود بخش بخش اون صفحات سیاه وسفیدو رنگ میکرد برخلاف چیزی که جیمین فکر میکرد حالا اون دیگه از جونگکوک مراقبت نمیکرد این جونگکوک بود که مراقبش بود وجیمین فکر میکرد شاید حالا وقتش بود به جونگکوک اعتماد کنه و بهش اجازه بده این بار اون کنترل رابطه رو به عهده بگیره.
«جیمین؟» با صدای جین نگاشو از درامایی که پخش میشد گرفت«رابطه ی تو و جونگکوک خوب پیش میره؟» جیمین نگاهی به نیول که روی پای جین خوابش برده بود انداخت«برای این میپرسم که اگه مشکلی داشتی باهام درمیون بزاری میدونم هیونگات وتهیونگ خبری ندارن»جیمین لبخندی زد«ممنونم هیونگ همه چی خوبه..فقط هنوز زمان نیاز داریم که از اول همو بشناسیم» جین ابرویی بالا داد«چرا همچین حرفی میزنی؟» جیمین دستشو تو هوا تکون داد«میدونی که سالها از هم دور بودیم وکلی اتفاق تو زندگی هردومون افتاده که ازش بی خبریم» جین اخم کرد«واضح حرفتو بزن جیمین» جیمین نگاشو به دستاش دوخت«هیونگ..میدونم گذشته نباید برام مهم باشه ولی...وقتی من نبودم..وقتی جدابودیم..کسی تو زندگی جونگکوک بود؟منظورم کسیه که خیلی به جونگکوک نزدیک باشه؟یکی که جونگکوک خیلی دوسش داشته باشه؟» جین لبخندزد«کل روز به این فکرمیکردی که قیافت درهم بود؟» جیمین با انگشتاش بازی میکرد«بزار خیالتو راحت کنم جیمین..تو زندگیم هیچ وقت ندیدم جونگکوک عاشق کسی جز تو باشه وکسی رو اندازه تو دوست داشته باشه...ازوقتی شناختمش فقط تو رو تو چشماش می دیدم» جیمین سرشو بالاگرفت تا به جین نگاه کنه«جونگکوک واقعا عاشقته جیمین..باید باورش کنی» جیمین میخواست راجع به اون هدیه بپرسه ولی پشیمون شد شاید باید از جونگکوک میپرسید...اره اینطوری بهتر بود«من میرم نیولو ببرم اتاقش» جیمین سری تکون داد وگوشیشو برداشت تا جواب پیامی که جونگکوک چند دقیقه پیش فرستاده بود بده

Sorry that I left 2Where stories live. Discover now