همونطور که نامه های طرفدارا رو روی هم می چید تا بعدا تو زمان خالیش بخونشون گوشی رو بین کتف وگوشش نگه داشته بود وبه صدای جونگکوک از پشت خط گوش میداد:هی اصلا گوش میدی چی میگم؟ جیمین یکی از هدیه های شکستنی که با حواس پرتی به لبه ی میز هل داده بود به موقع گرفت و نفس راحتی کشید که همون لحظه جونگکوک که حالا صداش کمی عصبی به نظر می رسید با صدای بلندتری غرید:جیمین؟کجایی؟ببینم کسی پیشته؟اگه مزاحمم بعدا زنگ میزنم شایدم نزنم نمیدونم.. جیمین بالاخره از اتاق خارج شد تک خنده ای کرد:هی هی لازم نیس عصبانی بشی میشنوم..فقط داشتم نامه ها وهدیه های طرفدارا رو مرتب میکردم.» «اوه..امروز بود؟» جیمین هومی گفت ونگاهی تو خونه انداخت تا تهیونگو پیدا کنه و وقتی تو آشپزخونه کنار یخچال دیدش با لبخندی به طرف پله ها رفت جونگکوک که بعد از دوهفته بالاخره تونسته بود زمان خالی برای صحبت کردن با جیمین پیدا کنه نمیخواست مکالمه رو به این زودی تموم کنه:خب؟از روزت برام بگو! جیمین وارد نشیمن شد و روی مبل وسطی نشست حالا بدون هیچ عامل مزاحم وحواس پرتی میتونست به صدایی که خیلی دلتنگش بود گوش بده:صبح کمپانی بودم..داریم برای کامبک آماده میشیم..بعدش فن ساین بود و بعدشم با تهیونگ به مامانش سر زدیم..پدرش که خونه نبود اما مامانش با دیدنمون کلی خوشحال شد تهیونگ ازتوهم براش گفته بود کلی تاکید کرد دفعه ی بعدی که بهش سرمیزنم تو رو هم با خودم ببرم..خیلی دلتنگته! جونگکوک که با اشتیاق به حرفای جیمین گوش میداد با سکوت جیمین معذب گوشی رو تو دستش جابجا کرد:امم راجب اون..فکر نمیکنم فکرخوبی باشه به این زودی بخوام ببینمشون. جیمین که میدونست جونگکوک همچین حرفی میزنه موهاشو از روی پیشونیش کنار زد:جونگکوک..مامان ته همچین آدمی نیس..اون همیشه فکر میکرد بخاطر شرایط سختت با پدرت رفتی پیش اقوام دورتون..درضمن هیچکس به اندازه ی من ازت دلخور نبود که منم الان دارم باهات از آب وهوا واینکه چی میخورم چی میپوشم کجا میخوابم حرف میزنم پس...جای نگرانی نیس باشه؟ :خیلی ممنون که با یادآوری اینکه چه عوضی بودم بهم دلگرمی میدی! جیمین خندید:قابلی نداشت عزیزم جونگکوک باز غرزد:اره جز همچین موقعیتهایی هم عزیزم صدام نمیکنی که! جیمین خنده ی بی صدایی کرد:خب چی میگفتم عزیزم؟هوم..تهیونگ کلی ازت تعریف کرد ومامانش خیلی مشتاقه ببینت» «حالا که داریم ازش حرف میزنیم خودش کجاس؟» «مشغول چیدن کیمچیا تو یخچاله» جونگکوک آب دهنشو با تصور اون مزه های خوب قورت داد و با دلتنگی آشکاری نالید:حاضرم برای چشیدن دوباره ی اون مزه ها آدم بکشم جیمین! همون لحظه تهیونگ وارد سالن شد وکنارجیمین نشست گوشی رو از دست جیمین قاپید:پس بهتره زودتر کاراتو اونجا تموم کنی وبرگردی خونه..چون جیمین(نگاهی به جیمین که بهش خیره بود انداخت)احتمالا تا دو روز دیگه همه رو تموم میکنه. جیمین اخمی بهش کرد:هی گوشی روپس گرفت:با خیال راحت به کارات برس تا نیای دست به اون کیمچیا نمیزنم. تهیونگ ابرویی بالا داد واوه کشداری زمزمه کرد جیمین با اخم کوسنی طرفش پرت کردجونگکوک خندید«این فداکاریت یادم میمونه لاو» جیمین خنده خجلی کردکه باعث شد تهیونگ با کنجکاوی بیشتری بهش خیره شه جیمین خندشو قورت داد وصاف نشست«هوم باید یادت بمونه»جونگکوک که متوجه لحن جدی جیمین شده بود هووفی کشید:هنوزم اونجاس نه؟ پس نمیتونی حرف بزنی!»«اره نمیتونم» جیمین کوتاه جواب داد جونگکوک هومی گفت وبعد انگار یاد چیزی افتاده باشه تو جاش نیم خیز شد«اوه راستی..داشت یادم میرفت..جیمین..میشه یه سر به خونه ام بزنی..یه فایل تو لپ تاپم هس که بهش نیاز دارم وهیچ کپی ازش ندارم..میخوام بفرستیش به ایمیلی که برات میفرستم» جیمین با آرنجش ضربه ای به بازوی تهیونگی که چسبیده بود بهش تا صدای جونگکوکو بهتر بشنوه زد وبا اخم ازش فاصله گرفت«باشه مشکلی نیس..فردا یه سر میرم اون سمت» جونگکوک لبخند زد وبااینکه هنوزم از صدای جیمین سیرنشده بود زمزمه کرد«باید برم» جیمین با حسرت زمزمه کرد«خیلی زودگذشت»«هوم..اصلا متوجه نشدم کی سی دقیقه از تماس گذشت..با اینکه نیم ساعت پشت خط بودی ولی جیمین...هنوزم خیلی دلم برات تنگ شده» جیمین ناچار از دو جفت چشمی که همچنان زیرنظر داشتش کوتاه جواب داد«منم خیلی زیاد» «دوست دارم»«من بیشتر» جونگکوک عصبی خندید«متنفرم ازاینکه نمیتونیم درست حرف بزنیم..قسم میخورم انتقام این لحظه ها رو از تهیونگ میگیرم» جیمین خندید«باشه..حتما بهش میگم» نگاهی به تهیونگ انداخت:جونگکوک میگه خیلی دلتنگته! جونگکوک غرید:خیلی جیمین نگاشو از تهیونگ گرفت:قرصات یادت نره کوک! جونگکوک هووفی کشید:جین هیونگ روزی دوبار بهم زنگ میزنه تا چکم کنه نترس بخوامم نمیتونم فراموش کنم...درضمن قبلا بهت گفتم من الان یه انگیزه دارم که بخاطرش میخوام خوب شم.جیمین لبخند عمیقی زد«فکر کنم یبارم شده تو زندگیت مفید واقع شدم» «هی..تو همیشه مفیدی» جیمین سرشو بالا پایین کرد تا تایید کنه«خیلی خب..بهتره قطع کنم وگرنه دیرت میشه..الان چهل دقیقه است داری با تلفن حرف میزنی» جونگکوک آهی کشید«من همین فردا بلیط سئول میگیرم..دیگه نمیتونم..نمیدونم قبلا چطور دووم می اوردم اما حالا به اندازه ی نفس کشیدن توی آب سخته» جیمین لبخندی به تشبیهش زد«تنهایی باعث شده ادبیاتت بهترشه» «پارک جیمین تو هنوز نمیدونی چه بلایی سر این پسر آوردی!»«بلا؟منو اینطوری صدا میکنی؟» «نه منظورم این بود که» با کشیده شدن گوشی از دستش با تعجب به تهیونگ نگاه کرد:چکارمیکنی ته؟ تهیونگ کلافه جونگکوکو مخاطب قرارداد:میدونم دو هفته اس همدیگررو ندیدین ولی این دیگه زیاده روییه هرکی ندونه فکرمیکنه دوتا مرغ عشقید..هیییس...جئون جونگکوک برام مهم نیس همین الان برمیگردی سرکارت اونا برای اینکه پشت تلفن برای جیمین داستان سرایی کنی بهت حقوق نمیدن..تو نمیبینیش اما داری کاری میکنی منی که پیششم هم نبینمش..اره اینجاس داره با اخماش قورتم میده..چه خداحافظی؟یکساعت بهش چی میگفتی پس؟لازم نیس خودم بهش میگم..جیمین..جونگکوک خداحافظی میکنه..سرکلاس بازیگوشی نکن..مشقاتم یادت نره! جیمین شوکه به تهیونگی که تماسو قطع کرده بود نگاه میکرد تهیونگ با گوشی به طرفش اومد جیمین دستشو دراز کرد تا گوشی رو پس بگیره که تهیونگ گوشی رو عقب کشید:میرم هات چاکلت درست کنم برم بیام ببینم باز بهش زنگ زدی گوشیو ازت میگیرم تا وقتی برگرده کره! جیمین با اخم گوشی رو تو بغلش گرفت واخمی به تهیونگی که پشت بهش طرف آشپزخونه میرفت کردو غرزد:تو پدرم نیستی منم بچه نیستم تهدیدم میکنی! تهیونگ از همونجا دادزد:بخاطر خودت میگم. جیمین عصبی اداشو درآورد:بیخاطر خودت میگممم! لب ورچید و دلگیر به صفحه خاموش گوشیش خیره شد. ده دقیقه بعد درحالی گذشت که جیمین مثل یه مجسمه خشک شده زانوهاشو بغل کرده بود وگوشی رو تو دوتا دستش نگه داشته بود تهیونگ سرشو با تاسف تکون داد وکنار جیمین نشست گوشی رو از دستش گرفت وماگو جایگزینش کرد جیمین پلک زد ودستاشو دور ماگ حلقه کرد حق با جونگکوک بود جادوش روی جیمین اثر کرده بود خیلی بد هم اثر کرده بودنمیتونست دو هفته دیگه رو بدون جونگکوک سپری کنه.:هم تو هم اون شغلتون جوریه که مرتب باید سفر کنید به هرجای دنیا حتی دوماه یا بیشتر چطوری قراره دور از هم دووم بیارید چطور قراره روی کار وزندگیتون تمرکز کنید؟جدی میگم جیمین این خطرناکه..هم برای تو هم برای اون..این وابستگی منو میترسونه منو یاد جیمین چندسال پیش میندازه..احساس میکنم حتی شدیدتر از قبله! جیمین آهی کشید حق با تهیونگ بود اما جیمین راه نجات ازاین حسو بلد نبود اگر بلدبود هم نمیخواست تغییرش بده اون این دیوونگی رو دوست داشت دیوونه جونگکوک بودن وعاشقش بودن..چیزی نبود که جیمین پسش بزنه..دوست داشتن اون پسر کله شق بخشی از وجودش بود انگار بدون عشقش کامل نبود..تازه بعد سالها تونسته بود تیکه هاشو دورهم جمع کنه و از ته دل بخنده بعد از سالها دل مرده اش احساس زندگی میکرد قلبش با شادی بی حد ومرزی میتپید انگار کل اعضای بدن جیمین تصمیم گرفته بودن زندگی رو از نو شروع کنن! تهیونگ که متوجه شده بود جیمینو کمی ناراحت وگیج کرده سرشو روی شونه اش گذاشت:هی رفیق..بهش فکر نکن...شایدم من زیادی نگرانم..تو و جونگکوک...هیچ وقت نتونستم جدا از هم تصورتون کنم..خوشحالم که باهمید..من نمیخوام تو تصمیمات دخالت کنم این بار میخوام از دور مراقبت باشم..اون بهت آسیب نمیزنه خودت میگفتی چشما دروغ نمیگن و چشمای اون پسر هربار که نگات میکنه برق میزنن..ولی اگه اذیتت کرد..تنهات نمیزارم..دوتایی حسابشو میرسیم باشه؟ جیمین لبخندی زد وموهای تهیونگو نوازش کرد:من بدون تو چکار میکردم؟ «احتمالا یه گوشه کناری گدایی میکردی یا بی خانمان شده بودی...عاااااا» با کشیده شدن موهاش تو دست جیمین ناالید وسرشو از روی شونه اش برداشت جیمین موهاشو ول کرد:گدایی ها؟ تهیونگ لبخندمسخره ای زد:منظورم اینه که دنبال کار میگشتی! جیمین هومی گفت:بی خانمان! تهیونگ همونطور که سرشو ماساژ میدادادامه داد:دنبال خونه گشتن منظورمه! با نگاه خیره ی جیمین دست از تظاهر برداشت واخم بامزه ای روی صورتش نشست:راست میگم اگه من از اون شهر نمیکشیدمت بیرون الان معلوم نبود چه وضعی بودی. جیمین مشغول نوشیدن شد تهیونگ بهش چسبید:هی مینی؟ مین مین؟ جیمین اون مایع گرمو قورت داد:ازاینکه ازت تعریف کردم پشیمونم نکن ته! تهیونگ لبخندی زد و دستشو دور ماگ قرمز رنگ روی میز حلقه کرد خیلی وقت بود با جیمین تنها نشده بود تقریبا از زمانی که سروکله ی جونگکوک تو زندگیشون پیداشده بود برای تهیونگی که چندسال گذشته رو نزدیک ترین آدم به جیمین بود سخت بود تنها زمانی میتونست با جیمین باشه که روز استراحت جیمین باشه و اگه جونگکوک تو شهر بود بازم جیمینو نمی دید میدونست جیمین وجونگکوک تو گذشته چقدر به هم نزدیک بودن اینکه دوباره باهم وقت میگذروندن بد نبود ولی تهیونگ جز جیمین دوست نزدیکی نداشت وگاهی نیاز داشت باهم تنها باشن تا از سختیای روزش آدمای اطرافش رابطه هاش باهاش حرف بزنه!«ته؟» با صدای جیمین صداهای توی ذهنشو کنار زد تا به جیمین توجه کنه جیمین که تونسته بود توجه تهیونگو جلب کنه با احتیاط پرسید«قضیه ی تو و همکارت به کجا رسید..آخرین باری که راجبش حرف زدی»تهیونگ چشم غره ای بهش رفت«سرم دادزدی» جیمین خجالت زده لبشو گزید ونگاشو به ماگ توی دستش دوخت«متاسفم اونشب حالم خوب نبود وعصبانیتمو سر تو خالی کردم» تهیونگ با درک سر تکون داد این موقعیت ها برای هرکسی پیش می اومد بدون اینکه جیمینو بیشتر ازاین شرمنده کنه خودش شروع کرد«از اون روز که حرف زدیم سعی کردم بیشتر بهش نزدیک شم یکی دوبار باهم رفتیم بیرون وازش خواستم وقتی تنهاییم باهام رسمی حرف نزنه..فقط یسال ازم کوچیکتره ..اونم قبول کرد..یجورایی میشه گفت دوستیم اما همش همینه میترسم با قدم بعدی که برمیدارم اشتباه برداشت کنه وازم دورشه» جیمین ماگشو روی میز گذاشت وکامل به سمت نیم رخ تهیونگ چرخید«الان چقدره با هم کار میکنید؟» «۶ماهه» «فکرمیکنم زمان مناسبی باشه برای اینکه از احساست باهاش حرف بزنی..اون شکستی که ازش حرف میزدی میدونی دقیقا کی بوده؟» تهیونگ به جیمین نگاه کرد«فکرکنم یسال پیش» جیمین لبخندزد«خب خیلی هم گذشته..یسال برای هضم اون شکست کافیه..اون اگه تو رو خوب شناخته باشه اشتباه برداشت نمیکنه..باهاش حرف بزن وبگو میخوای همدیگرو بشناسید بگو فقط میخوای یه قدم برداری که این رابطه ی دوستانه وکاری یه رابطه ی عاطفی باشه..بهش زمان میدی راجب حرفت فکرکنه» تهیونگ کلافه بود جیمین درکش میکرد«اگه فکر کنه دارم از نبود کسی تو زندگیش سواستفاده میکنم چی؟» «ته هممون به کسی که دوسمون داشته باشه وتکیه گاهمون باشه نیاز داریم اگه درست از احساسات حرف بزنی هیچ سوتفاهمی پیش نمیاد مطمئنم قبولت میکنه اون احتمالا از یه رابطه جدی میترسه چون بی اعتمادشده تو باید بدون عجله پیش بری و بهش ثابت کنی تو با ادم قبلی زندگیش فرق میکنی بزار تهیونگ درونتو ببینه پیش اون که هستی از نشون دادن خودت نترس اون باید تهیونگ واقعی رو ببینه بدون پوسته ی یه وکیل جدی سرکار» تهیونگ که تا حدودی تحت تاثیر حرفای جیمین قرارگرفته بودپرسید«مطمئنی؟» جیمین با اطمینان سرتکون داد«اگه تو اینکارو نکنی خیلیای دیگه قبل از تو اینکارو میکنن از وقتی رابطت با سوزی تموم شد تا حالا ندیده بودم راجب کسی اینقدر جدی باشی..نمیخوای که از دستش بدی هوم؟» تهیونگ احساس میکرد سبک تر شده و افکارش مرتب تر از قبلن حالا بهتر میتونست برای اینده ی رابطه اش تصمیم بگیره سرشو روی پای درازشده جیمین گذاشت جیمین لبخندی به تهیونگ که مثل یه پاپی کوچولو بهش پناه آورده بود زد ومشغول نوازش موهای تهیونگ شد«ممنونم جیمینا» «هرموقع همه چی درست شد دست دوست دخترتو بگیر وباهم برای تشکر بیایین» تهیونگ لبخندی به لفظ دوست دختر زد حس سر انگشتای جیمین بین موهاش چشماشو خمارکرده بود اگه جیمین یکم دیگه ادامه میداد خوابش میبرد بسته شدن پلکاش همزمان شد با صدای پیامی که از گوشی جیمین بلند شد چشماشو باز کرد جیمین گوشی رو برداشت وکوتاه توضیح داد«جونگکوکه» تهیونگ مدتی که جیمین مشغول جواب دادن بهش بود ساکت بود تا اینکه جیمین گوشی رو کنار گذاشت ودوباره تارهای مشکی تهیونگو بین انگشتاش قرارداد«جیمین؟» «هوم؟» «تو هیچ وقت راجب بیماری جونگکوک حرف نزدی» حرکت دستش متوقف شد لازم نبود تعجب کنه تهیونگ از کجا راجب بیماریش میدونه حدس سختی نبود جین هیونگ بهش گفته بود«فکرمیکردم با حرف نزدن میتونم فراموشش کنم..شاید اینطور مثل قبل میشدیم بدون هیچ نگرانی»«تونستی؟» جیمین بغضشو به عقب هل داد«نه..نتونستم» «اون میدونه که میدونی؟» جیمین برای کمترکردن اضطرابش بازم به نوازش موهای تهیونگ برگشته بود«نمیدونه...جین هیونگ گفت جونگکوک بهش اصرارکرده به هیچکدوممون نگه اما هیونگ نگرانش بود میدونست مراقب خودش نیس» تهیونگ متوجه صدای گرفته ی جیمین میشد اون لمس های بی نظم وآشفته روی موهاش واحتمالا مردمک هاش که حالا از اشک برق میزدن ولی جیمین نیاز داشت راجبش حرف بزنه میدونست چندماهه که وانمود میکنه خوشحاله واین دردو درونش مخفی کرده سرشو از روی پاش برداشت وکنارش نشست جیمین نگاهش نمیکرد«به هوسوک هیونگ چیزی نگفتم...نگران میشد ونمیتونست پیش جونگکوک طبیعی رفتارکنه..فکر کردم کافیه فقط ما بدونیم»جیمین فقط سرتکون داد دست تهیونگ که دورکمرش حلقه شد بی دعوت سرشو روی سینه ی پهن تهیونگ قرار داد وخودشو تو بغل تهیونگ جمع کرد «حرف بزن جیمین» همین کافی بود تا بغض جیمین بترکه وبا صدا هق هق کنه چنگی به پیراهن تهیونگ زیردستش زد«میترسم ته...من خیلی میترسم...فکرمیکنم دنیا هیچ وقت مارو کنارهم نمیخواد...چندسال قبل یادته چقدر باهم خوب بودیم؟ولی جونگکوک گذاشت رفت..چهارسال تنها بودم چهارسالی که مثل مرگ تلخ بود وحالا بعد ازاینکه خوشحال شدم برگشته جین هیونگ میگه حال قلبش خیلی بده..معلوم نیس دفعه ی بعدی که کارش به بیمارستان بکشه زنده میمونه یا نه! میبینی ته؟مرگ یه گوشه نشسته وبهم خیره شده...چرا نمیتونم با خیال راحت بدون نگرانی وترس از فردا کنارش باشم؟حالا هرروزی که کنارشم باید نگران باشم که این نفسی که میکشه نفس آخرشه؟که ممکنه یه شب وقتی کنارش خوابیدم صدای نفسهاشو نشنوم؟یا وقتی دست رو قلبش میزارم هیچ ضربانی حس نکنم؟اگه اتفاقی براش بیفته منم میمیرم ته..ایندفعه نمیخوام تنها بمونم...اگه بلایی سرش بیاد منم خودمو میکشم..دیگه نمیتونم جیمینی ببینم که تنهایی مثل دیوار احاطه اش کرده..اگه این دنیا اجازه نمیده کنارهم باشیم..شاید تو یه دنیای دیگه یه زندگی دیگه بشه هان؟» تهیونگ با بغض به اون مردکای براق نگاه کرد جیمین منتظر جوابش بود با درد زمزمه کرد«جیمینا» جیمین سرشو به دو طرف تکون داد«نه من نمیزارم همچین اتفاقی بیفته...دیگه اجازه نمیدم هیچکس ازهم جدامون کنه..حتی مرگ..اگه مرگ تونست شکستم بده..منم وقتو هدر نمیدم..نمیخوام جونگکوکی تو زندگی بعدی زیادی منتظرم بمونه» تهیونگ صورتشو تو دستاش گرفت ومجبورش کرد تو چشمهاش نگاه کنه چه درد بزرگی بود تماشای جیمینی که اینجوری برای تنها داشته ی زندگیش زمین وزمانو تهدید میکرد«جیمینا به من گوش کن...هیسسس...آروم نفس بکش» جیمین سعی کرد روی نفسهاش تمرکز کنه تهیونگ که با شصتش اشک هاشو پاک میکرد لبخندی به چهره ی آرومش زد«هیچکس قرارنیس بمیره جیمین باشه؟جونگکوک حالش خوب میشه..اون دیگه تنها نیس تو هستی جین هیونگ هس منم هستم...همه مراقبشیم تا وقتی خوشحال باشه هیچ اتفاقی برای قلبش نمیفته..وتو واون قراره ازاین به بعد خوشحال باشید به اندازه ی تمام سالایی که ازهم دور بودین...قراره به مرگ پوزخند بزنی وبه دنیا نشون بدی نه فقط زندگی بعدی تو این زندگی وتو همه ی زندگیای بعدش قراره کنارجونگکوک باشی...شمارو حتی آسمونا هم نمیتونه از هم جدا کنه باشه؟جونگکوک قویه خودتم خوب میدونی..اون آدمی که تمام زندگیش رو یه نگاه تو میچرخه بمیره؟اونی که تو رو با هیچکس شریک نمیشه بمیره؟اون از ترس اینکه تو با یکی دیگه بگی وبخندی هم که شده زنده میمونه» جیمین لبخندی زد تهیونگ هم لبخندی زد«دیگه ناراحت نباش باشه؟» جیمین سرشو بالا پایین کرد«همیشه بخند» جیمین بی معطلی دستاشو دور تهیونگ پیچید وسرشو تو گردنش فرو برد تهیونگ محکم دستاشو دور پسرتوی بغلش پیچید ومشغول نوازش کمرش شد دنیا این فرصتو بهشون میداد مگه نه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/289772417-288-k324466.jpg)
YOU ARE READING
Sorry that I left 2
Fanfictionفصل دو . ژانر:انگست،رومنس،اسمات کاپل:کوکمین . . بعد ازاینکه جونگکوک متوجه حس واقعیش نسبت به هیونگش جیمین میشه درست همون موقع اتفاقی میشنوه که جیمین از علاقه اش به شخص دیگه ای حرف میزنه و تصمیم میگیره همه چی رو پشت سرش رها کنه وبره اما اگه گره های سر...